اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۹ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

هرچه بود به روی ض یا م آوردم و اظهار ارادت و علاقه. و بعد دیگه فرو نشست.حالا هم تهِ دلم خالیه. خیالم اما راحته که با حفظ یک سرِّ نهانِ مسخره مشغول بازی اوهام نشدم. تنم چیزی نمی‌خواد. دلم هم. خیالم هم. البته دو تا چیز می‌خوام: یکی اینکه این دو روز مورد بی‌توجهی قرار گرفتم از طرف دو تا آدمِ علمی و مهم، که یکجور حس خود کم‌بینی رو در من زنده کرد و می‌خوام که مورد توجه قرار بگیرم، و البته مورد توجهِ آدم‌های مهم. دیگه اینکه دلم می‌خواد وجودم خالی از خواهش و تمنایی بشه. خالی از خواستن. مثلاً دلم می‌خواد برای شروع دلم هیچ چیز خوشمزه‌ای نخواد و بهشون بی‌تفاوت بشم. نمی‌دونم چقدر ممکنه اما میدونم اگر بشه شروع دور جدید و جدی‌ای در افسرده حالیه. ولی می‌خوام.

می‌خوام که هیچی نخوام #

۰ نظر ۲۷ آذر ۰۲ ، ۱۹:۵۹
آنی که می‌نویسد

وقتی در ظرف این جهان عشق جا نمیشه، وقتی می‌فهمی اصلا شدنی نیست، وقتی قبول می کنی زندگی هیچ‌وقت اونجوری که فکر می‌کنی نمیشه، و اصلا نمی‌تونه که بشه، وقتی فروتنانه بپذیری کوچیکی و خیال‌هات هیچ نسبتی باهات ندارند، اونوقت تنها خواهشی که واسه‌ات می‌مونه تماشای زیباییه. 

می‌دونم سطح هورمون‌هام تأثیر دارند اما این راهِ حل عمدتاً جواب داده.

امروز دلم یک نازکیِ لطیف می‌خواد. بیژن الهی، لورکا، و شاید هم هایکویی.

۱ نظر ۲۵ آذر ۰۲ ، ۱۸:۵۵
آنی که می‌نویسد

از الهامات و موهومات یکی اینکه ض عاشقم شده. اون شب اون آهنگ دو پنجره، و یه سری نشونه‌ی دیگه. 

 

من؟ من فقط تشنه‌ام. تنم درد می‌کنه.

هورمون عاشقی لامذهب اعتیاد آوره.

 

۰ نظر ۱۶ آذر ۰۲ ، ۱۳:۲۷
آنی که می‌نویسد

باید بخوابم. 

امیدوارم بیدار که شدم غمِ بی‌دلیل پاش رو از خرخره‌ی مغزِ بی‌دفاع‌ام برداشته باشه. که بتونم درس بخونم.

 

آها، همین حالا یه چیزی به ذهنم اومد؛ انگار غم میاد تا تو رو از ذنیا بِکَّنه و تو درون‌ات نگه‌داره. انگار دلت برای خودت تنگ شده و نیاز به خلوتی درونی داری.

آره.

ولی خب دیگه بسه. خیلی با هم وقت گذروندیم. من هزارتا کار دارم.

پس می‌رم بخوابم تا فازم از درون‌نگری بره به برون‌نگری.

۰ نظر ۱۵ آذر ۰۲ ، ۱۴:۰۹
آنی که می‌نویسد

شاهرخ رو دوست نداشتم. خیلی لوس بود به نظرم.

اما حالا که مرده و بعد سال‌ها دوباره شنیدم‌اش، حس می‌کنم یه غمی بوده که نفهمیده بودم‌اش، و از صبح گذاشتم روی ری‌پلی.

۰ نظر ۱۵ آذر ۰۲ ، ۱۱:۲۱
آنی که می‌نویسد

غمگینم؟

غمگینم.

خواب پریشانی دیدم. خیلی اتفاقات بدی نیفتاده بود اما انگار توی خوابم، که کسی به کسی ظلم کرده بود و من پریشان شدم کسی با ناخنی تیز و بلند بر روحم خنج زد.

بعدش سر درد، حالا هم بی‌حوصلگی، کمی هم بلاتکلیفی. مقدار زیادی کار. تمنایی که بی‌برآورده شدن ساکت شد. و و و 

 

غمگینم چون شاید دلم یک تأیید و تحسینی می‌خواهد تا کمر صاف کند.

شروع کرده‌ام به خواندن «زندگی جای دیگری‌ست» از کوندرا. دومین کتابی‌ست که از او می‌خوانم و با اینکه بیانش به مذاقم خوشایند نیست، از موضوعش خوشم آمده.

 

انگار لازم داشتم کمی از خودم بنویسم، آنهم با لحنی پرطمطراق، بلکه حال بهتری برای خودم بسازم.

جداً چقدر این انسان مزخرف است! بدون تأیید و تحسین ترجیح میدهد نفس نکشد و یا برای تأیید و تحسین حاضر است تن به هر کثافت و اضمحلالی بدهد.

طبعاً این فهم من از خودم و برخی مشاهداتم از بیرون است، که دارم تعمیم می‌دهم ولی هربار که خواستم اینجور فکر نکنم، مویدی برآمد و دهانم دوخت.

تا که چه پیش آید و چه خوش افتد؟!

 

هوق

۰ نظر ۱۵ آذر ۰۲ ، ۱۰:۳۸
آنی که می‌نویسد

تمام شد. 

ریوارز و ریکاردو و آرتور، و مونتانلی، همگی تمام شدند. 

و ریوارز خودِ من بود؟ دوست داشتم خودِ من باشد؟

دلم درد گرفت. آنجا که گفت بین من و خدا یکی را انتخاب کن. آنجا که قربانی شد. آنجا که باخت. بر خدای پدر باخت.

 

آیا زندگی هیچ وقت شبیه داستان‌ها هست؟ آیا عشقِ داستان‌ها قابل تجربه است؟ حتی دردهاشان ... حتی خصم‌شان ... یا ایمان‌شان ... یا خدای‌شان.

 

 

دیشب بعد سال‌های بسیار دلم برای خدایم تنگ شد. همان خدای سال‌های جوانی... همان خدای عاشق و معشوق، همان خدای موهومی که بیرحمانه پرده از رخ کشید و من ماندم و این برهوتِ بی‌سامان.... 

دلم برای خودِ عاشقِ سیرابم، تنگ شد. 

آه که من آن تشنه‌ای ام که هیچ چیز مگر خدا هیچ‌گاه از پسِ این عطش بر نیامد. 

و خدا سراب بود، و سیرابی‌ام خواب.

 

کاش بیدار نمی‌شدم؟

نمی‌دانم.

۰ نظر ۱۳ آذر ۰۲ ، ۲۳:۰۳
آنی که می‌نویسد

ایا هرگز ممکن است که من هم روزی مانند آرتور، زار و زندگی‌ام را بنهم و به دوردست‌ها بروم و از صفرِ صفر شروع کنم؟

ریوارز شوم، نو زاده، نو نامیده، نو زیسته، .... نه ممکن نیست. متاسفانه من آنقدر آدم محافظه‌کار و ترسو و بی‌دست و پایی هستم که نتوانم آزاد شوم از قید این بودن و آن گذشته، خوب یا بدش هم فرقی نمی‌کند.

یک هفته در خانه ماندن و با بیماری دست و پنجه نرم کردن آدم را دچار ماخولیا می‌کند.

آه چقدر دلم یک عشق آتیشین، یک بی‌باکیِ محض، یک فوران و برون جستن از خود را می‌خواهد.

کاش کسی من را بیاندازد درون این داستان، جای ریوارز. دلم می‌خواهد داستانم عوض شود. 

 

احساس می‌کنم اوهام احاطه‌ام کرده‌اند. 

دلم می‌خواهد بند از خودم برکنم. ولی به کجا؟ کجا جز جهان مردگان را می‌توان سزاوار بی‌باکانه به سوی‌اش رفتن دانست؟

 

 

دلم غوغا می‌خواهد.

۰ نظر ۰۸ آذر ۰۲ ، ۱۵:۵۲
آنی که می‌نویسد

آنفولانزا رو هم گرفتم و ازش عبور کردن. فقط امیدوارم واکسینه هم شده باشم. این روزها که در واقع دو روزِ سخت داشت نتونستم کاری بکنم. اما از صبح که بهترم خطابق معمول پشت میرم بند نمیشم. چیه این اوضاعِ آدم افسون‌زده‌ی شیدایِ در آستانه‌ی پریود؟

باید خودمو جمع کنم و شروع کنم. این فترت دو روزه انگار دو قاره از خودم دور شدم. 

۰ نظر ۰۴ آذر ۰۲ ، ۱۵:۰۳
آنی که می‌نویسد