اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۳ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

دیشب خواب سمیه و استاد رو دیدم و چه خوش بود. از دیشب ذهنم معطوف شده به س و راستش امیدوارم خبری از سوی او باشد. دوستش دارم و بچه‌ی دلنشینی‌ست. چرا اینقدر پیله کردی به بچه‌ها؟ راسنش بین همسن و سالهامان آدم دلخواه و دلچسبی نمی‌بینم. همه مغموم و افسرده و نهایتا حشری‌اند و اهل دل نیستند.

امروز میم رفته سرکار و من مانده‌ام تا در خانه با خودم تنها باشم و خلوت کنم. کمی افسرده حالم. درضمن رژیم دکتر کرمانی را هم شروع کرده‌ام. کاش لاغر بشوم.

فعلا همین. منتظرم نت وصل بشود ببینم آیا س هم منعطف شده؟ نشانه‌ای در او می‌یابم یا که ذهن من هرز گشته. احساس می‌کنم آنچه بین ما خواهد گذشت شبیه آ خواهد شد.

خسته و افسرده حالم. برم بخوابم و به خواب پناه ببرم.

۰ نظر ۰۳ آذر ۹۸ ، ۰۷:۲۸
آنی که می‌نویسد

تلخم

امروز کتابخونه ملی بودم و اینترنت اونجا وصل شده بود. با س کمی حرف زدم و گویا نگران و دلتنگ بود کمی. تلخم برای این تبعیض، برای این قطره چکانی وصل کردن اینترنت، برای نفهم بودن ج‌ا که نمی‌فهمد مردم درد دارند که اعتراض می‌کنند. این مردم چیزی برای از دست دادن ندارند. حالا تو بیا ۱۰۰ نفر را بکش و ۱۰۰ها نفر را دستگیر کن. زندان با زندان فرقی دارد؟ ما همه در زندانیم، زندانی بزرگ، زندان ج‌اا.

آه که این وضع سامانی ندارد. این کشور وطن نمی‌شود. ناچارمان می‌کند به رفتن، به بریدن، به استیصال، می‌خواهند خودشان بمانند و گروهی که از ترس خفه شده‌اند. این آخوندها، این دین‌باز‌ها، این کثافت‌ها ....

یک روز رای‌مان را دزدیند، یک روز ارزش پول ملی‌مان را به نفع جیب‌های گشادشان تنزل دادند، یک روز منابعمان را سر کشیدند و سفره‌ی ملت را ضیغ‌تر کردند.

دین را نمی‌دانند، آزادگی را نمی‌فهمند، این‌ها یک مشت خوکند در لباس انسان و بیچاره حتی خوکان.

۲ نظر ۰۲ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۴
آنی که می‌نویسد

گاهی مثل حالا خودم را می‌برم به تقریبا سی سال پیش به سن الان مامانم و به حال و احوال آنها در ۳۵ سالگی فکر می‌کنم. به روز جمعه، دو فرزند خردسال، به یک روز  فراغت از مدرسه، آمادگی برای هفته‌ی تازه، به بابا که می‌رفت ده‌شان تا به آقاجون و مامانبزرگ سر بزند و ما خوشحال بودیم که نیست و احتمالا مامان هم احساس آرامش می‌کرد که از غر زدن‌های روز تعطیل بابا رهایی یافته یا روزهای جمعه‌ای که می‌ماند و به عالم و آدم گیر می‌داد و دعوا به‌پا می‌شد. به روزهایی که بچه‌ها دور و بر مامان بودند ولی آنقدر مریض بود و درگیر مدرسه و کار خانه و سر و کله زدن با بابا که فرصت نمی‌کرد مزه‌ی بچه‌داری را بچشد.

حالا هرکداممان سر خانه و زندگی خودمانیم و بابا و مامان در آن دور دست همدیگر را تحمل می‌کنند و مامان مدام غصه می‌خورد که کاش بچه‌هایم دوروبرم بودند.

عود روشن کرده‌ام و کتاب می‌خواندم، شیرینی و کافی می‌خوردم و فکر می‌کردم بیچاره مامان که هیچ کدام اینها را حس نکرد. جوانی‌ دلچسبی نداشت و بیچاره که پیری دلچسبی هم ندارد. مدام در فراق از فرزندان. دلم برای همه‌ی آدمهایی که زندگی نمی‌کنند می‌سوزد، ترحم نه، حسرت، حسرت فرصت از دست رفته. کاش بلد بودیم، یادمی‌گرفتیم زندگی کنیم. خلوت کنیم، با خودمان خوش باشیم. امروز هنوز جرات نکردم خلوت ۱۵ دقیقه‌ای‌ام را شروع کنم، همش کتاب می‌خواندم و راستش نمی‌دانم ۱۵ دقیقه بشینم که چه؟! ولی باید که بشود. باید خلوت و فکر کردن را یاد بگیرم.

۱ نظر ۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۸:۴۶
آنی که می‌نویسد