میان دو بینهایت؛
بینهایت گذشته، و بینهایت فردا؛
نیل روی ترقوهاش نوشته بود «تنسی کأنک لم تکن»
دوست داری فراموش شوی؟
نمیدونم، اما مسئله این نیست که چی دوست دارم، مهم اون چیزیه که محقق میشه.
من بین دو بینهایتم. همین. میان دو «دو به نمای الف صفر». پیدا کن پرتقال فروش رو.
درخت گلابیِ مهرجویی رو دیدم. به زور نشستم تا تمام شود.
دوست داشتمش؟
نمیدونم.
تکرار؟ حرف تازه؟
نمیدونم سرگرمیه مطبوعی بود.
و یک عبارت قشنگ: «دقیقههای معطر»
من هیچ وقت با درخت نسبتی برقرار نکردم. با گل هم. عوضش نسبت من با سنگ و کوه بود. میتونستم با کوه حرف بزنم، با سنگ هم. با آب حرف نمیزدم، میشنیدمش، ولی با درخت و گل نه. حیوان و انسان؟ گمونم با عین. با ارواح و اموری ماورای طبیعت؟ بسیار.
تهِ دلم خالیه.
مح گویا دست کشیده. تصمیمهای خوبی هم داره میگیره. خوشحالم براش.
به چی فکر میکنی؟ به اینکه دوستت نداشت؟ خب مگه نمیدونستی؟
چی بود اون شعر که کسی توی جوبها بدنبال مروارید نمیگرده؛ همون.
و من بازیچهی دستهای اون عروسک گردانم؟ باشم یا نباشم چه فرقی میکنه؟
مهم اینه که اونی که گفته بود بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر به فهم من یه بدبختِ دربهدر بود که دستش از همهجا کوتاه بود. و براش چیزی نمونده بود. قمارِ چی؟ قمار واسه داراهاست نه واسه من و مایی که .... نه. من چیزی رو تو قمار نمیذارم، ریسکی نمیکنم. من بازی میکنم، چون میخوام ادامه بدم.
یادش بهخیر ح.
سرش سلامت که این گه رو گذاشت تو دامنمون. این گهِ هیچ بودن، پوچ بودن.
برم پاستیل بخورم و به خندههای میم (میم در درخت گلابی=گلشیفته) فکر کنم.
چقدر دلم زیبایی میخواد. و شعر. و ؟
و خوابی و خیالی.