اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۳۴ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

حالم کمی گرفته، خشم دارم از عین و چس کلاس‌هاش. چیا هربار و هربار میشینه واسه ما کلاس میذاره و باید بشینم و تماشا کنم و گوش بدم. امیدوارم کارشون درست نشه هیچ‌وقت حالا یا برن یا بمونن دیگه فرقی برام نداره.

حالم کمی گرفته، خواب س رو دیدم که باهاش در رابطه‌ام و دوسم داره ولی بهم خیانت می‌کنه و من رنج می‌برم و سکوت می‌کنم. خواب ش رو دیدم و مادرجون و گربه.

حالم کمی گرفته ولی باید امروز هرجور شده کار پایان‌نامه‌ام رو تموم کنم.

حالم کمی که چه عرض کنم خیلی گرفته است.

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۸ ، ۰۷:۵۲
آنی که می‌نویسد

دارم دلتنگیم را بغل می‌کنم و یاد ح همراهم است اما خوب می‌دانم به تجربه که این نیز بگذرد، چه این حس و چه این آدم.

با میم نشستیم و درمورد جهان‌، زندگی، لذت ، زیبایی، ارزش و و و حرف زدیم و من فهمیدم همه‌ی چیزهایی که در ذهنم دارم تنها برای دوام آوردن است و دردم گرفت از این آگاهی دوباره و دیگرباره.

که این بگذرد و می‌گذرد و چیست که ماندگار است و و و 

چرا من هنوز نمی‌توانم دست به خودکشی بزنم؟ چرا اینقدر می‌ترسم! مگر جز هیچ بزرگ چیزی هست؟ 

آه که چه خسته‌ام و چه خوب حال خستگی میم را درک می‌کنم.

بگذار به شوخی و لودگی فقط بگذرد... بگذراند... که غیر این ممکن نیست

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۸ ، ۲۱:۴۸
آنی که می‌نویسد

رفتم ح را جستجو و پیدا کردم، بلاکم کرده بود. دردم گرفت. چرا من با این تفکر که همه‌اش هورمونه کنار نمیام؟ چرا اینقدر درد می‌کشم هربار و هربار و هربار! درد دارم و دلم گرفته و اشکم تا لبه‌ی چشمم آمده اما چه فایده اگر بلاک نشده بودم و نه اصلا اگر با او بودم؟ چه فایده داشت جز بازی فعل و انفعالات شیمیایی و لذت حاصل از اون و البته رنج و درد بعد اون. شاید بهتر، نمی‌ددنم هرچی... بذار به درد خودم تو تنهایی بسوزم. و پناه به کتاب..

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۸ ، ۱۹:۳۴
آنی که می‌نویسد

بطالت و ابتذال در این دو روز به اوج رسید. چاره چیه دوست دارم گاهی به ابتذال تن بدم البته اگر همیشه دچارش نباشم. هیچ هم حوصله‌ی فرهیختگان و بساطشون رو ندارم. وسعم در همین حده.

راستش کمی پریشونم و کمی از خودم دورم و باز دلم هوایی شده و کسی نیست که حاجت دلم را برآورد. ح را پاک کردم اما ذهنم درگیرشه و دلم می‌خواد بدونم چی می‌نویسه و چه می‌کنه. می‌دونم همش از سر بطالته. 

امروز میم می‌گفت هیچ فکر کردی چرا اینقدر می‌ترسی؟ راستش تا حالا بهش فکر نکرده بودم. واقعا چرا؟ چرا اینقدر ترس دارم از انحام و شروع هر کاری؟ چرا خودم رو همیشه ناتوان میبینم؟ این ترس ها از کجا در من ریشه کرد؟ شاید از ابتدا همراهم بود منتها من دیگه از جنگیدن خسته شدم؟ شاید. اما چرا؟ چرا اینقدر می‌ترسم؟ شاید چون هیچ وقت مورد قبول هیچ کس بخصوص تو خونواده نبودم. نه گمونم همه چیز از دانشگاه شروع شد. من هنوز بچه بودم و فکر می‌کردم بلدم مستقل باشم اما نه بلد نبودم و فقط ترس در من ریشه کرد. من از شروع دانشگاه یه آدم متوسط بلکه به پایین شدم و این ی

برام شکست سختی بود و هی من رو عقب‌تر روند. من بچه شهرستانی قاطیه یه عالمه بچه قرتیه تهرانی تمام اعتماد به نفسم رو از دست دادم مثل اتفاقی که تو اون مدرسه‌ی غیرانتفاعی دبستانم افتاد.

خب همه‌ی اینها درست اما تا کی می‌خوای از همه چیز بخاطر ترس شکست دست بکشی؟ آخه چیکار هست مثلا؟ شغل؟ دانشگاه؟ کار؟ آره کار. چسبیدم به میم و می‌ترسم وارد کار مستقلی بشم . اه انگار نه انگار ۳۵ سالمه... 

باید کمی شجاع بشم و جسارت داشته باشم. من حتی برای نوشتن هم جسارت ندارم! چرا آخه؟

پوووف از کجا به کجا رسیدم چه شلم شورباییه ذهنم

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۸ ، ۲۲:۱۲
آنی که می‌نویسد

باید که دووم بیارم تا گشایشی برسه والا جز هرزگرد چه اتفاقی قراره برام بیفته؟

دلم گرفته و خواهش داره منتها نباید پا‌به‌پاش برم. این دل باید یاد بگیره بالاخره، یاد بگیره که زندگی اینجور نمیشه، تن دادن به خواهش‌هاش فلاکت داره، باید بدونه که من دارم از پا درمیام تا اون بزرگ بشه تا زود زخمی نشه تا بچگی یا جوونی نکنه تا عاقل بشه....


پووووف بیچاره من

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۷:۳۸
آنی که می‌نویسد

راستش اگرچه پریود آمد و حالم به وضع معمولش بازگشت اما دلم گرفته و شاید دلتنگی و دلگرفتگی از ویژگی‌های معمول روانم باشد. باز دلم یکی را می‌خواهد، یکی دوستم بدارد و دوستش بدارم. و لعنت به این خواسته‌ی محقق نشدنی. باید تلاش کنم خواستنی‌هایم را انتخاب کنم نه بدست تقدیری‌ِ این دل بی‌صاحاب معلق باشم. 

ولی خب فی‌الحال کاش یکی بود. یکی که هیچ وقت نبود و نخواهد بود. من از زندگیم راضیم اما خیالم افسار گسیخته‌ است و این باگ زندگی‌ست به قول آن رفیق و نباید در این حیرانی و دام بمانم. یادم بماند دلتنگی برای آنکه هیچ‌گاه نبود و نخواهد بود باگ خلقت من است.

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۷:۰۹
آنی که می‌نویسد

چیه این تلقین، به مترصد اینکه چند قطره خون از واژنم سرازیر شد حال روحیم از  این رو به اون رو شد. اصلا یه دنیا امید و برنامه و عشق به زندگی ریخت سرم. چه‌ام بود؟ هیچی داشتم با حال نزار با این پی‌ام‌اس دم آخری کلنجار می‌رفتم.

غرض اینکه بله غیر هورمون تلقین هم موثره. حالا کی میدونه تلقین کجاست و چه شکلیه که روح نیست؟

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۳:۳۳
آنی که می‌نویسد

هر چیز که در جستن آنم، آنم

بله درست می‌گوید، من خودِ دردم، خود خواستن و نرسیدن، خودِ بیهودگی، دوستی امروز می‌گفت تمایل به پرفکت بودن باگ خلقته، راست می‌گفت چرا تا به حال توجه نکرده بودم که هرچه می‌کشم از این میل به پرفکت بودن است؟ چرا تا به حال هیچ قدمی برای تعادل در خودم بر نداشتم؟ چرا باید همه‌ی زندگی برای این باگ خلقت که کمال‌طلبی‌ست در رنج باشم؟ بس نیست ۳۵ سال که لااقل ۳۰ سالش را در این وضع گذراندم؟

بس است

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۸ ، ۲۱:۴۸
آنی که می‌نویسد

بدنم پر از مو شده و حال ندارم شیو کنم. از خواب که بیدار میشم برای ادامه‌ی زندگی عزا می‌گیرم. مقاله جلوم بازه و مدام دارم اپ‌ها رو باز می‌کنم. چمه من خب! پی‌ام‌اس لعنتی اومده عینهو بختک نشسته رو جونم و افسرده حالم. نه گریزی نه پناهی.. فقط هی یاد خودم میندازم که این نیز بگذرد. ولی به چه جان کندنی ... چیه این زن بودن و دوره‌های عادت ماهانه و افسردگی‌ها، دردها و بدقلقی‌ها؟ اگه این باگ خلقت نیست پس چیه؟

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۸ ، ۱۵:۳۶
آنی که می‌نویسد

به طرز شگفتی دوباره دلم رنج و درد می‌خواد و خب واقعیت اینه که هیشکی قابلیت این رو نداره تو رو دچار به چنین دردی کنه مگر خیال.

پناه می‌برم به خیال

اما چرا؟ چرا این دل بی‌صاحاب رنج می‌خواد؟ این آرامش چی کم داره؟ هیجان؟ دلت هیجان می‌خواد برو بانجی‌جامپینگ. والا

اسیر شدیم از دست این دل هرزه‌گرد. خب چته دم فرو بر و آرام گیر. میمیری؟ به‌درک

خسته‌ام از اینهمه خواهش دل در توانم نیست.

ای رنج مگر آجری؟

دست بردار و برو، ول کن این خم ساغری
ای عشق با تو حرف می‌زنم، ای رنج مگر آجری...

۱ نظر ۲۵ تیر ۹۸ ، ۲۱:۳۴
آنی که می‌نویسد