اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۵ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

چیزی نوشته بودم به تناسب حال و هوای امروز. یعنی این باران و آن بمباران.
بعد تصمیم‌ام شد بگذارمش در صفحه‌ی فیسبوکم و خب نمی‌شود که مطلبی را در جای دیگر و اینجا بگذارم! اما دلم رضا نمی‌داد. اینجا خلوت‌ترین جای من است. باید امروزم را می‌گذاشتم. امروز که حال و هوای باران و جنگ تنم را به یک میزان لمس می‌کند.
قرار بود درس بخوانم اما دلم آرام نمی‌شود. موبایل را خاموش کرده‌ام. هیچ خبری را چک نمی‌کنم. میانه‌ی چشم انداختن به مطلب جلوی چشمم تا که می‌آیم نتی بر دارم یهو می‌نویسم سوریه. چرا؟ چرا این جغرافیا دست از سرم بر نمی‌دارد؟!
تنم کوفته است و مغزم درگیر. من خودِ ایرانم که به اندازه‌ی تمام این اعصار مورد تعدی بوده. شاید تقصیر صدای باران است که فکرم را سیال‌ کرده. من این خاکم؟ ذهنم حافظه‌ی تمام این اعصار است؟

من؟ 

کجای این جهان می‌شود با خاطری آسوده نشست؟ 
ما که چند صباح نبودیم و نخواهیم ماند! چرا انقدر نگرانم؟! چرا فکر می‌کنم جوری بشود بهتر از جور دیگری است؟
من چه نسبتی با آدم‌های ایران باستان، ایران زندیه، ایرانِ قاجار، ایرانِ .... دارم.
جوش چرا می‌زنم؟ مرگ یا زندگی؟! نه مسئله رنج است؛ رنج در همین چند صباح؟ مگر نبوده؟ 
یعنی اسیر تبلیغات و رسانه‌ام؟ یعنی نباید برایم مهم باشد؟ و اگر مهم است چرا مهم است؟ 
آن شب‌ها که تا صبح خبرها را بالا و پایین کردی. هرچه می‌شد چه از من و ما بر می‌آید!


به هیروشیما فکر کن. به تصمیم‌های یهویی. به انتخاب‌های سلیقه‌ای.
من و ما چیزی نیستیم در این بی‌کرانه‌ی ...، نه بی‌کرانه‌ی جهان، نه! در این بی‌کرانه‌ی کثافت همین زمین. 
 

ولی باید می‌نوشتم. بدون نوشتن مغزم آرام نمی‌گرفت.

توی خانه بوی آش پیچیده. باران بی‌وقفه و ریز، مثل سال‌های نوجوانی می‌بارد! من و آن پرنده روی سقف خانه‌ی روبرویی داریم لحظه‌هایی را می‌گذرانیم که هیچ التفاتی به ما ندارد! پس ما چرا اینقدر خودمان را درگیرش کنیم. 
پرنده پرید. من هم بروم رشته‌ها را به دیگ آش اضافه کنم. این آخرین مرحله‌ی آماده‌سازی آش‌ام است. 

۰ نظر ۰۷ مهر ۰۳ ، ۱۲:۲۷
آنی که می‌نویسد

می‌دونی! عشق وحشیه. مثل یه گرگ. حمله می‌کنه با آرواره‌های قوی‌اش تکه‌ای از تنت رو می‌کنه و میره. من؟ والا تموم تلاشم رو کردم که سر نخورم. اگرچه تکه‌ای از من رو کند که نمی‌دونم کجاست و اگرچه دردی ندارم، اما حفره دارم. یه حفره یه جایی ازم هست که تعادلم رو بهم زده. مغزم تمنای پر کردن جای خالی رو داره.

جای خالی!

یادته؟ در ستایشِ جای خالی؟ اینکه همیشه باید یه جای خالی تو محیط اطرافت داشته باشی تا استرسِ کم جایی نداشته باشی! که هر وقت دلت خواست بدونی می‌تونی چیزی جدید رو به محیطت اضافه کنی. که می‌تونی تغییر بدی. که پذیرا باشی، ....

می‌دونی؟ خیلی سخته. حفره میره رو مخ‌ات. نمیذاره فکر کنی که میشه یه فضای خالی داشت. از بس عادت کردی به فضاهای پر.

این‌روزا به مناسبتی که برگشتم به فضای ریاضیات، اونم تو پاییز، خرده نگیر که طرفِ شاعرانه‌ی وجودم داره سنگین‌تر میشه!

۰ نظر ۰۵ مهر ۰۳ ، ۱۷:۳۴
آنی که می‌نویسد

اگر قرار نیست به همون خوابِ دیشب برم، چرا بخوابم؟

آیا صرفاً همین که خسته‌ام و خوابم می‌آید دلیلی کافیست که بخوابم؟

همین رو درباره‌ی زندگی هم میشه پرسید، یا عکسش کرد و پرسید، یا ...

۰ نظر ۰۳ مهر ۰۳ ، ۲۲:۰۶
آنی که می‌نویسد

سیرک سازمان ملل. سیرک انتخابات. سیرک جنگ. سیرک صلح.

باورم نمیشه در چنین جهان پرآشوب و بلبشویی بسر می‌بریم.

کاش انقدر بزرگ نمیشدیم که طنز زندگی رو عریان ببینیم.

این آدم‌ها که از صبح تا شب توی سر و کله‌ی هم می‌زنند. این آدم‌ها که نه برای بقا، مثل آن کارگران بدبخت، که برای ارتقا، و کسب هرچه بیشتر اینجور دارند از همدیگر بالا می‌روند و دیگران را زیر چکمه و حتی کفش و دمپایی‌هاشان لگدمال و له می‌کنند، آیا تضمینی در دست دارید که ما بی‌خبریم؟ 

۰ نظر ۰۳ مهر ۰۳ ، ۱۸:۲۲
آنی که می‌نویسد

در خواب دوش پیری .... با سر اشارتم کرد ...

خواب ض‌ا رو دیدم. یه خوابِ به غایت دلنشین و به غایت ایده‌آل. حتی توی خوابم قشنگ‌تر از همیشه شده بود.

دلم براش تنگه؟ براش؟ برای کاراکترش؟ راستش بیشتر از دلتنگی نیاز دارم به این کاراکتر در زندگی‌ام. مهربون، حامی، یه آغوش .... وقتی بیدار شدم سرشار از امنیت و مهر بودم. دلم رفت برای یه زندگی عادیِ اینجوری.

ولی مگه میشه هیچ انسانی اونقدر سرشار از مهر و امنیت بشه؟ 

و باز همون حکایت همیشگی. این جهانِ پر از کاستی و رنج.

میدونم نباید بیفتم به ورطه‌ی اندیشه‌های پوچ ولی آخه چرا؟ واقعا چرا ما بذنیا اومدیم، رنج می‌بریم، نیست میشیم، ‌...

 

خسته نیستم، دلتنگم. دلتنگ چی رو نمی‌دونم اما. شاید دلتنگه فکر کردن به لین خزعبلات. 

عقل میگه چه سودی هست در فکر کردن و تو سر و کله‌ی خودت و این افکار زدن‌ها؟

دل میگه میشه لااقل برای خودمون سوگواری (جدیدا این کلمه خیلی مد شده!) کنیم!

و راستش عقل با خودش میگه سوگواری اون چیزی نیست که تو یا هر کسی لازم داره.

در طول تاریخ بشر که این پرسش همواره بوده و این سوگواری هم احتمالا بوده. عقلم نمی‌دونه چی ولی میدونه چیز دیگه‌ای لازمه!

شاید خیلی خارج از حوزه‌ی عقل بخوام بگم چیزی مثل پیه‌تا در بین همگان.

ولی مگه میشه؟

۰ نظر ۰۳ مهر ۰۳ ، ۱۲:۳۳
آنی که می‌نویسد