آدمی همواره در پی کسب قدرت است. من که فکر نمیکنم هیچ میلی در انسان قویتر از قدرت نقش داشته باشد! و خب البته تخصصی که ندارم و اینی که گفتم را شاید بشود اینجور فهمید که دوست دارم اینطور جهان را تفسیر کنم، یا اینکه فرافکنیست یا هرچه. خلاصه آناش مهم نیست، ایناش مهم است که حواسم باشد که هربار پایام سر این میل و تمنا نلغزد و گولاش نخورم.
خواب دیده بودماش، کاف را. به سین ابراز محبت کرد. صمیمیتی در میانشان دیدم که در همان خواب رگ حسادتم متورم شد. ماند پسِ ذهنم و همان رگ متورم فشار آورد. پیام دادم. سعی کردم او را به خودم جلب کنم. جلب کردم. درست همان ابراز محبت و صمیمیتی که در خواب به سین کرده بود را گشاد دستانه و دور از انتظار به پای من ریخت. هُل ورم داشت. من همانجایی بودم که در خواب برایم حسرتبرانگیز بود. و بله سُر خوردم. چند روز درگیری و بعد خودم را از ماجرا کشیدم بیرون. اما حالا راند جدید بازی شروع شده انگار. حرفهایی زد تا حسادتم را برانگیزد. برانگیخت. میدانم اگر جدیتر بهاش فکر کنم حتی ممکن است خر شوم باز. و او خوب میداند این کودکِ نابالغ تا چه حد دربند احساسات است. و حتی همین احساس که توانسته غلبه کند هم خودش یکجورهایی لغزنده مینماید.
بگذرم.
گذشت و باید سعی کنم الکی خودم را درگیرش نکنم. خوب میدانم که آشفتگی ذهنم و تمنایم زیاد است. که حتی امروز در میانهی آن کار داشت گریهام میگرفت.
اما راستاش راه حل بامزهای به ذهنم رسید؛ فکر کن (فکر کردم) اگر دم مرگ باشم و اگر آخرین روزها و ساعاتم باشد و اگر دلهره و اضطراب را کنار بزنم بین تمایلاتم پیِ کدامشان خواهم رفت؟ کدام را انتخاب خواهم کرد؟ میل به محبت یا میل به آموختن؟ احساسم این است که میل به آموختن.
میدانم بایاسم، و میدانم به احتمال قوی هر دو و همه چیز بیوجه میشود و و و. اما برای سنجش قدرت این دو میل به گمانم آزمایش بدی نیست. چون اصلا یکی از دلایلم غیر از امور اخلاقی، عذاب وجدان و یا حتی تبعات و ... این بود که آنقدر درگیر شدم که از درس و مطالعه افتادم (عین دختر بچهی ۱۵ سالهای که نخستین بار طعم هیجانات عشقی را میچشد) و خب این برایم بزرگترین هزینهی چنین گزینههایی هست.
کاف گفت اگر روابط و دیدارها مکرر شود، عادی میشود، و بله درست گفت، عادی میشود و البته فقدان آن شور خودش درد عظیمی دارد، بماند که مواجههی بی پرده با پوچیست و تجربهی دوبارهی بیمعناییست، و این هم اصلا خود آنقدر هولناک است که آدمِ عاقل مانع فراخوان آن شود.
به عبارتی انتخاب این است: من مینشینم یه گوشه نون و ماستم رو میخورم.
چارهی دیگر اگر داری بگو.
و در جواب هر جوابی باید شانه بالا انداخت و گفت، گشتم نبود، نگرد نیست.