اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

حیاط خلوت زندگی‌ام عشق است.

پریشب در خواب مورد مهر بی‌پایان و توجهِ زاید کسی که نمی‌دانم که بود و چهره‌ای نداشت قرار گرفتم.

حالم دو روزه که خوبه. زندگی بر مدار می‌چرخه. گاهی هیجاناتم زیاد میشه، مثلا دیروز به طرز عجیبی با حرفی ساده و شوخی‌ای معمولی از سمت میم، عصبانی شدم. چیزی که در خیلی ماه گذشته بی‌سابقه بوده. بعد البته معذرت خواستم و باز حالم به سرعت خوب شد. بالاخره وقتی دز هیجان در رگ‌ها زیاد بشه خشک و تر همگی با هم می‌افتند تو دیگ آش! و البته به گمانم اثرات اوکسیتوسین ترشح شده در بدنم به وقت خوابِ پریشب است. 

به من اگر بود حتی لذت غذا و طعم‌ها رو هم ترجیح میدادم در خواب حس کنم و در بیداری عدسی بخورم. 

مزیت لذت در خواب اینه که تقریبا هیچ ساید افکت عینی نداره. مثلا با خوردن چاق نمیشی، یا با عشق‌بازی باردار یا حتی پشیمان.

کاش میشد زندگی رو اینجور بین لذت‌ها و تلاش‌ها تقسیم کرد. در بیداری مثل ماشین بود، و در خواب رند.

۰ نظر ۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۰۱
آنی که می‌نویسد

سلام بر غمِ نو. راستش را بخواهی این را برای دلخوشی‌ات گفتم، اینکه نویی را، راستش دیگر هیچ چیز نویی نمی‌بینم، چه رسد به غم که گمانم همه‌جوری را چشیده‌ام. البته که چه کسی می‌داند تفاوت میان غم امروز و غم پارسال در فلان تاریخ چیست؟ ولی خب گمان نکنم دیگر غمی سورپرایزم کند! غم غم است، چون همیشه متاثر از فقدان است و خب همیشه فقدان فقدان است. شدت و ضعف دارد اما چه کسی می‌داند تفاوتی هست بین وقتی که مادرجون را از دست دادی، یا توجه فلان شخص را یا حتی فلان غذا یا لباس یا ... ؟ من که نمی‌دانم. اما سلام بر تو ای غمِ نو، غمِ نو رسیده. مدتی پشتِ درِ کله‌ام معطل ماندی. در کوبیدی و من تغافل کردم. به روی خودم نیاوردم. رو برگرداندم. و حالا؟ خواب بودم که از دیوار پرید تو، به گمانم.هی فرار کردم ولی حالا مقابل‌اش نشسته‌ام. چشم در چشم.

بفرما چه می‌خواهی؟ کدام تکه از من را ببلعی سیرت می‌کند؟ چقدر از من تغذیه کنی رضایت می‌دهی و می‌گذاری‌ام و می‌روی؟

راست‌اش این مدت که فرار می‌کردم خوب پروار شده‌ام. فقط لطفاً زود تمامش کن. بیا تمام عقلم، قلبم، روانم، یا هرچه که می‌خواهی را از من بکَّن ولی زود برو. راست‌اش دیگر پیر شده‌ام برای معاشرت طولانی با تو. بکَّن آن تکه که می‌خواهی و بگذارم به خودم. من را با درد همنشین کن و برو.

 

این روزها باز میم به شدت درگیر است. دارم دندان بر جگر می‌گذارم. به کاف نگاه می‌کنم و عیشی که محقق نشد. خواب هم این روزها مرهم نیست. خیالم قد نمی‌کشد، که اصلا منم که دستش را بسته‌ام، که اگر قد بکشد هیچ بعید نیست کار دستم بدهد. باید مدام خودم را مشغول کنم، خسته و جان نمانده روی تخت ولو شوم و به جای دردِ فقدان، به درد پاهایم فکر کنم. باید افسارش را محکم نگه دارم. باید شش دنگ حواسم جمع باشد که با بهانه‌های همیشگی همسفره‌ی پشیمانی‌ام نکند.

 

تا کی دوام می‌آورم؟ بعید است خیلی طول بکشد، ولی هنوز دارم زور می‌زنم. 

یک بازوی قدرتش همین غمِ نو است. دارم جوری باهاش مواجه  می‌شوم که انگار قرار نیست خبری بشود. 

شاید که نشود، چه کسی می‌داند؟

 

پی‌نوشت: شاید بد نباشد به بکت پناه ببرن. راستی باید یک روز از سیر عبور از کامو به بکت بنویسم.

۰ نظر ۱۳ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۴۳
آنی که می‌نویسد

آدمی همواره در پی کسب قدرت است. من که فکر نمی‌کنم هیچ میلی در انسان قوی‌تر از قدرت نقش داشته باشد! و خب البته تخصصی که ندارم و اینی که گفتم را شاید بشود اینجور فهمید که دوست دارم اینطور جهان را تفسیر کنم، یا اینکه فرافکنی‌ست یا هرچه. خلاصه آن‌اش مهم نیست، این‌اش مهم است که حواسم باشد که هربار پای‌ام سر این میل و تمنا نلغزد و گول‌اش نخورم.

خواب دیده بودم‌اش، کاف را. به سین ابراز محبت کرد. صمیمیتی در میانشان دیدم که در همان خواب رگ حسادتم متورم شد. ماند پسِ ذهنم و همان رگ متورم فشار آورد. پیام دادم. سعی کردم او را به خودم جلب کنم. جلب کردم. درست همان ابراز محبت و صمیمیتی که در خواب به سین کرده بود را گشاد دستانه و دور از انتظار به پای من ریخت. هُل ورم داشت. من همان‌جایی بودم که در خواب برایم حسرت‌برانگیز بود. و بله سُر خوردم. چند روز درگیری و بعد خودم را از ماجرا کشیدم بیرون. اما حالا راند جدید بازی شروع شده انگار. حرف‌هایی زد تا حسادتم را برانگیزد. برانگیخت. می‌دانم اگر جدی‌تر به‌اش فکر کنم حتی ممکن است خر شوم باز. و او خوب می‌داند این کودکِ نابالغ تا چه حد دربند احساسات است. و حتی همین احساس که توانسته غلبه کند هم خودش یکجورهایی لغزنده می‌نماید. 

بگذرم. 

گذشت و باید سعی کنم الکی خودم را درگیرش نکنم. خوب می‌دانم که آشفتگی ذهنم و تمنایم زیاد است. که حتی امروز در میانه‌ی آن کار داشت گریه‌ام می‌گرفت. 

اما راست‌اش راه حل بامزه‌ای به ذهنم رسید؛ فکر کن (فکر کردم) اگر دم مرگ باشم و اگر آخرین روزها و ساعاتم باشد و اگر دلهره و اضطراب را کنار بزنم بین تمایلاتم پیِ کدامشان خواهم رفت؟ کدام را انتخاب خواهم کرد؟ میل به محبت یا میل به آموختن؟ احساسم این است که میل به آموختن. 

می‌دانم بایاسم، و می‌دانم به احتمال قوی هر دو و همه چیز بی‌وجه می‌شود و و و. اما برای سنجش قدرت این دو میل به گمانم آزمایش بدی نیست. چون اصلا یکی از دلایلم غیر از امور اخلاقی، عذاب وجدان و یا حتی تبعات و ... این بود که آنقدر درگیر شدم که از درس و مطالعه افتادم (عین دختر بچه‌ی ۱۵ ساله‌ای که نخستین بار طعم هیجانات عشقی را می‌چشد) و خب این برایم بزرگترین هزینه‌ی چنین گزینه‌هایی هست.

کاف گفت اگر روابط و دیدارها مکرر شود، عادی می‌شود، و بله درست گفت، عادی می‌شود و البته فقدان آن شور خودش درد عظیمی دارد، بماند که مواجهه‌ی بی پرده با پوچی‌ست و تجربه‌ی دوباره‌ی بی‌معنایی‌ست، و این هم اصلا خود آنقدر هولناک است که آدمِ عاقل مانع فراخوان آن شود.

به عبارتی انتخاب این است: من می‌نشینم یه گوشه نون و ماستم رو می‌خورم.

چاره‌ی دیگر اگر داری بگو. 

و در جواب هر جوابی باید شانه بالا انداخت و گفت، گشتم نبود، نگرد نیست.

۰ نظر ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۳۳
آنی که می‌نویسد

امشب می‌خواهم به مبارکی غلبه بر خواستنی نامعقول برای خودم جشنی بگیرم و جایزه‌ام هم این است که پاسی از شب را بی که خودم را ملزم به خوابیدن سر ساعت ۱۰ کنم، به مطالعه پشت میز و کنار پنجره‌ای گشوده به شب، بگذرانم.

ماهِ رو به کامل جلوی چشمم است و منی که به خودم مفتخرم و البته می‌دانم و شکی ندارم که دچار می‌شوم و باز و باز و ... می‌دانم حتی اظهارش برای این بقول امروزی‌ها کائنات ثقیل است و به زودی گیرم می‌اندازد مرا، و یا بقول خودم این ذهنِ غره‌ شده‌ و مستِ از پیروزی -بر نفس-، دیر نیست که پای‌اش بلغزد. ولی خوبی ماجرا این است که فعلا دارم نجات‌اش می‌دهم. 

هزارتا کار برای خودم تدارک دیده بودم که فرصت سُر خوردن پیدا نکند، و خورد، و چند روزی معطل‌ام کرد و عقب ماندم، و حالا با اینکه پی‌ام‌اس‌ام و از صبح سی بار حالم خوب و البته شدیدا خوب، و بد و طبعا شدیدا بد شد، اما تلاشم این است که مغلوب نشوم و حتی از همین نیم ساعت زمانی که حالم خوب است استفاده کنم.

باید یک ریویوو برای کتاب بنویسم و کاری که قرار است شروع کنم را شروع کنم.

خداوندگار و کائنات مهربانی کنند کاش، و مغز من هم، و .... تا که آدمی در هیئتی که دوست دارم بمانم.

عجالتا بوس و ماچ به خودم.

 

پی‌نوشت:

یک یادماند از این تجربه: هر وقت لذت را در همین جهان بیداری‌ (!) جستم، جهان خوابم از دست رفت و البته که جهان بیداری هیچ تصمینی که ندارد هیچ! حتی از صد جایت می‌زند بیرون و تلافی می‌کند. 

پس به جهان خوابت رضایت که نه باور داشته باش و آن لذت را در همان بجوی که دوام‌اش صد البته بیشتر و وجدان درد هم ندارد و طبعا تبعاتی هم نه.

 

۰ نظر ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۵۴
آنی که می‌نویسد

از صبح میان حال خوب و حال بد در نوسان مدام‌ام.

مدام.

 

امروز جلسه‌ی با زنان جلسه‌ی خوبی بود اما همه‌اش میم و ف با من مخالفت می‌کردند و البته بعد خودشون حرف من رو می‌زدند. نمی‌خوام از همون اول بچه بازی درآرم. می‌خوام تا بشه باهاشون تو این پروژه همراه باشم. مشکل اما اینه که من تا حالا کار جمعی نکردم و رضایت دادن به چیزی که نمی‌پسندم و شریک بودن در اون برام خیلی دشواره اما باید تمرین کنم. شاید همین کمکی باشه برای مدارا با خودم و نقصان‌هام، با کمال‌گراییِ مخربم.

حرفی نیست. نه اونقدر بده اوضاع که غر بزنم و نه اونقدر خوب که در سکوت لذتش رو ببرم. 

 

دارم تو هزارتا کاری که برای خودم جور کردم دست و پا می‌زنم. احساسم اینه که اگر خوب پیش ببرم خیلی خوب میشه، و اگه خوب پیش نبرم خیلی بد نمی‌شه. همه‌شون تجربه‌های خوبی‌اند، فقط مسئله‌ی کار کردن هست که هنوز نتونستم پاش رو به روتین زندگی‌ام باز کنم، ولی به شدت مشغولیت دارم و خب به نظرِ الانم تنها وجه منفی که اگر حواسم نباشه هزینه‌ی زیادی پام ریخته میشه اینه که از خودم دور شم و غرق کار و امور بیرونی شم و یادم نندازم که من همه‌ی اینا رو برای چی می‌خوام. نباید خلوت و خودم با خودم رو گم کنم، ولی واقعا تو این سن نیازه چهارتا کار جدی و متعهدانه (به دیگران) رو به عهده بگیرم. 

مطمئنا چون شروعه زمین خوردن اجتناب ناپذیره ولی باید استمرار داشته باشم.

 

گمونم یک سال دیگه که بیام و اینجا رو ببینم فکر می‌کنم دارم درس‌های انگیزشی و موفقیتی پیاده می‌کنم و البته این خودش سوای خوب یا بد نشونه‌ هست، نشونه‌ی تغییر و برون‌گرایی و دیده شدن و البته طبعا نقد و کشاکش رو هم خواهم داشت.

 

دیگه همین.

۰ نظر ۰۶ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۴۳
آنی که می‌نویسد

داشتم این پی‌ام‌اس را این‌بار کنترل می‌کردم که ناغافل رَم کرد و افسار پاره کرد. البته هنوز هم امید دارم که دوباره افسارش را به چنگ آورم. کمی سیگار، مشغولیت به کار و مطالعه و نظافت. اما عصری گرسنه بودم و یک کوپن خرید شیرینی از اسنپ در حسابم داشت باطل می‌شد و این عقرب مدام دُم به کلّه می‌کوبید. دو تا دسر خامه‌ای سفارش دادم بلکه آرام گیرد. سفارش آمد، خوردم اما چه خوردنی! احساس انزجار داشتم و فقط می‌خوردم که هرچقدر بیشتر حالم از هرچه دسر خامه‌ای‌ست بهم بخورد. ته‌اش از خودم برای این خبط بدم آمد، و بله این شروع ماجراست؛ حالا این ذهن سرکوب و تحقیر شده دارد هی نیشگون می‌گیرد که برو و کمی دل‌ات را رها کن! می‌بازم؟ احتمالا! امیدوارم بخت یاری کند اما. البته که نباید لی‌لی به لالایش گذاشت اما گویی دارد سیستم خودسرزنشی معکوس عمل می‌کند.

 

 

و این را که گفتم ترسیدم؛ من اصلا حال و حوصله‌ی تغییر را ندارم. احساس می‌کنم نشانه‌های پیری‌ست که دیگر نمی‌خواهم تغییر کنم! و البته هر روندی با تغییراتِ رفت و برگشتی همراه است و چه می‌شود کرد اگر در برگشت یکهو ببینی جانِ ادامه نداری!
ترسم از پیری و بی‌حوصلگی‌ست. دور باد!

 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۲۳
آنی که می‌نویسد