اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۵ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

- مخاطب جهان‌ات کیه؟

+ خودم؛

 

- مخاطبِ جهانِ چه کسی هستی؟

+ خودم؛

 

- خسته نمیشی؟

+ خسته‌ام.

 

- بیا از خودت بیرون؛

+ بیرون یعنی کجا؟

+ من همه‌ی جغرافیای این جهانم رو پر کردم.

 

- واقعا؟

+ نه، ولی میشه تلقین کنم تا باورم بشه، اونوقت شاید آروم‌تر بشم.

 

- با خستگی‌ات چه خواهی کرد؟

+ مدارا، طغیان، جنگ، ....

 

+ دست بردار از سرم.

- اگه منم حرف نزنم که دیگه تو زنده نخواهی بود!

 

+ بزن. گیر نده. چیزی تغییر نمی‌کنه، گیر نده. بذار زندگی کنیم.

- زندگی؟

 

+ خفه.

 

۰ نظر ۰۵ مهر ۰۲ ، ۱۰:۰۰
آنی که می‌نویسد

حالا نوبت به من هم رسید. بی‌ توسری در پژوهشگاه دیده شدم و اسمم رفت توی بلک لیست.

روز مزخرفی بود. بعد از دعوای جانانه‌ای که دیشب با بابا سر دین و سیاست داشتم، امروز هم یک درگیری در پژوهشگاه.

ترسیدم.

خیلی خیلی ترسیدم. 

مثل سگ.

حالم از خودم بهم می‌خوره. آدم بزدل و مهوعی بودم.

بعد اون از ترس هی حواسم به شالم بود. هی داشتم فکر می‌کردم اگر آینده‌ای که چیدم برای اینجا خراب بشه چه؟

خجالت کشیدم از سپیده رشنو.

همو که به ضرب و زور از چنگال خانواده گریخت و خود را به دانشگاه و رشته‌ی مورد علاقه‌اش رساند، بعد اما پای آزادی کوتاه نیامد. 

بقول خودش آنچه از آزادی مهم‌تر است ایستادگی و مبارزه برای آزادی‌ست

خجالت می‌کشم از خودم. از او و از همه‌ی آدم‌هایی که هزینه دادند تا من و مایی مثل ۳۰ سال پیش زندگی نکنیم.

و من چه کردم؟

عزیزی می‌گفت مبارزه را به چشم قنات کندن ببین. خیلی قشنگ گفته.

برای منی که زندگی‌ام پوچ و گذرانِ خوش خوشان است و همه.ی این اهداف هم بخشی از سرگرمی، حتی این مبارز هزینه هم ندارد، اگر راست گفته بوده باشم، اما شجاعت می‌طلبد.

۱ نظر ۰۳ مهر ۰۲ ، ۲۱:۵۶
آنی که می‌نویسد

گه‌ تر از این میشد بشه؟ قطعا نه؛ هنوز نه.

تف توش

تف توشون

بالا تا پایین 

داریم خفه میشیم....

پاشون رو خرخره‌ی ما، مغزمون رو مالیدن. 

گه توشون. 

چرا اینجوریه 

عصبی‌ام ... خیلی خیلی عصبی‌ام.

می‌دونم می‌گذره، هم حال من، هم حال ما، هم اوضاع مملکت، هم ... 

اما اونموقع ما کجاییم؟

با هفت هزار سالگان سر به سر شده‌ایم.

 

 

 

۰ نظر ۰۲ مهر ۰۲ ، ۲۲:۰۸
آنی که می‌نویسد

مثل چی عصبی‌ام. نه طعمی به مزاقم خوش می‌نشینه، نه حال درس خوندن دارم، نه تمایلی به خواب، و ... ربات میشیم کامل ربات شیم، نه که قوه خشم همچنان کار کنه.

۰ نظر ۰۲ مهر ۰۲ ، ۱۴:۰۹
آنی که می‌نویسد

خب یکی از درس‌های بزرگ زندگی که هیچ‌وقت نباید لحظه‌ای ازش غافل بشم اینه که هرجور هیجانی زندگی رو مسموم می‌کنه. تو بگو هیجان درس خوندن. اینکه کله‌ی سحر پاشی و بخوای بخونی که جا نمونی و و و 

صبح از ۵ بیدارم و فکر کن! فقط ۴۵ دقیقه درس خوندم. چرا؟ چون خسته‌ام، ولی جوگیر بودم که باید خیلی تلاش کنم، کله‌ی سحر میم رو بیدارکردم و کشوندم سر کارهاش، کلی هیجان برای خوندنِ ۱۱۰ صفحه به زبان غیرمادری (وقتی آدم کند خوانی در زبان مادری هستی)، یعنی معقول نیستی، یعنی خودت هم می‌دونی نمیشه و پس، برای اونقدری هم که بطور نرمال باید، تلاش نمی‌کنی. چون کلِ برنامه مالیده‌ست.

دو باگ مهم این سایکولوژی انسان به دید من یکی نیاز و دیگری هیجانه.

حالا خودمم می‌دونم انسان بدون اینها یعنی ربات. 

درواقع من طرفِ رباتی زیستنم، تا نباتی و حیوانی زیستن.

گور بابای هرچی نیاز و هیجان. کاش میشد نفت ریخت پایِ درختِ احساساتِ این شکلی (نه مثلا گشنگی و درد و ...) و خوشکوندشون.

تازه یه باگ دیگه‌ی خلقت هم اینه که، روزمره‌ی زندگی برای یک مرغ اینه که هر روز حداقل یه تخم بذاره. این دیگه فاجعه‌ست ... با ۴۰ سال سن تازه ملتفت این موضوع شدم و اصلا همین هم دلیلی برای درس نخوندنم بود. از وقتی میم اینو بهم گفت دارم  دیوونه میشم. 

هی با خودم می‌گم چرا یه مرغ خودکشی نمی‌کنه؟ و بعدش می‌گم چرا خودت هنوز داری هر روز بیدار میشی از خواب و این نکبت رو به دوش می‌کشی.

کافکای خونم رفته بالا، و راستش اینو دوست دارم. اصلا در زندگیِ بدون اندیشه‌ی کافکایی ما همون مرغیم. با اندیشه‌ی کافکایی؟ یه مرغِ داغون‌تر.

والا

۰ نظر ۰۲ مهر ۰۲ ، ۱۰:۱۴
آنی که می‌نویسد