هر روز کارم این شده که ساعت را خاموش کنم و هزار جور بهانه برای خوابیدن بتراشم و با علم به اینکه دارم سر خودم را کلاه میگذارم به خواب بروم و با ترس بیدار شوم و ببینم ساعت چقدر گذشته و من امروزم را هم باز دیر شروع کرده ام و باز با خودم بگویم مهم نیست من به خودم احترام گذاشته ام. و باز همان گول زدن همیشگی و فرار از اینکه من افسردهام و میل دارم که بخوابم و ته نشین شوم در روزها و ساعتهایم .
خسته ام راستش و دلتنگ آن خود قبلی که پر شور بود و پر انرژی و تلاش میکرد و لذت می برد از تلاشش و سیر نمیشد و لحظهها را میدوید. باید کمی فکر کنم اما کی؟ زمان می دود و من افسرده در خودم فرو رفته ام گویی از ویل درون راهی به بیرون نمی بینم و تنها ذوق نور امیدوار نگهم داشته و البته این راه رسیدنی نیست.
کاش بخودم بیایم. باید تغییر کنم و باید مانند قبل بشوم. پر تلاش. دلم برای آن خودم تنگ است. من میتونم. باید بتونم.