اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۳ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

من و میم دوتامون تهِ خطیم. دوتامون داریم جون می‌کنیم برای زنده بودن. برام عجیبه چرا اینجوریه! برام عجیبه آیا دیگران هم زندگیشان مدل ماست؟ خسته ایم. از نفس افتادیم. خودمون رو روز زمین می‌کشیم. هیچ.. مطلقا هیچ چشم‌اندازی پیش رومون نیست. هیچ بهانه‌ای نداریم. چجوری زنده‌ایم؟ برام عجیبه! زندگی به مثابه رنج شده برامون و همچنان ادامه می‌دهیم. واقعیت اینه که از مرگ می‌ترسیم. زندگی رو با تموم پوچی و سختییش دوست داریم. هیهات...

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۸ ، ۲۰:۵۴
آنی که می‌نویسد

هیچی نیست که دوای درد بی درمون رخوت و ملال بشه. میم حق داره و صادقانه هم گفته من نیاز دارم یکی باشه جذبم بش، یکی باشه که باهاش در ارتباط باشم. واقعیت تلخ یا هرچی راه خودش رو میاره. میم ازم خسته نیست اما عادی شدم و کافی نیستم. رخوت زندگی رو نمی‌تونه با من بشوره، و من هم. خب چه باید کرد؟ به نظرم باید بپذیریم و تسلیم بشی. باید بپذیریم و کنار بیای با ماجرا. اون دیگه یک ماهیه. هرچی سفت‌تر بگیری سریع‌تر لیز می‌خوره و می‌ره. و از طرفی هم اون آدمه و یکبار زنده هست پس باید زندگی کنه. این لزوما به معنای هرزگی نیست، رفاقت فقط. باید بپذیرم و کنار بیام. بدون سرزنش و عقده گشایی.

بله.

و اما خودم. خسته و مهجور و تنهام. کسی نیست و علی القاعده هیچی هم دوای دلم نیست. من دلم شاید گرم بشه اما باورش ندارم. می‌دونم هیچی و هیچی راهگشا نیست. پس بیخیال، سرت رو بکن تو لاک خودت و بیخیال درام شو. 

۰ نظر ۲۳ آذر ۹۸ ، ۱۷:۲۲
آنی که می‌نویسد

آدم باید خوشحال باشه؟ آدم باید تو زندگیش لذت ببره؟ آدم باید چه‌جوری باشه دقیقا؟ چی درسته؟

من الان لذت یک غمی رو می‌خوام که بشینه تو دلم و درام کنه تو خیال و زندگی رو رنگ بزنه. من الان دلم لذت عشق می‌خواد، آره همون که جز هورمون نیست. من الان دلم نوشتن می‌خواد از این زندگی از منی که دلم حواسش داره پرت میشه. اما کجا؟ من که کسی رو نمی‌بینم بشه باهاش عاشقی کرد. کاش س کمی وا میداد. اما همون بهتر که عاقله. من دلم می‌خواد کسی به عشق و دوست داشتن من احتیاج داشته باشه. من دلم ... گریه زیر دوش می‌خواد... آقاجون می‌خواد... دلم یه آدم مهربونم می‌خواد ...

اسماعیل هوا سرده در رو باز گذاشتی و رفتی؟

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۸ ، ۰۶:۲۳
آنی که می‌نویسد

و بالاخره ح رو آنبلاک کردم. پی‌ام‌اس تموم شد و من پریود شدم اما حال روحیم خوب نشد. نمی‌دونم دوای من س ک س هست یا محبت؟ یا هر دو؟ و جهان بخیل تر از این حرفهاست مری گوری جان.

دلم؟ کمی غم داره که نشونه‌ی خوبیه. نوشته‌ی امید، خواستن، زنده بودن. و دلم به حال میم می‌سوزه.

بگذریم، دیشب خواب آقاجون رو دیدم. از جای از حافظه و خیال ترکیبی درست شده بود، حالا دلتنگ آقاجونم. و این عجیبه، دلتنگ آقاجون؟ خیالات وزن داشته مری؟ اون که هیچ محبتی نداشت! اه همش تقصیر مح هست از بس از آقاجونش گفت منم دلتنگش شدم.

راستش الان اونچه آزارم میده محدودیت جهانه. کاش ... 

نه تو بزرگ نمیشی بچه. آخه کاش؟ چیو کاش؟

راست می‌گی... هیچی ...

اصلا هیچی به هیچی....

بذار تو بچگیِ خودم بمیرم اسماعیل.

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۸ ، ۰۵:۴۹
آنی که می‌نویسد

درد دارد توی تنم می‌پیچد. نیاز دارم که دردمند باشم. من با این احساس زنده ام و یا به این احساس نیازمندم. روزها و شب‌ها از پی هم می‌آیند. روزگار دارد از طریق میم همه‌ی وجودم را توی صورتم می‌پاشد. 

از خودم خسته‌ام، تاب خودم را ندارم و تحمل به دوش کشیدن کثافت درونم بسم بود دیگر چه نیاز بود اینجوری توی صورتم بخورد.

دارم می‌فهمم که زندگی از من بازیگر می‌خواهد، صادق باشم کثافتم و کثافت باشم به من باز می‌گردد این من. دارم بالغ می‌شوم، دارم فکر می‌کنم زندگی جاییی برای صداقت نمی‌گذارد و مگر این عدم صداقت خود کثافتِ من میست؟ پس باز هم انتظار چیزی دیگر نباید داشت، ایندفعه اداهاست که توی صورتم می‌خورد.

ولی آخر چه کنم؟ من به خیر و فضیلت باور ندارم، باید ایمان بیاورم؟ نه نه نه من نه آنم که افسار بدست ایمان بسپارم. راهی شاید بسازم. راهی که صداقت و اخلاق را توامان داشته باشد و من آن کثافت نمانم.

فعلا به درد نیاز دارم.

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۸ ، ۰۸:۳۱
آنی که می‌نویسد

بالاخره کم آوردم و ح رو آنبلاک کردم در حالیکه هنوز بهش میل دارم و این بزرگترین اشتباهم هست پس همین حالا میرم و بلاکش میکنم. آخیش بلاکش کردم. چیه این پی‌ام‌اس تعادل رفتاری رو بهم میریزد. خب خو کن به این بی‌کسی چته آخه؟ کی چی می‌تونه بهت بده؟ هیشکی، هیچی. پس خفه شو .

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۸ ، ۲۱:۱۱
آنی که می‌نویسد

هیچ‌کس مطلقا هیچ‌کسی ندارم. میم در سوگ عشق بر باد رفته اش است. ح لاس می‌زند با هرکس. مح... بدرم نمی‌خورد از بس این بچه توداره روم نمیشه برم باهاش حرف بزنم، غر بزنم. کسی رو ندارم، کسی دوسم نداره، بی‌پناه‌ترینم. چه بی‌کس شدم من! نه به اون که نمی‌تونستم اون حجم رو مدیریت کنم نه این وضع بی‌کسی.

پوووف

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۸ ، ۲۰:۳۴
آنی که می‌نویسد

یه جور کودکانه‌ای عاصی و بی پناهم.احساس خفگی می‌کنم برای زندگی تحت ولایت یه نفر که داره واسه همه‌ی جامعه تعیین تکلیف می‌کنه.
بعد من آدمی بودم که از تصور قدرت مطلقه‌ برای یه خدای فرضی بیزار بودم.
می‌دونم، می‌دونم خیلی مسخره‌ست اما بی پناهم و مستاصل. 

عقلم جواب نمی‌دهد برای ایران چه میشه کرد؟ سالیان دراز شاهنشاهی حالا ولایت مطلقه ... دارن با ما چیکار می‌کنند؟ جونمون، عمرمون همه‌ی دارایی‌مون داره پای تمامیت خواهی این ولایت مطلقه و دارودسته‌ش به باد میاره.

آزادی می‌خوام، زندگی مستقل می‌خوام، می‌خوام ایرانم، کشورم تحت پرچم هیچ جباری نباشه ...

۳۵ سال از عمر مفید زندگیم تو این اوضاع گذشت... چه می‌شود کرد؟

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۸ ، ۱۲:۱۲
آنی که می‌نویسد

این روزها حالم خوش نیست. دلیلش پی‌ام‌اس یا هرچی که هست شرحش اینه. تنهایی کشنده، بی رغبتی به همه چیز و همه کس. انزوای خاموش. بی کسی. 

همین؟ 

آره همین.

چرا فکر می‌کردم بیشتره؟

آها درد اصلی اینه که غمم هم غم نیست. دلچسب نیست، مشغولم نمی‌کنه، کلا یه تیکه گوشتم افتاده‌م یه گوشه.

دلم برا ح تنگ شده اما دیگه مطمئنم من برای اون در حد فیلم پورن بودم یعنی تحریک کننده میل جنسی، همین و بس. نمی‌تونم دیگه بهش فکر کنم. از میان به مح هم خجالت می‌کشم، خیلی بچه‌ست. بی‌کسم ....

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۸ ، ۲۰:۲۷
آنی که می‌نویسد

امروز عشقی تازه در سر پروریدم. من عاشقِ پرنسِ ابلهِ داستایوفسکی شده‌ام. خدایا! وقتی به دیالوگ‌های پرنس میرسم شوقی وجودم را فرا می‌گیرد. می‌خواهم کنارش باشم و فقط تماشایش کنم. خدایا من چرا اینقدر احمقم! عاشق یک شخصیت داستانی! امروز به همه‌شان فکر کردم و همه را کنار گذاشتم منتها همین الان به سرم زد به مح پیام بدهم. خیلی خلم میدونم ولی میدم. دادم باقی مهم نیست.

پرنس آه خدایا چرا من نبتید بجای آگالیا باشم؟ کاش پرنس را با همین ویژگی و دیالوگ داشتم.

من کمال طلبم و تمام معشوق های حقیقی‌ام یا در داستان‌ها هستند و یا مرده‌ها. زنده‌ها همیشه چیزی دلسرد کننده دارند.

بگذریم. فقط خواستم بنویسم که عاشق پرنسِ ابله شده‌ام.

آه راستی امروز کمی فکر کردم. استغنا از دیگران شرطش تنها در رضایت از خود است و رضایتی دائمی. باید کار برنامه‌نویسی را جدی بگیرم و به فکر کسب درآمد باشم. همینطور کنکور دکتری و آی‌پی‌ام را. گمانم راهم از این‌ها بگذرد.

نکته‌ی آخر اینکه میدونم دیگه نمی‌تونم عاشق بشم. همسن و سالهام خمودند و برای کوچکترها هم چیزی ندارم. پس باید جهان را دور بریزم. شاید شخصیت‌های داستانی بهترین گزینه برای عاشقی باشند..‌‌ پرنس.

۱ نظر ۰۴ آذر ۹۸ ، ۲۱:۱۲
آنی که می‌نویسد