رفته بودیم بابا رو برای شیمیدرمانی به تهران اوریم. به مادرجون سر زدم، اشک ریختم، بوسیدمش، بغلش کردم ....
آه خدای من، من دنیای بدون مادرجون رو نمیخوام، اینکه دیگه نتونم باهاش حرف بزنم، هر دقیقه ببوسمش، نماز خوندنش رو ببینم، ... آه نه من تاب این دنیا رو ندارم ....
تف بر تو زندگی تف بر تو ....
مادرجون نفس میکشه اما ... نیست .... آه .....