خب همهی فکرها و دلخوشی ها از بازگشت ح الکی بود. وارد رابطهای شده و من به هیچ جاش نیستم.
درد دارم؟ بله
میخوام چی کار کنم؟ هیچی تموم کنم و برم به خلوتم.
من مثل همیشه بی کم و کاست بازندهام
این هم از ح و این هم سرانجام عاشقی جدید و دلخوشیاش.
باید قبول کنم هیچ دلی حاضر نیست اینجور که من میخواهم خود را ببازد.
همه میخوان برنده و قهرمان داستانشون باشن... منم، منتها با باختن.
اما بهتره ادای عاشق ها رو در نیارم، من فقط مغمومم از دوست داشته شدن که نشدم، که طبیعی هم هست. وقتی خودت خودخواهانه یکی رو میخوای نباید انتظار داشته باشی اون دیگرخواهانه تو رو بخواد. وقتی در رابطهای عشق میخوای دوست داشته شدن میخوای چه انتظاریه که اون تو رو برای تو بخواد؟
براش آرزوی لحظات خوش و شاد کردم
و دارم پام رو میکشم بیرون
به هیچ کجامم نباید باشه ولی هست ولی نباید باشه ...
باید که بایدها سر کنم
حقیقتا فکر می کردم ح تمام شده باشد. داشتم آسان رد میشدم، ولی برگشت. اول بار است که کسی به سوی من برگشته و من باورم نمی شود.
نمی دونم چی میخوام الان..
خواسته شدن و چی بهتر از این ... اول بارم است...
اگه خودم خودم رو چشم نزنم داره این روند ترک به خوبی پیش میره. هنوز امیدوارم یا دلم میخواد ح برگرده ننتها دارم بدون مراسم سوگواری زندگی میکنم. امیدوارم همینجور خوب پیش بره.
دلم میخواد برگردم به روزهای تنهایی و لذت بی کسی و با خود بودن. کاش بلد شوم خودم را بغل کنم و درس بخوانم و مطالعه کنم و به خودم بپردازم و بهرهام را از زندگی افزون کنم بجای آن رمانتیک بازیها
بسما.