لنگرگاه
میگه حالا نمیخواد تو هم با این سرعت منو بندازی تو سطل گه حقیقت. مغزم هنگ کرد. چقدر درخشان بود! سطل گه حقیقت. حالا چه خبره؟ هیچی خود خود زندگی، همونی که ازش فرار میکنی و واسه فرار ازش پناه میبری به مخدریجاتهای متعدد اونجا خیلی آروم و آهسته داره زندگی رو پیش میبره. تو کجایی؟ تو سطل گه حقیقت، منتها دلت کجا؟ یه جایی تو خیالاتت پرسه میزنه.
دلم میخواد بنویسم و مشخصا اونقدر ذهم درهم و برهمه و اونقدر خواستهها ازم داره که امانی برای خلوت نمیده. اصلا ذهنم داره فرار میکنه. از چی؟ از این بیخبری. از این هیچ بودگی. از این ...
امروز بخشی از صحبتهای اون رفیق قدیمی یعنی معلم فیزیک رو که الان فیلسوف و روانشناس شده رو گوش میدادم میگفت بعضی آدمها میتونن بدون داشتن جوابی برای حقیقت زندگی و به کجا آمدهام و ... زندگی کنن. حالا اینکه چرا اینجور شدن دلایلش متعدده ولی شدن، ولی شدم. من که از همون کتاب دنیای سوفی تقریبا زندگیم زیر و زبر شد. هنوز احوال اون نوجوون بدبخت رو تو خاطرم دارم.
حالا چمه؟ هیچی دلم میخواد بنویسم. وقتیاز خودت دوری بنویس تا نزدیک و نزدیکتر شی.
خستهام از آویزون بودن ولی آدم همیشه نیاز داره لنگرش یه جا گیر کنه. لنگرت رو از خودت جدا کردی و زدی به آب طول میکشه برگردی به ساحلِ خودت.
دریای زیبا وسوسه برانگیزه اما میدونی در نهایت زندگیت باید تو یه لنگرگاهی پهلو بگیره. دیر و زود داره سوخت و سوز نداره. لااقل اگر نپذیری اینجوره که بشی یه آدم حیرون و ویلون مثل مامان.
لنگر بنداز به ساحلات. تو صحرا رو تو دلت داری.