بطالت و ابتذال در این دو روز به اوج رسید. چاره چیه دوست دارم گاهی به ابتذال تن بدم البته اگر همیشه دچارش نباشم. هیچ هم حوصلهی فرهیختگان و بساطشون رو ندارم. وسعم در همین حده.
راستش کمی پریشونم و کمی از خودم دورم و باز دلم هوایی شده و کسی نیست که حاجت دلم را برآورد. ح را پاک کردم اما ذهنم درگیرشه و دلم میخواد بدونم چی مینویسه و چه میکنه. میدونم همش از سر بطالته.
امروز میم میگفت هیچ فکر کردی چرا اینقدر میترسی؟ راستش تا حالا بهش فکر نکرده بودم. واقعا چرا؟ چرا اینقدر ترس دارم از انحام و شروع هر کاری؟ چرا خودم رو همیشه ناتوان میبینم؟ این ترس ها از کجا در من ریشه کرد؟ شاید از ابتدا همراهم بود منتها من دیگه از جنگیدن خسته شدم؟ شاید. اما چرا؟ چرا اینقدر میترسم؟ شاید چون هیچ وقت مورد قبول هیچ کس بخصوص تو خونواده نبودم. نه گمونم همه چیز از دانشگاه شروع شد. من هنوز بچه بودم و فکر میکردم بلدم مستقل باشم اما نه بلد نبودم و فقط ترس در من ریشه کرد. من از شروع دانشگاه یه آدم متوسط بلکه به پایین شدم و این ی
برام شکست سختی بود و هی من رو عقبتر روند. من بچه شهرستانی قاطیه یه عالمه بچه قرتیه تهرانی تمام اعتماد به نفسم رو از دست دادم مثل اتفاقی که تو اون مدرسهی غیرانتفاعی دبستانم افتاد.
خب همهی اینها درست اما تا کی میخوای از همه چیز بخاطر ترس شکست دست بکشی؟ آخه چیکار هست مثلا؟ شغل؟ دانشگاه؟ کار؟ آره کار. چسبیدم به میم و میترسم وارد کار مستقلی بشم . اه انگار نه انگار ۳۵ سالمه...
باید کمی شجاع بشم و جسارت داشته باشم. من حتی برای نوشتن هم جسارت ندارم! چرا آخه؟
پوووف از کجا به کجا رسیدم چه شلم شورباییه ذهنم