سر نخ
چهارشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۳، ۱۲:۱۰ ب.ظ
اصلا حال و حوصله ندارم. انگار بیخانمان شده باشم. انگار یکی من را از خانهام به بیرون پرت کرده و بدتر حتی راه خانه را هم نمیدانم.
خب معلوم است وقتی دلت را میسپری و هرزگردی میکنی تهاش این بی سروسامانی است.
حال و حوصله ندارم. دلم میخواد یکی بیاد منو به تمامی از خودم بگیره. و بعد؟ هیچی ول میشم مثل حالا. چه به تمامی چه نصفه و نیمه فرقی نداره احمق. تو حفره داری. و این نباید میشد. حالا هم جای پر کردن این حفره برو دنبال بدبختیایی که هولت دادن تو این وضع. دونه به دونه مواجه شو و فرار نکن.
......
امروز میزم رو خلوت کردم. الان این دیالوگ(مونولوگ) رو که هی داشت تو سرم میچرخید نوشتم و دیدم ای دل غافل، مغزت داره میترکه از شلوغی و تو یا فرار کردی و یا رفای دو روبرت رو مرتب کنی.
خب بسه. همینقدر که فعلا فهمیدم حدودا چه مرگمه بسه.
۰۳/۰۸/۰۲