اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

واقعا دنیایی که آدمی کسی را در کنار خود نداشته باشد چجور جایی‌ست؟

۴ روز نبود. در مجموع و به نسبت گذشته خوب گذراندم. دلتنگی بود, کم بود. کلافگی بود, بلد بودم برای ۴ روز, ۷ روز, چند..؟ تا وقتی باشد تحمل کنم. اما دنیایی که هیچ‌کس نیست چگونه جایی است؟ چگونه می‌شود زیست یا اصلا برای چه می‌بایست در آن دنیا ماند؟ که یکی را بیابی خوب است, امید است, خودش علتی است اما اینها که مطلقا تنهایند, اینها هستند اصلا؟ هیچ سنسی ندارم از وجود چنین انسان‌هایی.


و اما دختری امروز مرد که دوستش را ۳ سال پیش در نمایشگاهی دیده‌بودم که آثارش را شرح می‌داد و مدام میانه‌ی هر حرفش بی‌ربط ربطی پیدا می‌کرد به آن دختر. دختر سرطان پستان داشت پیش از اینکه دوستش را ببینم سرطان داشت و بهبود یافت و باز گویادوباره به جانش برگشت. بی اطلاع بودم از او و ظاهرا یکی از صفحات پر بیننده بود, اینجور که می‌نویسند بی واهمه از بیماری و تجربه‌اش می‌گفت و امید داشت یا لااقل دلیل داشت که با وجود درد و بیماری زندگی‌اش را در مشتش نگهدارد. امروز رفت. اسمش فروه بود. 

ناخودآگاه با خواندن خبرهای مرتبط توی سرم این جمله پیچید:


کوه باش

همیشه کوه باش


تا که اشکت 

- همان گدازه‌های درونت -

کوه بسازند;

 زیرپایت را قوی‌تر کنند;


کوه باش تا که هستی,

بعد هم اگر تمام شد 

خب تمام شد.


می‌دانم که به همین سادگی نیست, می‌دانم برای او هم ساده نبود. اما گویا واقعیت چنین است


پ.ن

سه‌شنبه‌ها با موری را گوش دهم یا بخوانم یا هرچه و خیره به خورشید را و فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسم را. اما همه‌ی اینها در مورد مرگ نیست. مرگ همان چیزی‌ست که تجربه‌پذیر نیست اما وجود دارد.

۰ نظر ۰۴ آبان ۹۶ ، ۱۶:۰۵
آنی که می‌نویسد

آدم است دیگر احساس تنهایی می‌کند بقول استاد م هرچقدر دغدغه مند اخلاق باشد بیشتر.

میم نمی تواند ببخشدشان و من مانده‌ام چطور می‌شود کسی را که ضربه‌ای به تو و زندگیت نزده و نقشش در زندگیت حتی هیچ هم نبوده حالا که فهمیدی دوستت ندارد نبخشیش! اینقدر بی‌گذشتی احساس خوبی برایم ندارد. این برایم معنای گستردهی خودخواهی است . من مانده‌ام بین سیل عظیمی از تناقضات و سختی‌ها ... زندگی باز هم دشوار شد. بودن با آدمها زندگی را دشوار می‌کند . خسته‌ام از همه حتی میم و خودم ....

چرا نمی‌توانم با آدمها کنار بیایم!!!!

خسته‌ام نه از این باب که آدم خوبه‌ی زمانه‌ام ، نه من هم بدی‌های خودم را دارم اما از حجم گسترده‌ی بدی‌های آدم‌ها که قرار است مدارا کنم و بفهممشان خسته‌ام می‌کند. ....

گیجم ، گمم

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۱۱:۴۱
آنی که می‌نویسد

بعد بحث‌هایی که شب گذشته با عین راجع به وقایع اخیر و دعواهامان داشتیم دارم فکر می‌کنم او هم مثل آنهاست و خب طبعا من هم ولی فعلا مخاطبم خودم نیستم مخاطبم آنهایند. راستش میدانی چیست همه‌ی ما به دلایلی کنار همیم هیچ بی‌دلیلی‌ای وجود ندارد و این است که آزارم می.دهد و منزوی‌ام کرده و خوش دارم تنها با دلیل خودخواهانه‌ام میم باشد. راستش می‌دانم که ذوقی‌ست اما تنهایی مطلق شاید دیوانه‌ام کند ولی خب چیزی که بین من و میم هست مثل همه‌ی جاهای دیگر به دلیلی‌ست و بند خودهامان اما خیالی نیست. لااقل خودهامان در این خودخواهی همسفرند اما غیرها در خودخواهی عموما در تقابل قرار می‌گیرند. شاید توجیهی باشد برای داشتن و ادامه با میم اما عیبی ندارد.

حالا هم دو روز است که او نیست و من زندگیم آرام است و خوب و البته دلم تنگ که نه به یادش هست. من هم این دو روز درس نخواندم که البته به دلیل دانشگاه هم بوده اما خب بلد نبودم توی خلوتم با خودم باشم و کارهایم و فرار نکنم. نیاز به تمرین دارد. به گمانم هرچقدر تنهاییم راحت‌تر باشد در کنارش امن‌ترم و فقط حسادت‌ها نباشد گمانم می‌شود زندگی را به نرمی و چون رود رونده پیش برد.

هرچند توی گوشم می‌خواند تو به اندازه‌ی تنهایی من خوشبختی و من دارم فکر می‌کنم اینکه با تنهایی‌ام خوشم پس تنهایی ام چیزی نیست که او را بخواهد و این نگرانم می‌کند. نگران خوشبختی او و خودخووهی من و باز هم وسواس اینکه برای پول و مخارج زندگی می‌خواهمش یا برای مهر و دوست داشتنی که بین ماست؟!

یادم به کانت می‌آید که می‌گفت انسان غایت است و نباید ابزار شود. شاید برای همین هم نتوانست رابطه‌ای داشته باشد و تنها بود. 

اما خب فعلا اینکه خوش دارم که کاش زندگی سخت نگیرد و او را برایم نگهدارد. کاش یک امید برای شادی در این زندگی و جهان را برایم نگهدارد.

باید بروم سراغ درس و کارم و فعلا همه‌ چیز تعطیل تا بعد بیشتر فکر کنم.

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۷:۵۷
آنی که می‌نویسد



۶:۱۵

هیچ دوست ندارم از این تیپ عکس‌ها بگذارم، اما دلیل امروزم این بود که لحظه‌ای فکر کردم "زندگی چه بی‌پرده با بعضی مواجه شده"، بعد فکر کردم گند هرچی ... را در آوردم، بعد هم یادم افتاد که او حتی فرصت آن را ندارد که به چرندیات ذهن من گوش دهد چه رسد که فکر کند. و چقدر خوابِ خوب و شکمِ پری دارم. به یقین بی‌عدالتی‌ست که او آنجاست و من بعد از خواب راحتی خودم را این ساعت به دانشگاه رسانده‌ام. با نظام حاکم و مدینه‌ی فاضله‌ی ذهنم کاری ندارم، فقط می‌دانم فقط من نیستم که حالیم نیست، هیچ دل خوشی از خدای فرضی این کائنات ندارم، هم‌او که به جزئی‌های عالم گویا آگاه نیست و او هم کم از من ندارد ... پوووف


عدالت هم لابد همین که : زیر نگاهی رام شده و معصوم و بی‌قضاوت همه چیز زیباست.





۰ نظر ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۸:۰۰
آنی که می‌نویسد