اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

چه باید گفت به دلی که تنهایه؟

امشب غرقِ ابوعطای شجریان، دلم رفت پیِ یاری، که یار نه لااقل رفیقی، و رفیق هم نه حتی شده یک اکانتی که ابوعطا را برایش بفرستم و ببیند و جوابم دهد: به!

اما نبود. هیچ کس نبود. اما یکی بود.

مچ خودم را گرفتم، راستش دلم داشت روضه‌ی کربلا می‌خوند. روضه‌ی زینب، روضه‌ی حر، روضه‌ی عباس. آماده‌ام به پقی اشکم بریزه.

بله من تشنه‌ام. تشنه‌ی یار، رفیق، هم‌کلام، هم‌موسیقی. و خب راستش در عالم امکان جز خدا و زینب و حسین چه کسی را می‌شود اینجور پرستیدنی دوست داشت؟ عشق چه کسی سیرابت می‌کند؟

می‌دانم که تهش کم می‌آورم، راستش می‌دانم آدمِ عقلانیت نیستم. این روزها پرم از شک به بی‌خدایی و بی‌معنایی. این روزها تشنه‌ی ایمانم. نمی‌دونم از نوسانات هورمونی‌ست یا تنهایی‌ای که هر روز دارد عینی‌تر می‌شود؟

می‌دونم که راهش عقله، اما عقل شکاک من که بند نمی‌شه!
تهش اما پشیمانی‌ست، می‌دونم. من این راه رو با خون دل اومدم. درد کشیدم تا خدا رو کنار گذاشتم، عمرم وا دادم تا ترک اعتیاد کنم.

ن،  من برنمی‌گردم!

پس دلم چه؟ ابوعطا، حسین، زینب، محرم ....

دلم چه کند پس؟

نمی‌دونم. مدارا کن. مراقبش باش.

اما پابندش نشو.

 

۰ نظر ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۳۲
آنی که می‌نویسد

میم رفته کنکور بده. من مشغول گردش تو محله‌ی دنجی هستم (والفجر). اینجا خود جاییه که می‌خوام اونجا باشم. دنج، خلوت، ساکت، آروم. جلوم ساختمون مهر هست با طراحیِ نمایِ سنتی و قشنگ.

فرهاد داره می‌خونه: فکر قاشق زدنِ یه دخترِ چادر سیاه/ شوق یک خیز بلند، از روی بته‌های نور!

به!

 

۵ -۶ روز بود که تو خونه بودم و فقط یکبار از سر کوچه نون و بار دیگه  یه کم میوه و اینا خریدم.

چند شب هم هست که خواب ندارم. احتمالا اون ویژگیِ منحصر به فرد و شگفت‌انگیزِ خوابیدنِ سریع و ارادی‌ام رو از دست دادم.

اذیتم، اما مهم نیست. مهم اینه که دیشب با یه روانی چت کردم و پشیمونم. واقعا خرم. یه بیمار جنسی بود و من فقط می‌خواستم خیلی روشنفکرانه بهش جواب بدم :/

حقیقتا خرم.

حالا از اینا گذشته باید دیگه با این اوصاف شب‌ها تا ۱۲ بیدار باشم و درس بخونم و صبح هم حدودا حوالی ۷ پاشم. نمیشه که همش برنامه بریزم! از فردا شروع می‌کنم؟ نمی‌دونم؟ دلم یه سفر یا پیک نیک اطراف شهر می‌خواد. یه شب خواب تو چادر.

 

فرهاد می‌گه: میگه این تویی نه هیچ کس دیگه.

جای پاهای تموم قصه‌ها/ رنگ غربت تو تموم لحظه‌ها ....

مدتیه ورزش صورت و یوگا و ..‌ انجام میدم که این اتفاقی که فرهاد می‌گه برام نیفته.

خیلی خرم! مرگ در کمینه، حادثه هم، ...

جلوی چی رو می‌گیری؟ امید به چی داری؟

 

واقعیت اینه الان این سوالام هیچ‌کدوم ناشی از افسردگی نیست، بلکه حالم خیلی خوبه و پر از امیدم، اما این سوال‌ها گریز ناپذیرند.

 

یه پیرمرد با کلاهی باحال چند باری اومد و رفت و هی نگام کرد. گمونم از خل وضعی‌ام متعجب بود.

همه چی خوبه الا آینده!

 

«ای کاش آدمی

وطنش را

همچون بنفشه‌ها

می‌شد با خود ببرد

هرکجا که خواست»

 

وطن من تن من است، تن او.

۰ نظر ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۲۵
آنی که می‌نویسد

کامو طعم شیرین تمام ممنوعه‌هاست، طعم عصیان، طعم گذر از حدها...

کامو هوایی‌ام  می‌کند.

چه روزهایی با کامو زنده ماندم! که اگر نبود پوچیِ این جهان مرا می‌بلعید. عوضش او مارشمالویی با طعم بلوبری و نارگیل، و رفع عطشی با آبجویی در گرما اسپانیا به من چشاند.

 

۰ نظر ۰۳ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۲۴
آنی که می‌نویسد

میدونی چیه رفیق؟ من از اون دست بچه‌هایی بودم که اگر تو  آزمایش مارشمالو شرکت می‌کردم، احتمالا همون اول اون یه دونه مارشمالو رو می‌خوردم و منتظر پاداش بزرگتر نمی‌شدم. اما بیش از هرچیز دارم فکر می‌کنم چرا بعضی اینجور هستند که به پاداش آنی متوصل می‌شوند و  به پاداش بزرگتر فکر نمی‌کنن؟ یا دقیق‌تر اینکه من چرا الان چاقم؟ 
راستش رو بخوای مشکل فعلا چاقی نیست. نه که نباشه، اما الان مشکل ساختار اندیشه‌ایِ منه. 

آیا واقعا تنها ژن دخیله؟ یا تربیت هم؟ یا هر دو؟ یا اصلا چیز دیگه‌ای هم در کنار این دو هست؟ نمی‌دونم! وقتی همه‌ چیز فروکاسته میشه به ساختار ژنی راه برون رفت چه‌جور می‌تونه باشه؟ چه جور میشه از سلطه‌ی تفکر ژن محور بیرون اومد و جور دیگه‌ای دید؟ جوری که شاید توضیحی به توضیحِ ژن و فرگشت و تربیت اضافه کنه.

اما خب همه‌ی اینا امروز از اونجایی شروع شد که با م تموم کردم. یه جور اتمام حجت، یه جور انتخاب دو تا مارشملو منتها با تأخیر؛ یه جور عقلانیت. اما آیا این عقلانیته؟ نمی‌دونم اما اخلاق که هست. اینکه من نمی‌خوام کاری که دوست ندارم در قبالم انجام بشه رو انجام بدم اگر عقلانیت هم نباشه با تعریف الانمون لااقل اخلاقی هست.

ولی خب تنم درد می‌کنه. البته این رو محض مزاح گفتم اما ذهنم فسرده‌ست بخاطر لذتی که ازش محروم شده. محرومیتی که نمی‌دونه پاداشش چیه! اما تن داده تا مطابق با اصولش عمل کنه یا لااقل خلاف اون عمل نکنه.

کمی این مونولوگ آرامش بخش شد. اینکه پاداش محرومیتم رو مطابق با اصول عمل کردنم گذاشتم؛ اما این اصول‌ها چی هستند؟ چقدر اصالت دارند؟ مگه اون یکی دو سال که اصول رو کنار گذاشتم چه عیبی داشت؟ 
آره بدون تصور جهانی برای پاداش به اصول و ارزش‌ها، حقیقتا پایبندی بهشون امری مضحک و عبثه. اما چاره چیه؟ می‌تونم بی‌اخلاق باشم؟ چرا نه وقتی تونستم بی‌دین باشم؟ 
به نظرم یه جای کار مشکل داره. من دین رو کنار گذاشتم چون عبث بود اگرچه کارکرد داشت، اما اخلاق رو با وجود همون توجیه حفظ کردم. آیا این همون آزمایش مارشمالو نیست؟ آیا چون پاداش دین حواله به دنیای نادیده‌ی بعد از مرگه من بهش بی‌توجه شدم اما بی‌اخلاقی که احتمال زیادی داره همین‌جا و در کوتاه مدت جواب بده من رو پایبند کرده؟
نمی‌دونم شاید! یا اصلا دقیقا همینطوره! اخلاق حاصل تجربه‌ی بشریه ولی دین حاصل تخیلش. 
چرا من باید به تخیل بشری ملزم باشم؟ آیا ساده‌لوحانه نیست که تخیل گذشتگان رو برای خودم، باور و عقیده کنم؟ با توجه به اینکه من از مطالعه‌ی تاریخ نمی‌تونم جز این نتیجه بگیرم که خدا و دین ساخته‌ی بشره!
اخلاق هم ساخته‌ی بشره اما به‌واسطه‌ی ضرورت زندگی جمعی. به‌واسطه‌ی خردمندی بشر برای زندگی بهتر در کنار هم.
آیا اخلاق بدون دین و خدا می‌تونه پشتوانه داشته باشه؟ این زندگی مغشوش در این ساختار الیگارشی حاکم بر جهانمون آیا همین بی‌تعهدی به اخلاق از سوی برخی نیست؟ پس آیا میشه گفت اخلاق واسه ما ضعیف‌ هاست؟

راستش ذره‌ای نه در پرسش‌هام و نه در جواب بهشون پیشرفتی از ۵ سال پیش نداشتم. 
ناامید کننده‌ست. 

پس اینهمه سال فلسفه خوندن چه ماحصلی داشت؟ 
راستش هیچی، مگر قرار گرفتن در کتگوری فلسفه خوانده‌ها، البته به باور عموم.

 

کاری باید کرد. 

باید سختکوشانه مطالعه‌ی جدی داشته باشم. این وضع خیلی بده.

 

پایان مونولوگ.

برم دسشویی و بعد غذا.

یادم باشه اما: باید سختکوشانه مطالعه‌ی جدی داشته باشم.

۰ نظر ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۲۸
آنی که می‌نویسد