در ساعات اولیه فرقتام. دور شده ام از م و دارم نفس راحت میکشم. آزادی، طعم خوش آزادی و دربند نبودگی، با عشق چه کنم؟ با این میلم به خواستن و خواسته شدن!
حالا علی رغم همهی خوش بودنهای دو روز پیش رهایم و رهایی شیرینتر از هر تپش عاشقانهای هست. کاش یادم بماند. دکتر وحید دیروز در مورد معقول و کوهرنس بودن رفتار آدمی گفت و من دلم میخواهد ۵۰ سالگیام را مانند او باشم. یادم بماند ۱۵ سال وقت دارم تا که به جایگاه او برسم و خیلی زمان کم است و کار زیادی میطلبد.
امروز بعد از مدتها تنبلی صبح زود بیدار شدم و اگرچه یکریز درس نخواندم اما خود قبلیام آمده و نشسته اینجا و من دلم برای خودم تنگ شده بود و البته که هی مدام مسنجر را چک میکنم تا خبری میشود از م یا نه اما همان بهتر که نشود با این نفس ضعیف من. کاش بتوانم جدا شوم و از این میل دست بکشم تا به دوستداشتنیهای بیشتری برسم. و میدانم میلم به او میلم به زندگانیست و لمس لحظهها لیکن جور دیگری هم میشود به گمانم! باید بیابم راه رهایی از سگ افسردگی را که با م بودن هم توفیری جز لذت ندارد. و اینجور نیست که افسردگی برود و جایش مزالعه کردن و درک لحظهها بیاید. میدانم اما حال اکنونم از همین رهایی بعد از عشقورزی است اما اینطور نباشد که تنها راه باشد.