اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۳۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

میان دو بی‌نهایت؛

بی‌نهایت گذشته، و بی‌نهایت فردا؛

نیل روی ترقوه‌اش نوشته بود «تنسی کأنک لم تکن»

دوست داری فراموش شوی؟

نمی‌دونم، اما مسئله این نیست که چی دوست دارم، مهم اون چیزیه که محقق میشه.

من بین دو بی‌نهایتم. همین. میان دو «دو به نمای الف صفر». پیدا کن پرتقال فروش رو.

 

درخت گلابیِ مهرجویی رو دیدم. به زور نشستم تا تمام شود. 

دوست داشتمش؟

نمی‌دونم. 

تکرار؟ حرف تازه؟

نمی‌دونم سرگرمیه مطبوعی بود.

و یک عبارت قشنگ: «دقیقه‌های معطر»

 

 

من هیچ وقت با درخت نسبتی برقرار نکردم. با گل هم. عوضش نسبت من با سنگ و کوه بود. میتونستم با کوه حرف بزنم، با سنگ هم. با آب حرف نمی‌زدم، می‌شنیدمش، ولی با درخت و گل نه. حیوان و انسان؟ گمونم با عین. با ارواح و اموری ماورای طبیعت؟ بسیار.

 

تهِ دلم خالیه.

م‌ح گویا دست کشیده. تصمیم‌های خوبی هم داره می‌گیره. خوشحالم براش.

به چی فکر می‌کنی؟ به اینکه دوستت نداشت؟ خب مگه نمی‌دونستی؟ 

چی بود اون شعر که کسی توی جوب‌ها بدنبال مروارید نمی‌گرده؛ همون.

 

و من بازیچه‌ی دست‌های اون عروسک گردانم؟ باشم یا نباشم چه فرقی می‌کنه؟

مهم اینه که اونی که گفته بود بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر به فهم من یه بدبختِ دربه‌در بود که دستش از همه‌جا کوتاه بود. و براش چیزی نمونده بود. قمارِ چی؟ قمار واسه داراهاست نه واسه من و مایی که .... نه. من چیزی رو تو قمار نمی‌ذارم، ریسکی نمی‌کنم. من بازی می‌کنم، چون می‌خوام ادامه بدم.

 

یادش به‌خیر ح.

سرش سلامت که این گه رو گذاشت تو دامن‌مون. این گهِ هیچ بودن، پوچ بودن. 

برم پاستیل بخورم و به خنده‌های میم (میم در درخت گلابی=گلشیفته) فکر کنم.

چقدر دلم زیبایی می‌خواد. و شعر. و ؟

و خوابی و خیالی.

۱ نظر ۰۹ خرداد ۰۳ ، ۲۳:۲۳
آنی که می‌نویسد

کاری نکردم، اما بد هم نبودم چندان. نمی‌شد، گاهی نمیشه. جوری از نشستن پشت میزم واهمه دارم که انگار قراره مثلا یه امتحان مهم بدم اونجا. از اتاق و میزم دوری می‌کنم. می‌ترسم ببینمشون؟ یاد هزارتا کارم می‌افتم؟ 

نمی‌دونم.

چای دم کردم و بردم گذاشتم رو میز، پنجره رو باز کردم و یهو یه گرمای معتدل با بوی برنج ذغالی پیچید تو سرم. نمی‌دونم کی داشت برنج ذغالی می‌پخت؟ یا کی برنجِ کته‌اش سوخته بود، یا حالا هرچی! یاد خونه‌ی آقاجون‌اینا افتادم. اون آشپزخونه‌ی نمور که زن‌عموها جمع می‌شدند و هرکدوم کاری می‌کردند و دری که رو به تاریکی داشت و اون جای پلوپزی که پایین پله‌ها و نزدیک طویله بود. الان که وصف می‌کنم برام قشنگند، ولی یادمه بچگی‌ها از اون صحنه بدم میومد و فقط بوی برنج ذغالی بود که خوب بود. 

به سرم زد امشب رو بیخیال زور زدن برای نشستن پشت میز شم. لپ‌تاپ رو آوردم و هارد رو. زن در شن روان. خیلی همه تعریفش رو کردن. همین الان مردد شدم چون س گفته بود اول کتابش رو بخونی بهتره. آره اول کتابش رو بخونم بهتر. ولی بازم یه فیلم خواهم دید. 

با چای و کمی درد شکم و نور ملایمی که شبیه نورِ آشپزخونه.ی مامانبزرگ بود و من همیشه دلم می‌گرفت از این نور تنک، ولی الان حسِ آروم و خوبی بهم میده.

 

۱ نظر ۰۹ خرداد ۰۳ ، ۲۰:۱۸
آنی که می‌نویسد

پی‌ام‌اس این ماه به شکل بدی طی شد.بدترین لحظات ساعات اولیه‌ی امروز بود. اشکی بند نمیومد. دردی که تسکین نمی‌یافت. و پناه بردن به فراموشی، چون همیشه و هربار. اصلا بد بودن این‌بار هم شاید به واسطه‌ی نیل و م‌ح و مقالات سخت من را در تلاش برای فراموشی ضعیف کرده بود.

 

صبح با درد بیدار شدم. درد گلو و درد سر‌، اما نه دردهای شب. دوباره کمی خوابیدم. بهتر شد. حالا ته دلم احساسِ دلتنگی برای درس و مشق‌هام داره می‌جوشه. 

انسان یعنی فراموشی؟

 

و ما دوره می‌کنیم

شب را و روز را؛

هنوز را

 

۱ نظر ۰۹ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۵۷
آنی که می‌نویسد

یک ساعتی عر زدم. تو بغل میم. بند نمیومد، اشک سال‌ها بود. بعد قرص و شراب. و خوابیدم.

الان مثل دیشب نیستم. فقط گلوم درد می‌کنه.

دیشب شب عجیبی بود.

برگردیم به ؟ 

پووووف. ادامه میدم چون آلترناتیوی ندارم.

۰ نظر ۰۹ خرداد ۰۳ ، ۰۶:۱۶
آنی که می‌نویسد

میگه باید بری پیش مشاور. مشاور؟ جدی چطور فکر می‌کنی مشاور می‌تونه درد بی‌پولی رو حل کنه یا کمک کنه حل کنی.

آخ یکی تو کوچه، شاید دو تا کوچه اونورتر دادی زد و همین شد که اشک من اومد پایین. 

من نمیخوام ادامه بدم. نمی‌خوام هی درد بکشم. نگران باشم. چهره‌ی نگران میم رو ببینم. حسابی که هربار به زور یکی دو تومن میاد توش و به دو روز نکشیده تموم میشه و بعد دوباره بی‌پولی.

خسته شدم. حالا شاید همه‌ی ماجرا این مباشه اما دیگه اشکم قطع نمیشه. دام می‌خواد هوار بکشم. حالا پریوده یا بی‌پولی یا هر کوفت دیگه.ای، من کم آوردم، من باید هوار بکشم، ضجه بزنم. 

۲ نظر ۰۹ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۱۰
آنی که می‌نویسد

از عصر تو سرم بود کاش یکی با یکی دعوا کنه. کاش یکی ضجه بزنه. می‌دونم بیشعوریه ولی دلم می‌خواست چون خودم حتی جنم هوار کشیدن و ضجه زدن رو هم نداشتم‌.رحتی ضجه؟ آره حتی همین.

الان که داشتم به خونه فکر می‌کردم حدس جدیدی زدم. دو ماه دیگه باید خونه رو تمدید (!) کنیم. پول نداریم. هیچی. مطلقا هیچی. هزارتا چیز می‌خوایم که هرکدوم مضطربم می‌کنه. حالا اونا به درک. خونه رو چه کنیم.

چرا واقعا نمیشه هوار کشید؟ چرا انقدر ما بدبخت شدیم! 

آره از همه دقیق‌تر همین بی‌پولی‌ست که می‌تونه توضیح بده چرا انقدر حالم بده.

من توانش رو ندارم. دارم گریه می‌کنم. برای بدبختی‌مون. یا برای پریوده؟ نمی‌دونم. خسته‌ام. واقعا خسته‌ام.

میم هم گمونم سر همین کلافه‌ست.

هیشکی به هیشکی نمیگه، حتی به خودش.

خیلی دیره ... خیلی دیر شد.

۲ نظر ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۲۳:۵۸
آنی که می‌نویسد

از صبح رو این قطار شهربازیا که ریل‌هایی با شیب تند دارند، نشستم. 

هفته‌ی بعد قراره کلا تعطیل باشه. روز آخر پی‌ام‌اس. سردردی که با سه تا ژلوفن خوب نشد. م‌ح حالش بده و نگرانشم. خودم حالم بده. خونه‌ی بهم ریخته‌ای که در نظر دارم مرتب کنم ولی این سگ سیاه جوری نشسته رو سرم که قدرت یه اپسیلون جا‌به‌جا شدن رو ندارم. چند باری از صبح با میم دعوامون شد. دلم می‌خواد با یکی حرف بزنم، یکیه واقعی، ولی کسی نیست. 

نه که داغون باشم یا خوشحال باشم یا نباشم یا اصلا جوری باشم یا نباشم. نه. فقط نگران هزارتا کارام‌ام که وحشتناک بزرگ و سخت جلوه می‌کنند و همینطور این لختی‌ای در من هست که هیچ‌جوری وا نمیده تا یه تکون بخورم.

امروز زدم بیرون حال نداشتم. خواستم سیگار بکشم، حال نداشتم. برگشتم خونه. هزارتا کتاب آوردم و حال ندارم حتی یک خط بخونم.

یه احساس ضعفی شاید دلیل این حال بدم باشه. یه حسی پسِ کله‌ام داره هی وزوز می‌کنه که همه چی سخته و هیچی رو نمیشه پیش برد. اخیرا مقاله‌هایی خوندم و می‌رفتم جلسه و میدیم چقدر پرت بود فهمم. بعد هی خالی کردم. هی فکر می‌کنم بشینم فلان و فلان و فلان کار رو بکنم. نمیشه. همه چی عظیم و دست نیافتنیه، حتی همین گردگیری یا تمیز و مرتب کردن آشپزخونه.

درس می‌خونم (هول هولکی) کارهای خونه رو می‌رسن (سمبل کنم). و این واقعیت که هیچی رو بخوبی انجام نمیده داره مثل خوره روانم رو می‌جوه. شاید صادق هدایت هم یک چنین چیزهایی در ذهنش بود. 

واقعا نمی‌دونم چطور بگم که چقدر از خودم ناراضی و کلافه‌ام. نه که بدم بیادا! اصلا محلی از اعراب نداره که وقدر داغونم و چقدر عملکردم اعصابم رو بهم میریزه.

از یه طرف نگرانیِ مسخره برای م‌ح داره به ذهن و روانم فشار میاره. نمی‌دونم چطور باید از زندگیم خارجش کنم که آسیب نزنم و در عین حال خودم هم آسیب نبینم. 

خلاصه که هیچی هیچ‌جوری خوب نیست.

دم‌نوش گذاشتم، ولی دلم می‌خواد بنوشم.

اه چرا هیچی هیچجوری خوب نیست؟ هزار سمت دور این زندگیِ گهیم بچرخم هیچ وجه مثبتی پیدا نمی‌کنم.

پوووف

۰ نظر ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۲۲:۱۴
آنی که می‌نویسد

هر مرگ یک تکه از ما جدا می‌کند. می‌کند؟

راستش نه. ما هیچ‌وقت به چیزی جز حیف شدن‌ها، حسرت‌های خودمان و بازماندگانشان فکر نمی‌کنیم. بخصوص که مرگ خودخواسته باشد.

دلت آرام نمی‌گیرد از اینکه یکی خودش را نجات داد؟ از این کثافت خودش را بیرون کشید؟ 

راستش چرا.  همه‌ی غمم برای بقیه بود نه خودش. برای خودش از همان اول‌اش هم خوشحال شدم. آنهمه درد ... بس‌اش بود.

اصلاً دوست نداشتم عزا بگیرم، شاید دلم بحال جوانی‌اش سوخت‌ همان که حیف و فلان! یا تمام تلاشش برای نجات. همان لحظاتی که دست و پا می‌زد به سطح برسد، نفسی چاق کند و باز غرقه شود. 

اصلأ من که فکر می‌کنم همه در رنجیم و مرگ شفاست. فقط خودمان حالیمان نیست. خودم اصلا. چرا؟ واقعا چرا ادامه میدم؟ چون می‌ترسم. از چه؟ از نبودنم و حرف‌ها. از نبودنم و مامان و بابا. از نبودنم و میم. و اصلا اینکه نبودن یک فریاد برای بودن است. اصلاً همین‌اش هم سوزناک می‌کند. و خب که چه؟. که مثلا نگران مامان و میم و عین و بابا باشم؟ پس خودم چی؟

راستش روی خاک همیشه برای خودم زندگی کردم. پس چرا برای رفتن بهانه‌ی دیگران آوردن؟ باید بدانی که ترس است و بس.

خاک پذیرنده. آه ای خاک پذیرنده .... 

دلم می‌خواد بدون درد بمیرم. همین. کاش بشه. کاش خودمو جمع کنم. کاش بتونم . کاش کاش کاش ....

تف به این بزدلی.

نیلو هم رفت. تونست. با اونهمه آدمی که نگرانش بودن. من که فوق فوقش چهارتا ...

دلم نمیاد میم رو ...

گه نخور بابا.

پوووف

۲ نظر ۰۶ خرداد ۰۳ ، ۲۳:۰۴
آنی که می‌نویسد

کاش میشد جوری از این لحظات عبور کنم. این بغض که اشک نمیشه.

صدای رعد، نیلو، بارون، سوندکلود، مانی، ... هر لحظه برقی می‌زنه و کل خونه روشن میشه. چرا آخه؟ چرا مردی؟ چه الکی مردی!

الان یعنی اونا چیکار می‌کنند؟ چیجوری؟ چیجوری می‌شه امشب رو به صبح رسوند؟ و شب‌های بعد رو؟

یادم به محرمی‌هاش میاد، به آهنگ‌هاش، به بغل دوست داشتن‌هاش، به ... به چی؟

 

چرا انقدر آسمون برق می‌زنه؟ چرا انقدر رعد؟ چطور خرافی نشم من؟ خل نشم من؟

۰ نظر ۰۵ خرداد ۰۳ ، ۲۳:۰۱
آنی که می‌نویسد

چشم می‌چرخونم، هیچی سر جاش نیست. فیلسوفان یحتمل می‌گن آیا ذاتی‌ست یا ضروری‌ست برای آن چیز که آنجا باشد؟ پس بپذیر نظم جدید رو. بله همینقدر کاریکاتوری میشه به فلسفه فکر کرد. اینم متاثر از مزخرفات این مقاله از این بابایی که می‌خوندم گفتم. هزار جور می‌پیچونه برای زرِ مفتش. فقط می‌خواد وقت ما رو بگیره. چیه بابا؟ حرفتو بزن تمومش کن دیگه. اینا برای چاپ کردن مقاله و کردیت گرفتنشون الکی زر می‌زنند، منِ بدبخت باید تو این چائوس بشینم زر زر های اینا رو بخونم و با هزار ترفند خودم رو متمرکز کنم.

واقعا بی‌قراری و عدم صبر چیز بدیه. یه عمر نه صبور بودم و نه صبوری دیدم. ننه بابامون که همیشه‌ی خدا هیجانی بودن. 

پوووف این مسیر به قول اون بابا جواب نمیده. اومده بودم یه سری غر بزنم و همه چی رو سرِ ننه باباهه خراب کنم، ولی نشد، نگرفت. راستش تو سرم حرف هستا ولی می‌دونم زر زدنه. 

می‌خوام سیگار بکشم و میم گیر داده که هیچ اثری نداره. هیچ چیز خوشمزه‌ای هم تو خونه پیدا نمیشه. یه کم پنیر، پرتقال و سیب، و شکلات بدمزه‌ی آیدین که قبلا دوست داشتم و الان تا میذارم تو دهنم انگار زهرماریه.

دلم می‌خواد یه هفته وقت آزاد و روحیه‌ی خوب و اراده‌ی آهنین داشتم و یه گردگیری اساسی می‌کردم تا به آرامش برسم. ولی هیچ‌کدوم نیست و بدتر اینکه اون اراده‌ی آهنین نیست. اگر وقت و روحیه هم بود اراده نیست. یعنی اگر اونا بودن نهایتش میشستم ..چرخ می‌زدم و تهش انگشت حسرت می‌گزیدم. شاید اصلا اون ددلاین ۲۰ خرداده که داره روانم رو می‌جووه! هیچ‌کاری براش نکردم و مطابق معمول خواهد رسید به روزهای نهایی و من مثل خر میشینم کار می‌کنم و بعدش هی به خودم فحش میدم که اگر دو هفته پیش شروع می‌کردی می‌دونی چه خوبتر می‌نوشتی و کار درست و حسابی‌تری در میومد! همه اینا رو میدونم ولی به تنها چیزی که فکر می‌کنم غر زدن به بی‌نظمی و نامرتب بودنه خونه‌ست که تصمیم دارم تا بعد از ددلاین مقاله دست به هیچ چی نزنم.

بعد هم، فردا و پس فردا بچه ها رو می‌بینم و واقعا حال و حوصله‌ی هیچ کسی رو ندارم. همه‌اش زر مفت. 

 

کاش درس می‌خوندم. ولی واقعا به نحو خیلی مسخره‌ای از حجم ۸ م‌م جمجمه‌ام ۶.۵ م‌م اش رو دغدغه‌ی بهم ریختگی خونه اشغال کرده. 

تو روحم واقعا.

 

تکمله:

نمی‌دونم شاید یکی از دلایلی که اینجا راحت نیستم و احساسم اینه خودِ خودم نیستم  این باشه که یه آدم جدید داره اینجا رو می‌خونه. و من هنوز به در معرض این نگاه جدید بودن عادت نکردم و همه‌ی لحظات نوشتن خواننده‌ حائلی میشه بین من و خودم. دقیق‌تر اینکه دارم زور می‌زنم عادی باشم ولی نبودم. ‌بیشتر فقط زور زدم عرصه رو رها نکنم و بنویسم حتی اگه بخش عمده‌ای از حرف‌ها جنبه‌ی پرزنت کردن داره. و بله هعق.

۱ نظر ۰۵ خرداد ۰۳ ، ۰۹:۲۰
آنی که می‌نویسد