اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

افسرده‌ام اما این‌بار افسردگی‌ام معطوف به علتی است. گرانی. صاحب‌خانه‌ کرایه را پنجاه درصد افزایش داده. ما تصمیم گرفتیم بمانیم چون به هرحال مناسب‌تر از قیمت‌های نجومی است که این ور و آن ور دیده‌ایم. میم کار نمی‌کند و تمام منابع مالی‌مان رو به اتمام است. باورم این است که مرگ من خودکشی به دلیل بی‌پولی خواهد بود. مرگ خوبی‌ست. معنادار است. به هرحال وقتی نمی‌توانی ادامه دهی باید بمیری و زور زدن برای ادامه معنا ندارد.

تا آن روز اما  شاید یک میل هست که می‌خواهم زمین نگذارمش و آن خواندن و دانستن است و بس.

باید یادم بماند امروز با همه‌ی حال خراب و نگرانی‌های مالی و ... دلم به فلسفه خوش است هنوز. عین می‌گفت می‌دانم دیر یا زود فلسفه را رها می‌کنی. خوش دارم با این تلقی از خودم بجنگم. چه ارزشی دارد؟ نمی‌دانم اما آدمم خب، می‌خواهم کاری بکنم که بر سر زبان‌ها باشم/بمانم.

یادم باشد من تصمیم گرفتم در مجلس عاشقان (فلسفه) برقصم. باید که شجاعانه و بی‌وقفه تا ته این بزم برقصم و پا پس نکشم.

این یعنی جزمیت؟ شاید! به هر حال اما من دلم می‌خواهد که فیلسوف بمیرم.

 

 

۰ نظر ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۳۹
آنی که می‌نویسد

به نظرت چی‌جوری ما تو روی این آدم‌هایی که یه کیسه روی کولشون هست و از صبح تا شب لابه‌لای بقیه پیِ آشغال، این ور و اون ورن، نگاه می‌کنیم و بعد براحتی به زندگیمون ادامه می‌دیم؟ چطور ما از غم نگاه خسته‌شون نمی‌میریم؟

حالم از خودم بهم می‌خوره.
یه ارزش اگر تو زندگی برای من مونده باشه مردن از غمِ دردِ این‌‌ آدم‌هاست.

اللهم ارزقنا.

۰ نظر ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۲۰:۳۲
آنی که می‌نویسد

هرچه زمان می‌گذرد و هرچه بیشتر از پیش بر دانسته‌هایم اضافه می‌شود یقین می‌کنم که ما/من را از جهل خلاصی نیست. و کاش در این هم جهل بود و درد نبود. من می‌دانم که همه‌ی خواندن‌ها، دانستن‌ها، فکر کردن‌ها همه  هیچ است. می‌دانم هیچ نخواهم دانست و شاید حتی هیچ هم نباشد و فقط این ما هستیم که جهان را در پی نظمی، یا هوشمندی‌ای می‌جوریم. شاید جهان جز تصادف بی‌حاصل نیست. و چه کسی می‌داند؟ لااقل  من راهی ندارم.

حال بهتر نیست دست بکشم؟ نه

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

۰ نظر ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۲۰:۱۹
آنی که می‌نویسد

دوست دارم جایی چیزی بنویسم. جایی که خوانده شود و دوست داشته شوم. مدت‌ها از ترک فضای مجازی می‌گذرد و من ماه‌هاست در خلوت خودم فرو رفته‌ام، بی‌مخاطبی. ولی مگر این همانی نبود که می‌خواستمش؟ بود، و هنوز هم می‌خواهمش گاهی اما هوسی گذر می‌کند. هوس رابطه‌ای، غمی؛ اما مگر آدم عاقل نباید بنا به عقلش و پیش‌بینی آینده عمل کند؟ پس آرام بگیر که مامن واقعی‌ات همین‌جاست، که خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است.

بگذار سلول‌های تنت تنهایی را تنفس کنند و تو در خودت مچاله شوی و شاید مرگ اینگونه آسانتر بر تو بگذرد.

۰ نظر ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۲۰:۱۴
آنی که می‌نویسد

 

انسان موجود عجیبی‌ست.

مغز، آگاهی، ...

انسان چیست؟ انسانیت کجاست؟

دیروز ع‌م به کما رفت. تقریبا اولین باری هست که دارم چنین چیزی را از نزدیک (کمی نزدیکتر) تجربه می‌کنم. هفته‌ی پیش هم الف به کما رفت. هوشیاری هردو زیر ۵ است. چطور می‌شود گفت این انسان زنده است؟ علاوه بر آگاهی چیست که انسان را انسان می‌کند؟

حس می‌کنم هنوز همان سرگشتگی‌هایی را دارم که در کودکی و نوجوانی انسان دچارش است!

از مادرجون هم ننوشتم. چهل روز گذشته. آیا آدمی با مرگ تمام نمی‌شود؟ برایم تصور ادامه‌ی حیات امری عجیب و دور از ذهن است! اما کاش وجود می‌داشت و مادرجون الان در جهان دیگری به حیاتش ادامه می‌داد. نیست شدن امر غریب و هولناکی‌ست.

مانده‌ام بین ریاضیات و منطق، مغز و فلسفه‌ی ذهن و زبان، سیاست و اجتماع و اقتصاد؛ آن وسط‌ها دلبستگی‌های دیگری هم هست مثل هنر، تاریخ، اسطوره، دین، ...

چرا انقدر حریص دانستنم؟ چقدر سطحی‌ام؟ چرا بند نمی‌شوم جایی و تخصصم را گسترده نمی‌کنم؟

راستش خب یکی از دلایلش شایدسن بالا و نامیدی از به ثمر رسیدن تخصص است. مثلا دیگر امکان استاد یا پژوهشگر شدن را ندارم، پس ترجیح داده‌ام که دایره‌ی اطلاعاتم را گسترش دهم. اما واقعا چنین است؟ بله، بخشی از ماجرا که لااقل این هست.

حالا دارم توی این سن و این اوضاع خانوادگی و اقتصادی به مهاجرت فکر می‌کنم. باید برای دو سال آینده برنامه‌ای بریزم و کارم را به نتیجه برسانم. من نیاز به دستاورد دارم. علاوه بر این در ایران شانسی برای ادامه‌ی بعد دکتری نیست. من نمی‌خواهم متوقف شوم.

پوووف به قول حسین پناهی: هیجانی‌ست بشر!

۱ نظر ۱۳ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۴۴
آنی که می‌نویسد