امروز عشقی تازه در سر پروریدم. من عاشقِ پرنسِ ابلهِ داستایوفسکی شدهام. خدایا! وقتی به دیالوگهای پرنس میرسم شوقی وجودم را فرا میگیرد. میخواهم کنارش باشم و فقط تماشایش کنم. خدایا من چرا اینقدر احمقم! عاشق یک شخصیت داستانی! امروز به همهشان فکر کردم و همه را کنار گذاشتم منتها همین الان به سرم زد به مح پیام بدهم. خیلی خلم میدونم ولی میدم. دادم باقی مهم نیست.
پرنس آه خدایا چرا من نبتید بجای آگالیا باشم؟ کاش پرنس را با همین ویژگی و دیالوگ داشتم.
من کمال طلبم و تمام معشوق های حقیقیام یا در داستانها هستند و یا مردهها. زندهها همیشه چیزی دلسرد کننده دارند.
بگذریم. فقط خواستم بنویسم که عاشق پرنسِ ابله شدهام.
آه راستی امروز کمی فکر کردم. استغنا از دیگران شرطش تنها در رضایت از خود است و رضایتی دائمی. باید کار برنامهنویسی را جدی بگیرم و به فکر کسب درآمد باشم. همینطور کنکور دکتری و آیپیام را. گمانم راهم از اینها بگذرد.
نکتهی آخر اینکه میدونم دیگه نمیتونم عاشق بشم. همسن و سالهام خمودند و برای کوچکترها هم چیزی ندارم. پس باید جهان را دور بریزم. شاید شخصیتهای داستانی بهترین گزینه برای عاشقی باشند.. پرنس.