یک پایان خودخواسته؟
چه وقتی شما از کسی ناراحت یا خوشحال نمیشی؟ وقتی ازش انتظاری نداری.
چه وقتی از کسی انتظارت رو ورمیداری؟ وقتی میفهمی براش مهم نیستی.
اگه اون کس/کسان پدر و مادرت باشند چطور میتونی انتظارت رو ازشون ورداری؟ احتمالا اینجور که وقتی براشون مهم نیستی، وقتی نه چیزی دارن بهت بدن و نه میتونن چیزی ازت بگیرن خوبتر اینه که ذهنت رو با فکرشون مسموم نکنی.
چطور میتونی این باور درست رو تبدیل کنی به عمل؟ نمیدونم!
من زخم زیاد خوردم از مادر و پدرم. اما از همه کاراتر اینه که به میم أهمیت نمیدن، یا دقیقتر اینکه میخوان تضعیفش کنن.
چطور ممکنه؟ اونا که با محبت درموردش حرف میزنن انقدر به اتفاقاتی که براش میفته بیتفاوت باشن!
چرا دارم به این رابطه ادامه میدم؟ به این رابطه که خودم هیچ نقشی در انتخابش نداشتم و اونها دقیقا میخوان این رابطه رو که انتخاب خودمه مختل کنن.
واقعا نمیفهمم چرا! چرا باید ادامه بدم، حرص بخورم.
احساس میکنم این حرص و ناراحتی از اون ناراحتیهاییه که بهم آسیب جدی میزنه.
نمیتونم میانه بمونم. باید یا بزنم زیر کاسه همه چی یا حداقلهای یک رابطه رو داشته باشه.
چقدر ازشون بدم میاد. چون میدونم همهی اینا برنامهریزی شدهست و چون میدونن برام مهمه دارن اینچنین برخوردی میکنن.
دیگه تحمل اینهمه آزار رسوندناشونو ندارم. اینهمه انتظار. اینهمه ....
بسه دیگه. بردهی زر خریدشون که نیستم.
باید بندازمشون دور. همونجور که اونا چنین کردند.
باید بینیاز باشن، بیانتظار، بیامید.
من باید پدر و مادرم رو دفن کنم.
خاکسپاری، سوگواری.
یک پایان خودخواسته.
چقدر موفقم؟ نمیدونم. شاید نباشم. شاید حسرت بخورم که بیخود عجله کردم. ولی مگه چندبار باید به آدمها فرصت داد؟
کاش بتونم.
میدونم این ریسک بزرگیه. ولی باید ریسک کنم. مهم نیست. من اگر تونستم تو این برهوت عالم تنها بشم، تو یه تیکه جا که دیگه چیزی نیست!
میتونم؟
نمیدونم.
مطمئنم ؟
نمیدونم.
اما حوصلهی کلنجار رفتن با این آدمها رو ندارم. حتی اگر اونچه دارند کم هم نباشه، اونچه دارند ازم میگیرن هم کم نیست.
مهاجری در وطن؟ غریبه با مردمان؟
ترسناکه. احساس میکنم از پسش برنمیام ولی میدونم که چون یه باوری در من نهادینه شده که تمام تکیهگاهم پدر و مادرمند الان اینجور دارم مقاومت میکنم.
باید تبر بزنم. تیشه به ریشهی این باورهای مزخرف.
مگه نه اینکه هرکی رو تو گور خودش میذارن؟ پس من از همینجا میخوام تو گور خودم باشم.