اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

هر روز کارم این شده که ساعت را خاموش کنم و هزار جور بهانه برای خوابیدن بتراشم و با علم به اینکه دارم سر خودم را کلاه می‌گذارم به خواب بروم و با ترس بیدار شوم و ببینم ساعت چقدر گذشته و من امروزم را هم باز دیر شروع کرده ام و باز با خودم بگویم مهم نیست من به خودم احترام گذاشته ام. و باز همان گول زدن همیشگی و فرار از اینکه من افسرده‌ام و میل دارم که بخوابم و ته نشین شوم در روزها و ساعت‌هایم . 

خسته ام راستش و دلتنگ آن خود قبلی که پر شور بود و پر انرژی و تلاش می‌کرد و لذت می برد از تلاشش و سیر نمیشد و لحظه‌ها را می‌دوید. باید کمی فکر کنم اما کی؟ زمان می دود و من افسرده در خودم فرو رفته ام گویی از ویل درون راهی به بیرون نمی بینم و تنها ذوق نور امیدوار نگهم داشته و البته این راه رسیدنی نیست. 

کاش بخودم بیایم. باید تغییر کنم و باید مانند قبل بشوم. پر تلاش. دلم برای آن خودم تنگ است. من می‌تونم. باید بتونم.

۱ نظر ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۵۲
آنی که می‌نویسد

در من حس رخوت و بی‌میلی با شوقی به دانستن ندانستنی‌ها در جدال شبانه‌روزی‌ست. توان یاری به دومی یا فرار از اولی را ندارم. مستاصل به تماشای این جدال بی‌پایان نشسته‌ام و نظاره‌گر اتفاقات پیش‌رویم. کاش از این بی‌عملی بدرآیم و برای دانستن تلاشی کنم.

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۴۸
آنی که می‌نویسد

یکجور رخوت در وجودم بست نشسته و عزم سفر نداره. دلم می‌خواد صبح تا شب و شب تا صبح بخوابم. این اگه افسردگی نیست پس چیه؟ درد وجودم رو مچاله کرده، بزور خودم رو می‌کشم بیرون از رختخواب و روی میز ولو میشم منتها همش فکر خواب یا سایر اموراتم و به درس و اینها فکر نمی‌کنم. منی که آخرین عمل زندگی‌ام خواب بود حالا چسبیده ام به خواب و جدا شدن ازش برام دلگیرترین کار دنیاست. از صبح انتظار شب رو می‌کشم تا بخوابم! من چرا اینجور شدم! باید کاری بکنم.

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۰۶:۵۰
آنی که می‌نویسد

واقعیت این است که افسردگی قدرتمندتر از آن است که از پسش بر بیایم. بی انگیزگی و بی هدفی. دلم می‌خواهد فقط بخوابم و استراحت کنم. هیچ تفریح و خوشی‌ای ارضایم نمی‌کند نمی توانم سر خودم کلاه بگذارم و با کلمات برای خودم هدفی دلنشین بسازم. من افسرده ام و می ‌ترسم به قرص‌هایم بیافزایم. اما باید، اینجور که پیش می‌رود از همه‌ی زندگی مانده ام و درس و کار و قیافه و همه چیز را از دست داده‌ام نمی‌دانم منتظر به دیدن استادم بروم و کلاس‌های امسال، شاید اوضاع کمی بهتر شود. فعلا همین قدر که افسرده ام و بی انگیزه و بی امید و بی انرژی. شده ام مثل قدیم‌ها که تن به کاری نمی‌دادم نشانی از قوی بودن در خودم نمی‌یابم و احساس ضعف دارم. می‌رم قرص بخورم و کمی با خودم فکر کنم و البته درس‌هام عقبه. چرا از او من که ۴ صبح بیدار می‌شد و ساعت به ساعتش برنامه داشت هیچی نمونده! من می‌خوام اون آدم رو برگردونم به خودم. من باید بتونم به افسردگی به این ضعف و این بی انگیزگی غلبه کنم. باید که بتونم، چاره ندارم که بتونم. 

۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۱۶
آنی که می‌نویسد

درد به جانم نشسته است، این نخستین باری‌ست که میم را در چنین وضعی می‌بینم، دست‌ها زخمی و خون‌آلود، لب پاره و بخیه زده و کوفتگی عضلانی و درد در من رسوخ کرده و من را مچاله می‌کند. کاری از دستم بر نمی‌آید جز تماشا و کمی دلداری که البته هیچ است. اولین باری‌ست طی این چندین و چند سال که ترس همیشگی ام تجلی یافته، او درد می‌کشد و من مستاصلم.

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۳۶
آنی که می‌نویسد

باید کمی منسجم به خودم و خواسته‌هایم نگاه کنم. اینکه چه می‌خواهم و خواسته‌ی واقعی‌ام چه است. خب می‌خوهم موفق باشم، درس بخونم و پیشرفت کنم و در کنار اون هم می‌خوام لاغر شم. انگیزه ندارم اما و نمی‌دونم چطور میشه این وضع نابسامان رو بسامان کرد. میم میگا باید فکر کنی و قدم‌های کوچکتر برای خودت مشخص کنی. باید این کار رو بکنم. باید مقاله‌ها رو تمام کنم و شروع کنم به نوشتن تزم. باید تلاش کنم که در این راه موفق بشم و برای تمام کردن هر مقالا به خودم جایزا‌ی تفریح بدم و نه زودتر. باید هفته‌ای لااقل نیم کیلو وزن کم کنم و برای هر هفته به تودم جایزه بدم و نه زودتر.

۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۰۳
آنی که می‌نویسد

احساس می‌کنم غرور نداشتن با بی عزتی رو اشتباه گرفتم. خیلی خودم رو در مقابر م که اصلا ارزشش رو نداشت کوچک کردم. از برای او غم‌های بی‌جا و بی مورد خوردم و بی دلیل اشک ریختم. 

الان دو ماه و نیم هست و با م بهم زدم دیگه برای همیشه، عشق زوری نیست و یک طرفه هم نیست. دوروبرم اما حقیقتا خالیه و من حس هیشکی رو ندارم. به‌درک . باید خودم رو بغل کنم و با خودم سر کنم. من کمبودهای زیادی به لحاظ مهر و عاطفه دارم. خانواده‌ی بی مهر و پاشیده مهمترینشون هست اما نباید تن بدم به این افتضاح. وقتی میام شمال حالم از خودم بهم می‌خوره. زندگی به این گهی، خانواده به این داغونی، خسته ام. برن بمیرن. لعنت به این گهی که اسمش خانواده هست و پدر و مادر و زندگی.

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۲۱
آنی که می‌نویسد