فکرهای مشوش
چند روزیه که هی تصور میکنم جراح بودن عجب چیز عجیبیه! باید با آرامش خاطر چاقو رو بذاری روی پوست یک آدم و بکشی و باز کنی و محتویات داخلِ بدنش رو بجوری و بعد اون لابهلای امعاء و احشاء یه کارایی بکنی مثلا یه تیکهای رو ببری و بندازی تو سینیِ کنار دستت، بعد بقیه رو یه جوری نزدیک به حالت اولش بنشونی کنار هم و بعد لبههای پوست رو به هم بدوزی.
همهی اینها در آرامش خاطر باید انجام بشه و هدف اینه که مشکلی رو حل کنه.
حالا فکر میکنم به اون آقای هانیبال. اون هم با همین آرامش همین کارها رو میکرد منتها نه برای حل مشکلی در دیگری، بلکه برای حل مشکلی در خودش.
بعد حالا فکر میکنم ماها چقدر همه چیزامون همینجوره. یا برای حل مشکلی در خودمون یا دیگری. و مگه من نباید نفس برام اولی باشه! و چرا اصلا باید به انسانیت احترام بگذارم وقتی شکم گوسفند رو پاره میکنی تا گوشتش رو بخوری تا مشکلی ازت رفع بشه یا حتی سیبی رو از درخت میکنی و و و
یه جور مسخرهای برا خودمون قاعده گذاشتیم و بهش معتقد شدیم و فکر هم میکنیم اخلاقمداریم.
ولی من نمیفهمم چرا میشه گوسفند رو سر برید اما یه آدم رو نه!