اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

حال تخمیِ امروزم رو نمی‌دونم چطور شرح بدم. تیتر احساسات منفی:

عصبانی و خشمگینم از همه چیز

هرچیزی هم اعصابم رو بهم میریزه

از خودم و زندگی و همه چیز بدم میاد

از هیچ چیز لذت که نمیبرم هیچ، هرچیزی فقدان احساس خوب و مثبت رو در من برجسته‌تر می‌کنه

دستم به کاری نمیره و هر کاری رو به دست می‌گیرم سریع کلافه میشم و دست می‌کشم و بعد بابت این واکنش از خودم بیشتر بدم میاد

دلم می‌خواد الان برای چند روز فقط بخوابم ولی اصلا خوابم نمی‌بره

دلم می‌خواد به کارهام برسم تا باز عقب نمونم و نشینم سرزنش کنم خودم رو اما حال هیچی رو ندارم

همین چند خط رو به زور زیادی نوشتم

دارم بالا میارم خودم و زندگی رو 

عوووق

۰ نظر ۲۷ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۴۶
آنی که می‌نویسد

به دیدار کاف رفتم. قدری زیاده‌روی و قدر زیادی تثبیت افکاری که راجع به او داشتم. آدم تنها و بدبختی که تنهعایی‌اش را با لذت پر می‌کند. درس‌اش برای من؟ من هم همینجورم. همان آدم تنها و بدبختی که عشق (در معنای عرفی‌اش) و مطالعه و آموختن، لذت‌هایی هستند که زندگی را تحمل‌پذیر می‌کنند. راستش به شکل عجیبی احساس می‌کنم شبیه‌ایم؛ که شاید از سر علاقه‌ام به شخصیت‌اش باشد که شباهت می‌بینم، اما هرچه هست مسأله‌‌ی قابل تأملی‌ست.

روز بعد به دیدار دوستم و کودکش رفتم. حسی آمیخته با هیجان و غم. شنیدن مادری که سه ماه است زایمان کرده و بی‌پرده‌تر از آنچه تا به حال شنیده‌ایم از مادر بودن‌اش گفته. از غم و درد و دردسر و فشار و عذاب وجدان و هزار چیز ریز و درشت. بچه خیلی بامزه بود، بیشتر به جهت ریزه بودن و لطافتش. حظ‌ای مبسوط بردم. ته‌اش اما بی‌قرار شد و احتمالا خسته، دوست هم بی‌قرار شد، و من هم. سریع خداحافظی کردم تا بی‌دغدغه به بچه برسد. وقتی بیرون آمدم دنیا تیره بود. تماشای رنج نوزادی زبان بسته اینقدر از نزدیک حقیقتا عذاب آور بود و با سیگار و شراب هم به خوبی فرو ننشست. تنها تسکین‌ام تماشای دوباره‌ی عکس‌های بچه بود و یادآوری لطافتی‌ که تماشا و لمس کرده بودم. 

حقیقتا نوزاد قشنگ و دوست‌داشتنی و لذت‌بخش است.

دوست‌ام اما نظرش جز این بود. تهِ دل‌اش نارضایتی بود، خستگی بود، ناچاری به چیزی که برگشت ندارد لود؛ اگرچه لذت هم بود، اما میان آنهمه سختی گم بود. 

بعد هم یک روز که دیروز بوده را صرف رفع خستگی کردم. خستگیِ دو روز شلوغ و پرهیاهو. 

امروز شروع خوبی داشتم. دارم ریاضی می‌خوانم و وجودم لبالب از لذت‌ شده، اما چه می‌شود کرد که این موجود مزخرف همه‌اش بر مدار لذت نه‌زید؟ 

عجیب و دردسر ساز است. آن استاد می‌گفت ماکیا و هیوم و اسمیت باورشان این بود و انسان مدرن اینطور تفسیر می‌شود. ولی چقدرش تفسیر است و چقدرش آموزش؟ به عبارتی انسان پیشا مدرنِ افلاطونی و یا ارسطویی. لااقل آیا حقیقتا انسان واقعی نیست؟

 

برم منطق و ریاضی بخوتم و ظرفِ خالی وجودم رو پُر کنم، برای روز مبادا.

۰ نظر ۲۶ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۴۴
آنی که می‌نویسد

عجالتا تا خر تلاق  لبریز از نوشیدنی‌های مجاز و غیر مجاز، دود، فسنجان، کمی انواع گاتا، و بغض‌ام. توی سرم می‌پیچد: مکن ای صبح طلوع ؛ و راست‌اش دلم می‌خواهد صبح بیدار نشوم. شاید بشود گفت از سر عدم باور است اما آرزوی ترسناکی نمی‌نماید، لااقل در حال حاضر! کاش ... این روزها هیچ یک از کاش‌ها محقق نشدند. این روزها به گندترین شکل ممکن کش‌دار و بقول کاف نامطبوع است.

دلم می‌خواد ... هیچی بابا 

صبر می‌کنم. ولی بدون کاش نمیشه ...پوووف چه گهی خوردم.

 

اگر به خریت نکشید و به خیر تموم شد به خودم جایزه یک سازدهنی می‌دم.

۰ نظر ۲۲ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۵۵
آنی که می‌نویسد

خونه تاریک و روشنه. حال من و حال رابطه‌ و احوال خانه‌مان هم.

فردا موعد دیداره. دلنگرانم اگرچه قرار گذاشتیم. دوست ندارم هیچ جوری دل ببندم. دوست ندارم هم دست خالی برگردم. عجب موجود متناقضی‌ام! غمی بابا بی‌توجهی و سردی‌اش در من نشست کرده. غم را دوست دارم، غم مهجوری را بیشتر. انگار فرصتی دست می‌دهد میان آنهمه با خود در افتادن‌ها، کمی هم دل بسوزانم برای خودم.

اما واقعیت اینه که اگر قرار بر بهانه برای دلسوزی برای خودم باشه، به همون سیاقی که برای بقیه دل می‌سوزونم، خیلی جا داره، اما ... رسم بر اینه که خودم رو به گا بدم.

حالا این که بگذره امیدوارم اتفاق نامناسبی لااقل نیفته و برگردم به زندگی سگی خودم.

و کاش حالا حالاها فیلم یاد هندوستون نکنه.

اما هنوز امیدوارم یا فردا کنسل بشه یا به خیر بگذره 

۰ نظر ۲۲ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۱۸
آنی که می‌نویسد

غم رفت

درد رفت

خودش همانجاست!

(فریز شدگی)

 

پی‌نوشت:

به سلامتی غم که موجبات مستی رو فراهم می‌کنه.

۰ نظر ۲۱ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۱۱
آنی که می‌نویسد

غم‌ رفت

درد آمد روی معده‌ام چمبره زده

خودش هم سرجایش هست

بیهوده‌ست مستی.

۰ نظر ۲۱ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۱۶
آنی که می‌نویسد

این حال مزخرف پدیدار شده را می‌شناسم، اگرچه دقیق که بشکافم‌اش چیزی نمی‌یابم. این حال مزخرف عاشقی، این غم عشق، این پوچی. و قبلترها چه دوستش داشتم. حالا؟ نه اینکه دوستش ندارم، غم شیرینی‌ست اما این بصیرت را دارم که همه‌اش مزخرف است. خوب می‌دانم دو روز دیگر یا دو هفته یا نهایت یک ماه طول می‌کشید و تمام. خوب می‌دانم ته‌اش غم و درد و پشیمانی و وجدان دردمند و خشونتی فروخفته می‌شود غنیمت این جدال عقل و دل. خوب می‌دانم همین حالا که خریت است. راست‌اش رو ندارم نظرم را عوض کنم. از بس این کار را کردم. بعد هم باز خوب می‌دانم افتاده‌ام در این چاردیواریِ بسته و راه گریزی نخواهد بود و دیر یا زود پاگیر است پس بهتر آنکه همین حالا تسلیم شوم. 

و تسلیم؟ من از تسلیم شدن متنفرم. و حالا از منِ تسلیم، منِ دست بسته، منِ ناچار، منِ ناگزیر که گریزی نداره، منِ مفلوک، منِ مجبور .... 

نه اینها رو نمی‌گم که بگم اختیاری نداشتم. اختیار داشتم و خودم گند زدم. آدمی که بیفتد توی چاه و بی‌چاره شود از ابتدا که بی‌چاره نبود، چشم بسته راه رفت و خودش را به درون چاه انداخت.

کاش کاش کاش کاف پیام بدهد و بهانه بجوید و رد کند. کاش چیزی رقم بخورد و من را نجات دهد. کاش بیشتر از این کثافت درونم و دست بستگی‌ام بیشتر نشود. 

بله می‌توانم، چرا نمی‌کنم؟ ضعیف و بدبختم. چرا باید بشینم غصه بخورم که قرار است بروم در دل آتش و بترسم از هزارتا چیز مزخرف و نروم؟ 

چون، چون، چون‌که گریزی نیست. چون که من آدمی تهی‌ام که حالا تسخیر شده‌ام. چون هرچه عقب‌تر بیفتد می‌دانیم فرقی نمی‌کند، مگر خود او دست بکشد.

کاش دست بکشد.

کاش .....

۰ نظر ۲۱ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۱۳
آنی که می‌نویسد

بعد از دو هفته مقاومت کم آوردم. باز مشکلات جسمی‌ای که ضمیمه‌ی این احوال (عشق فروخفته) هست روی دست‌هام هویدا شد. دیشب خواب کاف رو دیدم که پیر و داغون شده و از من گله داشته، در خوابم بچه‌ای داشتم که پنهانش می‌کردم، ایینطور که بچه‌ی به دنیا آمده رو به درونم برگرداندم و بعد از مدتی مجدد بدنیا برگرداندمش و بچه در من رشد کرده بود و هیچ کسی باور نمی‌کرد این بچه نوزاد باشد و مشخصا سنی ازش رفته بود. خواب آشفته و در عین حال تأثر برانگیزی بود. صبح طاقت از کف دادم و به کاف پیام دادم. گفت غمگین است که احتمالا به مسأله‌ی خواهرش برمی‌گردد و شاید هم من! که البته بعید است. قراری گذاشتیم. 

حالا بی‌تابی‌ام کم شده اما ترس از انجام عملی که می‌دونم خطاست داره دیوونه‌ام می‌کنه.

چرا من انقدر ضعیفم! نمی‌فهمم چرا هیچ وقت نتونستم خویشتن‌داری کنم. در هیچ چیزی مطلقا خویشتن دار نبودم...

 

آمدم عنوان این پست را بنویسم، به سرم زد «بی‌خویشتن‌داری» یادم آمد چقدر استاد ح.ا تأکید داشت بر بی‌خویشی. من قبلترها انقدرها هم آدم مزخرفی نبودم، که الان هستم. از اون رابطه و اون عشق اسطوره‌ای-صوفیانه همه چیز تغییر کرد. هم حال جسمم، هم خویشتن‌داری‌ام.

باز یادم به اون داستان کافکا در کرانه و اون آدم افتاد که درونش در اثر رعدی خالی شده بود و هرکسی درون اون رو می‌تونست تسخیر کنه. 

اُف بر من.

خالی‌ام. بی‌خویشم. یک موجود بی‌هویت! چرا نمیی‌تونم چیزی برای این درون خالی‌ام بسازم!

سال‌هاست دارم تلاش می‌کنم و هنوز نشد که نشد.

 

۰ نظر ۲۱ مرداد ۰۲ ، ۱۸:۳۱
آنی که می‌نویسد

آن جوشش دارد فرو می‌نشیند، درست مثل وقتی که مستی از سرت برود و فقط خماری و سر دردش مانده باشد. 

برای من این انتخاب که محرومیتی دارد هیچ وقت توجیه نمی‌شود. 

تف تو این جهانت، تف.

تو اگر بلد نبودی ما رو از رنج نجات بدی چه کوفتی باعث شد دست به ساختن این جهان و ما ببری؟

غمی تو گلوم گره کرده. 

از این تنگنا متنفرم.

۰ نظر ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۵۰
آنی که می‌نویسد

حالا که قرار است تا ظهر تکلیفی تحویل دهم تا الان که نزدیک به ساعت ۹ است توی رختخواب هستم و هی فراخوان آن شب و روز‌های هفته‌ی پیش با کاف را می‌کنم و مدام گلویم فشرده می‌شود.

این روزها میم به شدت درگیر بودم و من به شدت خویشتن دار، و راستش الان دیگه خالی کرد.

۰ نظر ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۰
آنی که می‌نویسد