اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

چند روزی هست که مودم بهم ریخته. شاید دقیق‌تر این باشه که بگم چند هفته. از تصمیم برای کنکور شروع شد، یا درگیری میم با آزمون عملیش و یا چشم زدن عین!

هرچه هست دارم به نقطه‌ی بیشینه نزدیک می‌شوم. مقدار زیادی شیرینی و غذا. ورزش نکردن. درس نخواندن. و حالا تمنای عشق. نیاز به خواسته شدن.

اه لعنت به من، به این زندگی، به این اوضاع. همانم که بودم ...

بدنام هیچکاک را دیدم. دلم عشق خواست. خواسته شدن. دوست داشتنی بی‌پایان. مگر نمی‌دانم که نیست؟! می‌دانم. اما دل است خب!

ارسطو می‌گفت بلوغ یعنی اعتدال در احساس و عقل.

خب من خیلی توی سرش زدم. احساس را می‌گویم. حالا احساس پشت سد عقل دارد طغیان می‌کند.

بقول رئیسی راه حل؟

نظم. نظم. نظم.

می‌گفت try not to try باید بگم از این حرف متنفرم. این یعنی تقدیرگرایی. من اما خودم را به دست تقدیر نمی‌سپرم، حتی اگر دارم سر خودم کلاه می‌گذارم، تن نمی‌دهم.

اگر قرار باشد بین تقدیر و توهم آزادی انتخاب کنم، انتخاب من توهم آزادی‌ست.

حالا هم باید که پناه ببرم به نظم ولاغیر.

 

 

اما توهم و کلاه سر خود گذاشتن که یکی دو تا نیست! راستش خسته‌ام. دلم می‌خواد بروم به حیاط خلوت زندگی.

بله حواسم هست

سلام پاییز، سلام افسردگی ِ لعنتی. تف تو روت.

ظاهرا فردا انقلاب زمستانی‌ست. یعنی داریم سر می‌خوریم در فصل پی‌ام‌اس، فصل افسرده‌حالی، فصلی که دل سرکشی می‌کند.

باید نظم را بیشتر کنم. قاعده بگذارم. نباید وا بدهم.

۰ نظر ۳۱ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۲۲
آنی که می‌نویسد

سختی همین روزهای اول زمینم زد. اما آیا من بلند نمی‌شم؟ میشم. 

اما واقعا چرا انقدر بدنبال پیشرفت و رشد هستم؟ آیا تجلی اون میل و حرکت به سوی کمال در فرم جدید زندگیِ مادی‌گرایانه میشه تلاش برای پیشرفت؟!

بگذریم الان نمی‌تونم درگیر این مسئله بشم و زیر سوال ببرمش چون واقعا به این مدل زندگی نیاز دارم. چون بدون این مدل زندگی تنها گزینه‌ای که الان سراغ دارم خودکشیه.

اما راستش دارم فکر می‌کنم به عین، به اینکه چقدر بیشتر و بیشتر ازش دور شدم و شاید دقیق‌تر اینکه چقدر کمتر و کمتر دوستش دارم. دقیق‌تر اینکه انگار دیگه دلیلی برای دوست داشتنش ندارم. دیگه هیچ سنخیتی بین من و اون نیست. گمونم خودش هم دیروز به همین نتیجه رسید. شایدم هنوز داره دست و پا می‌زنه گذشته‌ای رو حفظ کنه. اما دیروز نقطه‌ی عطفی بود در رابطه‌ی من و اون. 

آیا دلیلش اینه که من خیلی سخت‌گیرانه دارم مواجه می‌شم و نمی‌تونم او رو خاکستری ببینم؟! آیا دوگانگی‌هاش برام غیرقابل تحمل شده؟ آیا من خودم پر از این دوگانه‌ها نیستم؟! آیا نباید درس بگیرم از اون؟! نمی‌دونم! واقعا نمی‌دونم اما دیروز دیدارمون دیدار قشنگی نبود. دیداری بود که من رو به یاد گذشته‌ای از خودم انداخت که دوسش ندارم. اینکه این آدم‌هایی که تو گذشته موندن مجبورم می‌کنن من برم تو قالب قدیمم. دیدار خوبی نبود. یکیش بخاطر اداها و قمپز در کردن‌های اون و دیگه به خاطر خودم و دوگانه‌های خودم و گذشته‌ی خودم. 

اما واقعا چرا صداقت ارزشه؟! چرا هنوز آدم‌ها رو بر اساس صداقت یا عدم صداقت می‌سنجیم، درحالیکه همه می‌دونیم صداقت ممکن نیست! صداقت مثل عدالت یک امر دور و دست‌نیافتنی و محاله. صداقت چیزی نیست که بشه محققش کرد. پس چرا بدنبال صداقتیم؟ آیا یکنواختی طبیعی و اینکه انتظاراتمون به نحو سرراستی برآورده بشه دلیلی برای میل ما به صداقت نیست؟ آیا چون نمی‌خواهیم و یا نمی‌تونیم مدام صحت سنجی کنیم نیست که آدم‌ها را به این ارزش تشویق می‌کنیم، که بله صداقت خوبه و بیایید صادق باشید و زحمت صحت‌سنجی رو به ما و جامعه ندید؟! نمی‌دونم شاید.

و اینکه چرا اون گذشته رو دوست ندارم؟! شاید چون اون گذشته وقت گذران زمان بود، اتلاف وقت، خوردن و خوابیدن و خوش گذروندن برای هیچ، بی‌هدف بودن و یه زندگی در لحظه و بی‌دستاورد.

چرا بده؟ هنوز توضیح دقیقی براش ندارم اما الان انتخابم اینه. در واقع خوب که می‌بینم در گذشته هم انتخابم این بود اما جبر جغرافیا و دوستان و خانواده و ... نمی‌گذاشت اونی رو دنبال کنم که می‌پسندم.

فعلا می خوام تلاش کنم. این چیزیه که الان می‌خوام! 

 

 

 

 

۰ نظر ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۳۰
آنی که می‌نویسد

امروز تغییر دکوراسیون داشتیم. در واقع چند روزی هست که میم مشغول هست اما من به خاطر درس، کاری نمی‌کردم؛ امروز اما به خاطر پی‌ام‌اس حالم برای درس و ورزش مناسب نبود. دیر بیدار شدم، زیاد غذا خوردم و دیدم نمی‌تونم درس بخونم، پس رفتم سراغ تغییر دکوراسیون. خوب بود، حسابی خسته شدم و فرصت نشد به درد و بی‌حالی و صورتِ ورم کرده‌ام از دندون‌ درد فکر کنم. بعدازظهر خوابیدیم و بعد هم کمی مرتب کاری. حالا هم نشستم بقیه‌ی فیلم قرمز رو دیدم؛ قرمز از سه گانه‌ی کیشلوفسکی؛ بسیار فیلم آرام و ساده و دلنشینی بود. حظ کردم. چقدر اون دختر زیبا بود! چقدر تجلی زیبایی بود! میشه گفت زیبایی اون دختر کافی بود که از تمام فیلم لذت ببرم، اگرچه فیلم هم زیبا بود و به خوبی کارگردانی شده بود. همه چیز متناسب و خوب!

 

کولر خراب شده، و خونه ساکته. هوا هم رو به خنکی رفته و غروب‌ها و صبح‌ها دلچسب‌تر شده.

نشستم پشت میزم، اتاق تاریکه، تنهام و میم رفته حموم. یادمه وقت‌هایی که می‌رفت حموم می‌رفتم سراغ ... :/ چقدر خوب که دارم از تنهایی و خلوت و سکوت لذت می‌برم. 

 

اما درباره‌ی جای خالی؛

می‌دونی چیه؟ همیشه جای خالی -البته نه جایِ خالیِ کسی، بلکه مطلق جای خالی- به آدم آرامش می‌ده. خونه رو خلوت کردیم، چیدمان رو جوری چیدیم تا جاهای خالی ایجاد کنیم. و حالا نگاه به این تک و توک جاهای خالی توی خونه واقعا برام آرامش بخشه.

جای خالی روی دیوار، جای خالی در محیط، جای خالی میون کتاب‌ها، جای خالی در طول روز، ... 

جای خالی یعنی هنوز فرصت هست. فرصتی برنامه‌ریزی نشده که می‌تونی بنا به حالت بسازیش.

 

اما ... جای خالیِ کسی خیلی دردناکه! چه اشتراک لفظیِ مزخرفی!

واقعیت اینه که جای خالیِ کسی مثل مادرجون هیچ‌جوری پر نمیشه! دلم می‌خواد یه دلِ سیر ببوسمش، اما راستش دیگه دلتنگش نیستم.... انگار می‌دونم نیست شده و تمام.

تلخه؟! نمی‌دونم! 

۰ نظر ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۴۳
آنی که می‌نویسد

این روزها خودم را بسته‌ام به درس و مطالعه. شده‌ام مثل ۵-۶ سال پیش که برای کنکور ارشد می‌خواندم. تمام همّ و غمم شده بود درس. حالا هم دارم تلاش می‌کنم همان شود. در این میانه روزهایی خسته می‌شوم، روزهایی افسرده و روزهایی هم البته مثل دیروز بدجوری کم می‌آورم.

میم داشت گلایه می‌کرد که میون این وضع کرونا چرا برنامه‌ی قدم زدنمون ترک نمی‌شه؛ من هم داشتم توضیح می‌دادم که میونه‌ی درس و بحث نیاز دارم کمی تفریح داشته باشم. همین صحبت‌ها بود که یکهو اشکم درآمد. هق هق می‌کردم. انگار غم سالیانی روی دلم بود. بند نمی‌آمد. یادم نمی‌آید در طول سال‌های اخیر بی‌دلیلِ بیرونی و صرفا برای حال خودم اینجور گریه کرده باشم. این سال‌ها گاهی با فراق و اینها و از پسِ عشقی نافرجام اشکم درمیامد، بعد هم ماجرای اخیر (مادرجون) اما دیروز فقط برای خودم اشک می‌ریختم.

انگار پرده افتاده بود، مشغولیت‌های درس و کتاب و این دست جدیاتِ مسخره و تهی کنار رفته بود، و چهره‌ی لخت و بی‌رحمانه‌ی زندگی که بی‌تخفیف زشت، بی‌معنا، تهی، سیاه و البته چسبناک است، هویدا شد. من طاقتش را نداشتم. طاقتش را ندارم. من طاقت تماشای این کثافت را ندارم. من رنگش کرده بودم. به سر و وضعش رسیده بودم. حواسم بود سیاهی و زشتی از جایی پیدا نباشد. اما چه شد؟ چه شد که این اتفاق افتاد؟ و سیاهی درز کرد و زندگی برای چند ساعت بی‌پرده جلوی رویم دیده شد.

 

ولی خدا وکیلی از چه فرار می‌کنی؟ چجوری می‌خواهی تا ته خط اینجور سر خودت کلاه بگذاری؟ تا کجا می‌توانی چشمت را به واقعیتش ببندی؟

شاید فکر کنید افسرده‌ام. نمی‌دانم شاید! اما در اصلِ مسئله ان‌قلتی نیست. من دارم سر خودم را گرم می‌کنم. یک بزدلِ به تمام معنا.

۰ نظر ۰۳ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۰۸
آنی که می‌نویسد