اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۳۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

مدتیه از اوضاع نظم و ترتیب خونه و اتاق و میزم راضی نیستم. از طرفی وقت ندارم برای  اون نظمی که می‌خوام وقت بذارم. از طرفی تا چشمم به بخشی از بی‌نظمی‌ها می‌افته خون خونم رو می‌خوره، بعد سریع خودم رو از محل حادثه دور می‌کنم. تا کی می‌تونم طاقت بیارم و اصلا چقدر موجهه؟ هی میگم کارام زیاده و توجه نکنم اما فی‌الواقع بخشی از رم این مغزِ مچاله‌ام درگیر این بی‌نظمی‌هاست. اصرار ندارم بهش نپردازم، واقعا وقت ندارم. زمان‌هایی هم که وقتی دست میده یا خسته و ولو شده‌ام یا افسرده، که یعنی دستم بکاری نمیره. وقت‌هایی هم که های‌ام فکر می‌کنم بشینم چهار خط بخونم اولی‌ست. بعد یهو گمونم این گوله‌ها بهمنی بشن و متلاشی کنند. دلم خوشه مامانینا که برن، روزِ برنامه‌ی هفتگی رو بذارم برای مرتب کردن خونه. ولی همش ته ذهنم یه سوال داره مغزم رو می‌خوره. تو واقعا وقت نداری؟!

 

آها یه چیز دیگه هم خیلی رو مغزمه.

چرا صادق هدایت می‌گه یه چیزهایی (نه یه احساس‌هایی) هستند که به کلمه نمیان و مثل خوره مغز آدم رو می‌خوره و نمی‌توننی به کسی بگی چون قضاوتت می‌کنن و ..... 

منظورش چیه ؟!

بعد سال‌ها بی‌جواب ماندن و فراموشی مدتیه برگشته و داره رو اعصابم پیاده روی می‌کنه، خدابیامرز.

۰ نظر ۰۴ خرداد ۰۳ ، ۱۴:۱۰
آنی که می‌نویسد

اینکه حس می‌کنی یکی یه جا (که البته قبلتر نزدیک بود و حالا چند قاره و چندین فرسخ فاصله داره) حسی داره شبیه به خودت تسکینت میده. نمی‌دونم چرا ولی اینحوره. حداقل شاید بیان آ اینجور بود که وقتی می‌نوشت خودم رو در آینه میدیدم و حس می‌کردم انگار یکی داره منو می‌خونه و می‌نویسه. تسکینش چرا رو نمی‌دونم ولی بود. 

آ مهاجرت کرد و زندگیش عوض شد. گه گاهی میاد همون غرها رو میزنه ولی دیگه اون غرها غرهای من نیست. انگار جغرافیا آدم‌ها رو شبیه‌تر می‌کنه. دردهاشون رو یا دقیق‌ار نحوه‌ی درد کشیدن‌هاشون رو شبیه‌تر می‌کنه.

یه چیز بامزه اینکه دلم برای اون خودم در بیان آ تنگه. انگار حتی خودم هم نمی‌تونم درد کشیدنم رو اونقدر خوب تصویر کنم، و خب اگر نتونی درد کشیدن‌هات رو تصویر کنی تا همیشه یه سری تکه تصویرهای گنگ و نوک تیز تو سرت می‌چرخند. آ بلد بود روایت کنه و اون تکه‌ها رو کنار هم جوری بذاره که آشوب رو حتی برای مدتی کوتاه بخوابونه. این روزا حس می‌کنم انقدر تکه‌های درونم پخش و پلاست که نمی‌تونم جمع‌شون کنم. بعد هربار اینجوره که یه تکه یهو می‌زنه دستت رو زخمی می‌کنه و خون میاد و بعد هم ناچاری پاشی بری زخم تازه و خون تازه رو ببندی و بعد باز همه چی مسکوت می‌مونه.

 

آخیش یه کم تونستم غر بزنم.

نطقم کور شده چرا! 

۰ نظر ۰۴ خرداد ۰۳ ، ۱۲:۲۷
آنی که می‌نویسد

خب بالاخره تموم شد و یحتمل میره تا چند ماه دیگه. چه خوبه که دارن دور میشن.

بابا امروز باز رو اعصاب بود. گمونم من رو مقصر در مرگِ شهید جمهور می‌دونست. هی بهم گیر میداد. به میم هم. عین تلاش کرد کمی فضا رو جمع کنه اما خلاصه خیلی فایده نداشت. بعدش سیگار کشیدم و اومدم خونه و به مقدار متنابهی نوشیدم. حالا دیگه می‌خوام برگردم به زندگی. بخوابم، بیدار شم و زندگی رو ادامه بدم. همین کثافتی که اون مامان و بابا من رو انداختن توش. که بشیم عصای پیری. که وقتی دستشون از همه جا کوتاه شد اعمال قدرتشون رو حفظ کنن. 

اگرچه کلافه کننده بود اما همین که تموم شد و قراره که چند ماهی نبینمشون خوشحالم می‌کنه. احساس می‌کنم باز تهران تهرانه و من از همه‌ی اون گذشته جدام.

وقتی اونا تهرانن من حس می‌کنم ذراتی از اون گذشته‌ی مزخرفم بیخ گوشمه، و وقتی نیستن یکجور حس رهایی دارم. مثل نوزادی که بند نافش رو بریدن.

بند نافم رو می‌برم و می‌ندازم تو زباله‌دانی. این تکه هیچ چی برای ترمیم دردهام نداره.

۱ نظر ۰۳ خرداد ۰۳ ، ۲۳:۱۸
آنی که می‌نویسد

چطور میشه از حالت تسخیر گفت؟

هیچ وقت دوباره کافکا در کرانه رو نخوندم، اصلا همون یکبار بس بود؛ و همیشه اینجور مواقع یادم به اون مرده میفته؛ اونی که در اون سانحه‌ی ماورائی درونش تهی شد. اون همیشه منم. یا من همیشه اونم!

امشب باید بریم خونه‌ی مامان‌اینا و من از صبح کلافه‌ام و می‌خوام سیگار بکشم و نمی‌تونم. دلیل کلافگی هم گوییا یک حفره پر کن جدیده  همون که میگن هرکه آمد عمارتی نو ساخت و الی آخر.

بغض تو گلومه و نمی‌دونم چرا. فقط می‌خوام نباشه. می‌خوام بشینم این مقاله رو بخونم. می‌دونم بخونم آروم میشم، منتها نمی‌تونم با این حال بشینم پاش. دورِ باطله یا هرچی.

فکر کردم بیام اینجا بنویسم شاید یه کم بغضم وا شه. ولی حرفی ندارم. کاش خلوتم و سکوتم برگرده. پشیمونم از این جمع رفاقتی که تو پژوهشگاه شکل گرفته. جوری‌ام که هربار بخوام برم انگار باید هلم بدن. چیه این روابط و رفیق‌بازی‌ها. چه کسالت و پوچیِ عظیمی در رابطه‌هاست. کاش میشد کمتر ببینمشون. انگار هربار هزار جون ازم کم میشه.

و اصلا کلا اینجورم.

دیروز همسایه پایینی اومد پیچ‌گوشتی بگیره و من دو دقیقه گفت‌وگو برام مثل ۲ساعت بود. شایدم حال بد الانم هم واسه امشبه و خونه‌ی مامانینا.

آه چقدر دلم می‌خواد غر بزنم. هیچی پیدا نمی‌کنم برای غر زدن! حتی همین لختی‌ای که وجودم رو گرفته. شاید اصلا همین لختیه که نمی‌تونم به هیچی غر بزنم. 

چقدر .... همون. چقدر دلم می‌خواد غر بزنم.  کاش امشب زودتر بیاد و بره و من برگردم به زندگیم. 

کلافه‌ام؟ شاید.

۰ نظر ۰۳ خرداد ۰۳ ، ۱۳:۲۹
آنی که می‌نویسد

هیچ حرف خاصی نیست. هیچی. مگر اینکه تقریبا خیلی (!) کلافه‌ام. خیلی به میم گیر میدم. امروز یه نیمه دعوایی رخ داد. شاید لازم بود، نمی‌دونم. منتها این واقعیت که من کلافه‌ام واقعیته دیگه.

این هفته با وجود اینکه با تولد میم شروع شد اما اونقدر پر تنش و ملتهب بود که هنوز سرم روی ویبره‌ست. امروز کمی درس خوندم و کمی دلخوش کننده بود.

دلم ؟

راستش دلم خواست از دلم حرفی بزم، اما حرفی نیست.

 

همه بیهودگی‌ست این ایام.

۱ نظر ۰۲ خرداد ۰۳ ، ۲۲:۴۰
آنی که می‌نویسد