احساس میکنم شبیه تکه سنگی شدهام از بس که در این چند سال اخیر هر مهری و هر رنج و غمی را تعبیر و تفسیر کرده و تقلیل دادهام. این سالها احتمالا بدترین سالهای زندگیم خواهند شد بس که هیچ نبودم و هیچ در من اثر نکرد. یکی را داشتم و تمام مهر و عشقم را که البته این هم تفسیر شده و تقلیل داده بودم نثارش کردم و از همهی عالم بریدم. مهر و مهربانی حاصل خودخواهی بود و غم و رنج حاصل خودخواهیای دگر.
امروز با فیلم و کنسرت نامجو دلم لرزید، نه اینکه همزاد پنداریای با او داشته باشم، هیچ اتفاقا خیلی دربند مادر و پدر و خانوادهام نیستم. دلم از غمی لرزید که هیچ جور نمیتوانستم تفسیرش کنم و تقلیلش دهم. غمی که چون لکهی سیاه رفع نشدنی روی دلت خواهد ماند تاابد. من اتفاقا خیلی هم اهل نامجو نبودم، گهگداری گوش میدادم اما نه خیلی جدی دنبالش نمیکردم. حالا دلم غم دارد و عادتی دارد تلاش میکند تقلیلش دهد و نمیتواند.
شخصیت سلب نامجو را دوست دارم، دوست داشتم آنجور شوم نه اینجور . دوست داشتم غم داشته باشم اما ظرفیتم را بالا ببرم و غم ردی بر من نگذارد و پیش بروم اما راه را اشتباهی رفتم من بیشتر غمها را تفسیر کردم به جای آنکه دل را خانهی غم کنم منتها با آن کنار آیم. شاید هم تقصیر قرصهاست که سنگم کرده! هرچه هست این من را هم نمیپسندم.