چند روزی هست که مودم بهم ریخته. شاید دقیقتر این باشه که بگم چند هفته. از تصمیم برای کنکور شروع شد، یا درگیری میم با آزمون عملیش و یا چشم زدن عین!
هرچه هست دارم به نقطهی بیشینه نزدیک میشوم. مقدار زیادی شیرینی و غذا. ورزش نکردن. درس نخواندن. و حالا تمنای عشق. نیاز به خواسته شدن.
اه لعنت به من، به این زندگی، به این اوضاع. همانم که بودم ...
بدنام هیچکاک را دیدم. دلم عشق خواست. خواسته شدن. دوست داشتنی بیپایان. مگر نمیدانم که نیست؟! میدانم. اما دل است خب!
ارسطو میگفت بلوغ یعنی اعتدال در احساس و عقل.
خب من خیلی توی سرش زدم. احساس را میگویم. حالا احساس پشت سد عقل دارد طغیان میکند.
بقول رئیسی راه حل؟
نظم. نظم. نظم.
میگفت try not to try باید بگم از این حرف متنفرم. این یعنی تقدیرگرایی. من اما خودم را به دست تقدیر نمیسپرم، حتی اگر دارم سر خودم کلاه میگذارم، تن نمیدهم.
اگر قرار باشد بین تقدیر و توهم آزادی انتخاب کنم، انتخاب من توهم آزادیست.
حالا هم باید که پناه ببرم به نظم ولاغیر.
اما توهم و کلاه سر خود گذاشتن که یکی دو تا نیست! راستش خستهام. دلم میخواد بروم به حیاط خلوت زندگی.
بله حواسم هست
سلام پاییز، سلام افسردگی ِ لعنتی. تف تو روت.
ظاهرا فردا انقلاب زمستانیست. یعنی داریم سر میخوریم در فصل پیاماس، فصل افسردهحالی، فصلی که دل سرکشی میکند.
باید نظم را بیشتر کنم. قاعده بگذارم. نباید وا بدهم.