افسردهام اما اینبار افسردگیام معطوف به علتی است. گرانی. صاحبخانه کرایه را پنجاه درصد افزایش داده. ما تصمیم گرفتیم بمانیم چون به هرحال مناسبتر از قیمتهای نجومی است که این ور و آن ور دیدهایم. میم کار نمیکند و تمام منابع مالیمان رو به اتمام است. باورم این است که مرگ من خودکشی به دلیل بیپولی خواهد بود. مرگ خوبیست. معنادار است. به هرحال وقتی نمیتوانی ادامه دهی باید بمیری و زور زدن برای ادامه معنا ندارد.
تا آن روز اما شاید یک میل هست که میخواهم زمین نگذارمش و آن خواندن و دانستن است و بس.
باید یادم بماند امروز با همهی حال خراب و نگرانیهای مالی و ... دلم به فلسفه خوش است هنوز. عین میگفت میدانم دیر یا زود فلسفه را رها میکنی. خوش دارم با این تلقی از خودم بجنگم. چه ارزشی دارد؟ نمیدانم اما آدمم خب، میخواهم کاری بکنم که بر سر زبانها باشم/بمانم.
یادم باشد من تصمیم گرفتم در مجلس عاشقان (فلسفه) برقصم. باید که شجاعانه و بیوقفه تا ته این بزم برقصم و پا پس نکشم.
این یعنی جزمیت؟ شاید! به هر حال اما من دلم میخواهد که فیلسوف بمیرم.