خب یکی از درسهای بزرگ زندگی که هیچوقت نباید لحظهای ازش غافل بشم اینه که هرجور هیجانی زندگی رو مسموم میکنه. تو بگو هیجان درس خوندن. اینکه کلهی سحر پاشی و بخوای بخونی که جا نمونی و و و
صبح از ۵ بیدارم و فکر کن! فقط ۴۵ دقیقه درس خوندم. چرا؟ چون خستهام، ولی جوگیر بودم که باید خیلی تلاش کنم، کلهی سحر میم رو بیدارکردم و کشوندم سر کارهاش، کلی هیجان برای خوندنِ ۱۱۰ صفحه به زبان غیرمادری (وقتی آدم کند خوانی در زبان مادری هستی)، یعنی معقول نیستی، یعنی خودت هم میدونی نمیشه و پس، برای اونقدری هم که بطور نرمال باید، تلاش نمیکنی. چون کلِ برنامه مالیدهست.
دو باگ مهم این سایکولوژی انسان به دید من یکی نیاز و دیگری هیجانه.
حالا خودمم میدونم انسان بدون اینها یعنی ربات.
درواقع من طرفِ رباتی زیستنم، تا نباتی و حیوانی زیستن.
گور بابای هرچی نیاز و هیجان. کاش میشد نفت ریخت پایِ درختِ احساساتِ این شکلی (نه مثلا گشنگی و درد و ...) و خوشکوندشون.
تازه یه باگ دیگهی خلقت هم اینه که، روزمرهی زندگی برای یک مرغ اینه که هر روز حداقل یه تخم بذاره. این دیگه فاجعهست ... با ۴۰ سال سن تازه ملتفت این موضوع شدم و اصلا همین هم دلیلی برای درس نخوندنم بود. از وقتی میم اینو بهم گفت دارم دیوونه میشم.
هی با خودم میگم چرا یه مرغ خودکشی نمیکنه؟ و بعدش میگم چرا خودت هنوز داری هر روز بیدار میشی از خواب و این نکبت رو به دوش میکشی.
کافکای خونم رفته بالا، و راستش اینو دوست دارم. اصلا در زندگیِ بدون اندیشهی کافکایی ما همون مرغیم. با اندیشهی کافکایی؟ یه مرغِ داغونتر.
والا