میدانی چیست, آخرش هم هیچ وقت درست نمیشود این زندگی کج و کولهی من. کیارستمی کجا و میم کجا و من؟ اصلا من چه سنخیتی با آنها دارم؟ من حتی بلد نیستم مدل خودم اهل تلاش و کوشش باشم. بلد نیستم آنچه ادعایش را دارم دنبال کنم... من را چه به این غلطها.. بهترین کاری که بلدم رمانتیک گوییست و بس. نه فکر کردن بلدم نه عاشق کردن نه تلاش کردن نه خاص شدن نه نه نه ... زمانی هم ندارم خب حساب کن یک زن ۳۳ ساله ... اوه ۱۳ سال پیش فکر میکردم چنین روزی باید نوک قلهی سعادت باشم اما راستش هیچی نشد و هیچی نمیشوم. بس که ظاهری آراسته دارم و باطنی داغون و خراب. بس که هنوز بعد از ۳۳ سال نمیدانم چه میخواهم بلد نیستم خوب فکر کنم بلد نیستم چیزی برای خودم داشته باشم ... بس که همهام پر از حسرت است و بس.
خستهام از این بیهودگی ... دلم میخواهد تمام شوم.... چند وقت هست که افسردگیام برگشته.... دنیا بی معنا شده و من بی خاصیتترین موجود این جهانم به جد. خسته ام از این بار گران بودن و ماندن کشاندن این من بی خاصیت به این ور و آنور ...
چهام من؟ کهام من؟ خودم هم نمیدانم.... دلم میخواهد همه چیز را کنار بگذارم و بشینم و آنقدر به یک گوشه خیره شوم تا بمیرم. و مگر در حاق واقع کار دیگری هم میکنم؟