هویتی که ساخته شد
تا میام شروع کنم به خوندن انگار یکی پشت یقهای رو میگیره و در حالی که در شرف خفه شدنم از جام پا میشم. بیهدف و بی که بدونم چه کار کنم یا چه کاری دارم. اما دو دقیقه بند نمیشم پشت مانیتورم.
خوب میدونم اونا چیزی برای من ندارند. هیچ گدومشون نمیتونن چیزی بهم بدند که حالم رو بهتر کنه، اونا یه مُسکن موقتند و من یه بیمارِ لاعلاج.
کاش میتونستم بشینم و بخونم و انقدر دور خودم نچرخم.
این روزها که میم نیست واقعا بند نمیشم. اگرچه آرامشم بیشتره اما برای خوندن تنهایی نمیتونم. همیشه همینجور بود و من هیچ وقت تو اتاقم درس نمیخوندم و همهش تو شلوغی خونواده کتابی دستم بود. مشاور مدرسهمون میگفت تو نگران چیزی هستی یا از چیزی میترسی. واقعا دیگه مطمئنم نه نگرانی و نه ترس دلیل این بیقراری در تنهایی نیست؛ در تنهایی درس خوندن البته و نه حتی مطالعهی آزاد. مشاور درونم میگه تو درس خوندنت برای دیگرونه برای نمایش و اینه که تو تنهایی که تماشاچی نداری نمیتونی. ولی آخه یعنی من جور دیگه بازیگری نمیدونم؟ لابد که نه! لابد اونقدر هویتت از کودکی با کتاب و درس و شاگرد زرنگ بودن گره خورده شده بخشی از تو که دیگه رغبتی نداری مگر برای حفظ اون هویت!
خیلی دارک بود. اینکه من برای دیگرونی درس میخونم خیلی دارکه. کاش مشاور درونم چیز دیگهای بفهمه ... این خودش میتونه از پا در بیاره منو