خیالِ تنهایی
بالاخره میم رفت دانشگاه و من بعد از چند روز تنها شدم. خوشحالم. احساس میکنم آنقدر حالم خوب است که میخواهم کاسهی سرم را بشکنم و، مثل جوجه از تخم، از سرم بیرون بزنم. احساس میکنم میتوانم جهان دیگری را تجربه کنم. جهانی که در حضور دیگرانی، ممکن نبود. جهانِ شلوغ یا تنها نبودن مثل جهان بستهی تخممرغ است، همان که عباس آقا میگفت اصلا. در جهان شلوغ دنیایت محدود میشود، قدرت خیال نداری، توان خیال نداری. تنهاییُ مطلق در توانم نیست اما من به «گاهی» تنها بودن عمیقا نیاز دارم. همین وضع هم در بیرون از خانه برقرار است. دوست دارم ناشناس باشم وقتی به جایی میروم و مجبور نباشم با کسی سلام و احوالپرسی کنم یا الکی لبخند بزنم. دوست دارم همه غریبه باشند و نگاهها همه گذری و لبخندها بیمعنا، فقط برای اینکه بگویی در جنگ نیستیم، در صلحیم، و نه کاری با هم داریم. جایی هم باشد که وقتی مستاصل شدی پناه ببری و دست کسی را بگیری. بعد هم همین و همین.
میدانم آدمِ تحقق بخشیدن به چنین رویایی نیستم. فوقاش یکی چند ساعت تنها بودن. ولی خب آرزویم این است لااقل که آنجور میبودم. تازه آدمها که عروسک دست من ننیستند رزروشان کنم برای آن وقتهای نیاز یا دلزدگی از تنهایی.
نشد آنجوری که میخواستم، و نمیشود. چون یک جای کار میلنگد. اینکه خیلی خودخواهانه و مبتنی بر خودِ خودت است.