به کثافتی دچارم به نام وقت تلف کردن. عشق ح اغنام کرده و حالا بدنبال یک فانم. زندگی همینقدر بی جلوه و مسخره داره پیش میره، صبح تا ساعت ۱۰ خواب بودم و بعدازظهر یعنی الان میخوام بخوابم و کلا یه مقاله گذاشتم جلو روم و چس ناله شر کردم اینور اونور. دلم تنهایی و خلوت و عزلت میخواد و دلخوش که یکی دوستت داره، انگار نه انگار میم هم آدمه و دوسم داره! این میل به دوست داشته شدن پیور رو نمیدونم چجور جمعش کنم؟ چی شد اینجور شدم؟ از کی! چرا اینقدر بدنبال معشوق واقع شدنم؟ چرا زندگی دیگران رو تباه میکنم؟ باید از ح بکشم بیرون اون بچه هست و هزار آرزو داره نباید زندگی از همین ابتدای کار براش زهر بشه...
خودم؟ حالم خوش نیست. دلم سکوت و فرهیختگی میخواد اما همش ازم فریاد برمیاد، با خودم خوش نیستم و این عذابم میده ..