انگار خواب بودم، خواب اصحاب کهفیطور، چشم باز کردم و همه چیز جور دیگری شده. انگار یک قرن قبل یا یک قرن بعد؛ انگار وسط کویری بی نام نشان؛ انگار حافظهام پاک شده از خودم و گذشتهام و فکرهایم و چشماندازم. دست میبرم به درون، یک خلأ بزرگ! خدای من چه خبر شده؟ یک اثاثکشی ساده بود! چرا اینجور همه چیز عوض شده؟
چه اسمی رویش میشود گذاشت؟ انقلاب! آری انگار انقلاب شده. چیزی فروپاشیده یا منقلب شده به چیز دیگری. آن چیز من بودم و این چیز هم منم. این را نمیشناسم، محافظهکارانه آن را میجویم. میخواهم به گوشهی امن خودم برگردم، به میز کارم، اتاقم، خلوتم. به افکار قدیمم، به حالاتی که داشتم و نگرشهایم. ولی هیچکدام نیست. انگار در حال سقوطم، نه به سمت مرگ، به سمت جهان تازهای. انگار دارم از مرز رد میشوم، یل شدهام! دارم هی بدنبال گذشته میگردم. بدنبال آنچه داشتهام بود، آن منی که میشناختم. آن منی که ساخته بودم.
حالا وقتی پشت میز جدید در اتاق جدید نشستهام شبیه به آدمی در جایی اشتباهیام. حتی دفترچهی یادداشتهای روزانهام هم برایم غریب است. ورق میزنم و فکر میکنم خب با این باید چه کنم؟ انگار آن سبک زندگی را دیگر بلد نیستم. من خودم را گم کردهام. یک خاطرات گنگی دارم که میخواهم سر و شکل واقعی به آن بدهم و باز آن خود پیشینم را باز سازی کنم.
فقط همین حالا که این نوشته را داشتم شروع میکردم با خودم گفتم چرا همون من؟ چرا چیز جدیدی امتحان نمیکنی؟
راستش آدم که پا به سن میگذارد عجیب محافظهکار میشود!