اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۵ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

هم‌بستری با ح در زمان پریود باعث شد زمان پریودم یک هفته جلوتر بیفته و خب انتظارش رو نداشتم. نه پی‌ام‌اسی که زود اومد و نه دردها و نه خودش. اما اومد و هورمون‌ها تعدیل شدند و تصمیمم رو گرفتم و از همه‌جا بلاکش کردم. واقعا دیگه خسته شدم از بی‌ادبیش. آدم دلنشینی بود اما نرمال نبود ولی بی‌ادبیش حقیقتا غیر قابل تحمل شده بود بخصوص که میدیدم با بعضی‌ها چجور راه میاد. نمی‌خوام بهش فکر کنم یا تحلیلش کنم. جدا بسه حماقت. تو کتاب فلسفه‌ی تنهایی دو نکته‌ی خوب خوندم اول دومی رو می‌گم که مرتبط همین حرف قبلی بود. می‌گفت احساسات اگرچه صددرصد منشا درونی ندارند امما باید بلد شیم نحوه‌ی مواجههمون با جهان رو مدیریت کنیم و احساساتمون در ید قدرت خودمون باشه. میدونم پیر شدم اما هیچ وقت دیر نیست.

و اما دیروز که به دیدار استاد رفتم. خب نه می تونم بگم خوب بود و نه می‌تونم بگم بد بود. بهم گفت قماربازی، گفت رو قله‌ای و در اکنونی و ... بعد که از احساسات واقعیم گفتم شاکی شد. گفتم مولانا رو کنار گذاشتم، شعر رو کنار گذاشتم، به خدا باور ندارم و ... ترش کرد. من بازهم اهل متابعت نبودم بازهم تو وادی خودم بود و جایی که اون ازش تعریف می‌کرد رو دوست نداشتم. 

من نمی‌تونم اشتباه تبعیتم از کسی رو ببخشم اما اگه اشتباه بدتری رو با فکر خودم  مرتکب بشم راحت‌تر می‌بخشم. پس نباید هیچ‌گاه اهل متابعت بشم. این یه اصله.

خوب که نگاه کنی عشق نخستین و بکرت به استاد اینجور فرو نشست چطور باقی چیزها فروکش نکنه.

و اما نکته‌ی بعد از کتاب فلسفه‌ی تنهایی. من در رابطه هم کمال‌گرام و چیزی رو در رابطه می‌جویم که هیچ گاه محقق نمیشه و همین رنجم میده و درد می‌کشم و احساس تنهایی می‌کنم. ولی با این حس کمال‌طلبیم چه کنم؟ باید بیشتر فکر کنم‌. شاید راهش مینیمالیست شدن باشه. فعلا در خوردن شروع کردم به کم خوری و به نوعی قانع شدن. شاید تمرین خوبی برای حوزه‌های دیگه هم بتونه بحساب بیاد.

میم هم قصد داره بعد این دوتا پروژه همه‌ی بحث ممیزی ر کنار بگذاره. نگرانم از تصمیمش اما امیدوارم خراب نشه و نتیجه خوبی داشته باشه.

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۸ ، ۲۲:۵۲
آنی که می‌نویسد

هنوز از این درد رهایی نیافته‌ام که آخر چرا کسی نیست که مرا بخواهد؟ چرا اینقدر بی‌کس و تنها و بی‌عشقم؟ چرا هیچ چیز در این دنیا کافی نیست. بعد از تنهایی هفته‌ی قبل که ح نیومد و به تنهایی گذشت دارم هنوز دارم درد می‌کشم. دیروز برای همیشه از ح دست شستم، بلاکش کردم. دیگه توان انتظار بی‌مورد رو نداشتم. دلم چیزی می‌خواد که این دنیا بهم نمیده و افتادم به جون بدنم و مثل چی هی می‌خورم و چاق و چاق‌تر میشم. حالم از خودم بهم می‌خوره، از زندگیم، از این کثافت، از این لختی و یلخی بودنم. خسته‌ام خسته ... کاش بارون بباره دارم خفه می‌شم. چی قراره زندگی به من بده که ارزش ادامه و رسیدن بهش رو داشته باشه؟ چقدر کار دارم و چقدر  گوشت لخت افتادم یه گوشه. کاش این عالم یه چیزی داشت بیارزه به اینهمه رنج. چرا دارم ادامه میدم؟ حتی اونقدر غرق درس و کار نمیشم که این کثافت رو از یاد ببرم و اصلا درد ماجرا همینه. هربار تصمیم میگیرم شروع کنم و هیچی به هیچی. خسته‌ام. باید دست بذارم روی زانوم و بلند شم کاری ندارم بکنم جز این. 

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۸ ، ۱۸:۳۹
آنی که می‌نویسد

بعد از دلتنگی مبسوط برای ح و صحبتی کوتاه به یقین رسیدم که برایش هیچ نیستم و این خط پایان ماجراست. هرکجا دست بکشم بهتر از این انتظار پوچ برای کسی هست که برای دیگریست و دل در گروم ندارد و و و . حتی توییتر هم فالوام نکرده. بسم است اینهمه بی توجهی و بی‌معری و دل بستن و انتظار. از دیشب که اون پست رو نوشتم تا الان مبسوط هم‌خوابگی داشتم با میم. خوب و دلچسب و رضایت بخش. باید بپذیرم زندگی‌ام و سن و سال و محدودیت‌هایم را و از این بازی‌ها دست بکشم.

باید تلاش کنم آدم بهتری شوم. لاغرتر، درسخوان‌تر، پر مطالعه و متفکرتر. بسم است زندگی در خیال. تمنای توجه و خواستن و غیره. هیچ‌کس، مطلقا هیچ‌کسی را ندارم. دلم به مادرجون خوش است و کاش بماند برایم. زندگی می‌‌کنم چون فقط می‌ترسم از مرگ، از وداع با خود، از رفتن به آن سیاهی مطلق. 

صرفا باید زندگیم را صرف تحقیق و تفکر و بهتر شدن اوضاع کنم. درس و کار وکتاب و  زندگی مشترک. همین. 

هیچ وقت دیر نیست برای شروع حتی در انتهای ۳۵ سالگی باشی.

چه سن تخمی‌ای بود این ۳۵ سالگی جدا. دلم می‌خواد فقط تموم بشه.

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۸ ، ۲۱:۱۴
آنی که می‌نویسد

بین اون دو تا پست خشم و بن بست که هردوش معطوف به ح بود در دوجهت یه شب باهاش خوابیدم و تجربه‌ی اول و خوبی بود. لعنتی دوسش دارم

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۸ ، ۲۰:۴۳
آنی که می‌نویسد

مدتهاست هیچ جایی نمی‌نویسم اما الانه که از درد خفه شم باید حرف بزنم با یکی بگم که دلم تنگه، که تنهام که تو تاریکی دارم گوله گوله اشک میریزم که می‌خوام از یاد ببرم همه هیچه و بس اما واقعیت اینه که همه هیچه و بس. می‌خوام همین حالا بمیرم. یعنی یه آرزوم هم نمی‌بایست تو این دنیا فی‌الفور مستجاب شه؟ 

آخ آخ آخ .... درد دارم دل تنگم و می‌دونم همه هیچ و این یعنی "بن بست"یعنی ته خط یعنی هیچی این زندگی نداره بهم بده.

دیشب رفتم لانچر ۵. خوب بود بد نبود. تو برگشت رو پله‌ی مترو بلند گفتم من برای چی هنوز زنده‌ام.؟ هیشکی نبود... هیشکی نشنید... هیچ دستی درمان این زخم نیست.

قلبم ناسور شده... نمی دونم واقعا نمی دونم چرا هنوز زنده‌ام.

الان سبک‌ترم، هرچند غم و دلتنگی هنوز به جونمه اما کلی هق هق کردم و الان سبکترم.

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۸ ، ۲۰:۴۱
آنی که می‌نویسد