دست کدوم غزل بدم، نبض دل عاشقم رو؟
بالاخره بعد سالیانی پشت گوش انداختن و هزارجور بهانه «امیلی» رو دیدم. فیلم دلچسبی نبود. برخلاف همهی تعریفها هیچ جذبم نکرد. یه فیلم خوش خوشان معمولی.
تهش؟ غم.
احساس میکنم داره چیزی بین من و میم تموم میشه، اونم از جانب خودم. میدونم نباید چنین کنم، نباید اون مرد رویاهام رو به باد بدم، نباید گاو ۹من شیرده باشم. حس میکنم اما تقدیره. مسخره نیست؟ من! فکر میکنم تقدیره! کمتر ک..شر بگو عزیزم. تو افسردهای، هیجان میخوای، نمیتونی با تعهدت به میم به هیجان دلخواه برسی، خودت رو محبوس میبینی و عاشق زندانبانت و ذهنت داره داستان میبافه. همین.
تهش؟ هیچی یه کم صبر کن و سعی کن درس بخونی و نظم زندگیت رو بازسازی کنی.
یکی اما در گوشم میگه، دلم میخواد یکی عاشقم باشه، بهم فکر کنه، درگیرم بشه، منو بپاد.
باید در جواب بهش بگی چنین اتفاقی شاید در فیلمها محقق بشه، اما تو زندگی واقعی نه. هیشکی حاضر نیست انقدر خریت کنه. هیشکی حاضر نیست همین یه دونه عمرش رو هیچ و پوچ به باد بده و دل به کسی بده، درگیرش بشه، بهش فکر کنه، و هی حواسش به اون باشه. چرا؟ چون انسانه، ربات نیست که برنامهریزی بشه فقط برای یه چیز و اونم مثلا عشق. و حتی به کوچکترین احتمال هم چنین چیزی محقق بشه، خسته کنندهست. این جور چیزا فقط تماشاش قشنگه.
پس آروم بگیر. نفس عمیق، ورزش و برنامهریزی و درس و مطالعه. تنها مدل زندگی خوبی که فعلا بلدی؛
انجامش بده، بی کم و کاست.