هزار خورشید تابان
چهارشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۳، ۰۲:۴۶ ب.ظ
شروع کردم به خواندن رمان «هزار خورشید تابان» یه غمی همان ابتدای کتاب، همان ۱۴٪ای که ازش خوندم، در داستان هست که لحظهای ازم جدا نمیشود.
احساسم اینه مثل رطوبتی که به ابری جذب میشه، این غم داره لابهلای تخلخلهای وجودم جا میگیره. رمان نسبتا حجیمیست لااقل در قیاس با رمانهای اخیری که خواندم و با وجود آنکه خیلی کنجکاویام را برانگیخته دوستتر دارم آرام آرام بخوانمش. مثل لواشکی روی زبانات. لواشک است؟ شیرین یا تلخ است؟ چه طعمیست؟ راستش هیچ طعمی حس نکردم. حتی غمش هم تلخ نیست، شیرین هم نیست. برای همین هم هست که میخواهم جذبم شود. برود لابهلای تخلخلهام. حفرههایم به چنین غمی شاید نیاز دارند! شاید که جلوتر تلخ بشود اما شخصیت اصلی یک شعورِ عجیبی دارد که فکر میکنم بعید است تلخیش مثل تلخیهای سابو بشود.
باید ببینم.
۰۳/۱۰/۱۲
به عنوان بعد از اینکه کتاب ، کتاب "اژدهایی با قلب شکلاتی" رو پیشنهاد می کنم
که همه جای زندگیتون عطر شکلات بگیره ^^🍫🍬