اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۳۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

سوت قطار. دارد دور می‌شود.

چند داستان از فسق و فجورِ زنان و مردان روس از چخوف رو خوندم و حس کردم چقدر من شبیه اونها نیستم و اونها چقدر زشتن و پیف پیف. ولی خب چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنیم. منم یکی مثل همونام. مثلاً الان مثل اون اولگا-ام که داشت گریه می‌کرد که آن پسرک جوان دیگر از او سیر شده و مرد به او گفت برو و گفت نمی‌روم من جایگاه اجتماعی و کوفت و زهرِمار این رابطه رو می‌خوام، و خب گاهی هم میرم سراغ فسق و فجور، و بعد صبح پاشد پیغام فرستاد که ۲۵ روبلی که قولش رو داده بودی رد کن بیاد . 

من؟

من هربار شبیه به یکی‌شان‌ام.

 

م‌ح تموم شد. به سرعتی که جوانی اقتضا می‌کرد. من هم کَمَکی بغضم گرفت. گفتمش پس چه شد اون فلان و بیسار؟ یه جور خواهش، تمنا و ... گفت تو نموندی ...

خیلی عادی و محترمانه و احتمالا با قدری ولم کن گفتن از سوی او و خواهشی از من خلاصه که تمام.

 

دلم عشق یا به عبارتی فسق می‌خواهد. ولی راستش حس بدیه. از وقتی این چند داستان چخوف رو خوندم تا یادم میاد حالم بد میشه. چرا؟ چون مردی هست و مردانی دگر؟ شاید! اما بیشتر برمی‌گرده به اینکه وقتی از بیرون و بدور از تزویر به تماشای خودت بشینی می‌بینی صحنه بسا لجن‌بارتر از اونیه که فکر می‌کردی.

ولی گذشته از اینها هنوز نمی‌فهمم چطور با وجود اینکه میدونی کثافتی بیش نیست و نیستی همچنان ادامه میدی؟ عجیب نیست؟ عجیب نیست که ده سالیه تو این وضعی و تکونی نمیدی به حال و روزت؟

به م‌ح اعتراض و نقد کردم. گره توی گلومه. 

از اون شاکی‌ام. از خودم هم. ولی بقول اون داستانِ زنی با سگش، تو خودت احترام خودت رو نگه نداشتی‌ بله این یک جوابِ کهن‌‌-اه. 

راستش دوباره دچار بحران‌ها و سوالات اخلاقیِ بی‌پاسخ شدم. هیچ حال و حوصله‌ی پرداختن به مسائل اخلاقی رو ندارم. دلم فقط یه آدم می‌خواد که بشینم باهاش حرف بزنم. بی‌نگرانی از قضاوت شدن. یکی که بغلم کنه و بگه می‌فهمه من چقدر بدبخت و ضعیف و بی‌چاره‌ام. که بگه غصه نخور هممون یه جوری خلاصه گه‌ایم. که بگه زندگی انقدر سخته که نشینی به گه‌ زدن‌های گذشته‌ات فکر کنی. بعد من البته که بی‌قرار‌تر می‌شم و میگم من اگر به اون کثافتی که هستم فکر نکنم می‌دونی چی میشه؟ و اون بگه سخت نگیر و من با خودم بگم من اگر سخت نگیرم من نیستم. بعد اونوره من بگه حالا نیست سخت گرفتی توفیری داشت! بیا و یه بار سخت نگیر بلکه اوضاع جور دیگه‌ای شد .

 

نمی‌دونم. ولی می‌دونم هیچ کس نیست که بشینه پای درد دلت و قضاوتت نکنه.  حتی خودت.

و من چقدر دارم خسته میشم باز از همه چی و بیشتر این بار از این تمامِ بودنم تو تمام این سال‌ها.

۰ نظر ۱۶ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۵۲
آنی که می‌نویسد

پاسی از شب و بیشتر از اون از زمان خوابم گذشته. با یک پروپرانولول و ژلوفن و کلونازپام چست و چابک نه، چون سر دردم عجیب و شدیده، ولی خلاصه مثل جغد چشم‌هام گشوده و هیچ خواب نداره و قلبم مثل یک ... ؟ نمی‌دونم مثل خودشه. خواستم بگم مثل آدمی که قراره سحر به وقت اذان صبح اعدام بشه، دیدم دارم زیادی چرت می‌گم. تو چه می‌فهمی از اون حال؟

ولی جدی چرا ملت انقدر این وقت از نیمه شب سروصدا دارن؟ واقعا نمی‌فهمن الان وقت خواب و استراحته؟! از هر طرف یه صدایی میاد.. 

سرم. داره می‌ترکه.

مغزم. داره منفجر میشه.

ذهنم. نیاز به خواب داره.

 

چته لعنتی؟! بکپ خب! خسته شدم از بازی‌های این تنِ ناسازگار. اه.

۰ نظر ۱۶ خرداد ۰۳ ، ۰۱:۲۸
آنی که می‌نویسد

خب روی شیبِ نزولی نشسته‌ام و دارم سُر می‌روم و هی دست می‌برم تا این شتاب را لااقل معکوس کنم.

چه‌ام است؟ نمی‌دونم. بی‌حوصلگی و ملال و بی‌کسی شاید. باید برم سراغ مالوی و مالون. شاید کمی اوضاع رو قابل تحمل کنند.

منتظرم. منتظرِ کی یا چی هم نمی‌دونم. یا نه می‌دونم. منتظر هیچ‌کی و هیچی. ولی منتظرم. 

اصلاً همین منتظر بودنه بده‌. چون که به مجرد رخ نمایاندن هر کسی هُل ورت میداره و در بروی‌اش  می‌گشایی، و خب دیگه برگشتی ممکن نیست. و اینجوری یه ماه و اندی تو هچل (!؟) خواهی افتاد. پس نه منتظر باش، نه بی‌قراری کن.  

یادِ خودت بنداز که هیچی نمی‌تونه اوضاع رو تغییر بده. تو فقط اسیر ملالی.

صبر کن، بی‌انتظار. صبر کن تا روی این شیب به ته‌اش برسی و بعد مسیر سربالا رو درپیش بگیری.

چاره چیه؟

۰ نظر ۱۵ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۵۰
آنی که می‌نویسد

از غروبِ دیروز باز حالم رو به افول رفته. هیچ دلیل خاصی هم ندارد. البته که خیلی خوابیدن‌ام بد شده و آرامشی از خواب دست نمی‌آید. همچنان اما مصرّام بر قرص نخوردن و یا تحریکی بیرونی نداشتن. این مقاله به درازا کشیده و تکلیف‌های هفته‌ی بعد همگی مانده روی زمین. هیچ خوش ندارم تا روزِ آخر درگیرش باشم. باید که زودتر تمام کنم و بروم به سراغ درس‌هام.

بی امّا.

سلوک رو به افول نهاده و آن زیبایی‌های نخستین‌اش را ندارد.

م‌ح، نای، کاف، سین، ... کدامینشان؟

یحتمل هیچ‌یک. و من چطور؟

من هم فقط از سرِ ملال و یکنواختی مغزم بدنبال راه فراری می‌گردد. این بار نای و سین توی سرم وول می‌خورند.

شاید هم از سر نوسانات هورمون‌هاست!

شاید فقط یک میل و شهوت باشد؟!

هیچ حرفی ندارم. هیچ کلمه‌ای هم. حتی جمله‌بندی هم دشوار است‌. چطور این مقاله را تمام کنم! شت.

دلم یک جمع خوب و پر شورِ فکری می‌خواهد. جمعی که که مدام مشغول بحث و فصح باشند. 

دلم کلمه می‌خواهد. شعر یا متنی که جانم را صیقل دهد.

دلم اندیشه می‌خواهد.

آه یک چیز:

چیزهای خوب اندکند. و می‌پرسی چطور باید ادامه داد؟ راستش را بخواهی مسئله دقیقا به همین سوال‌ات برمی‌گردد؛ ادامه، شروع، حرکت، و هرچیز دیگری از این سنخ هیچ ربطی به هیجاناتمان ندارد. تکیه بر هیجانات تکیه بر باد است. همه‌ی اینها را باید مثل نفس کشیدن، ناخودآگاه پیش برد. و می‌پرسی آیا شناعت نیست؟ همان که دیروز با عین حرفش شد، که اگر زندگیِ خود را صرف امر یا اموری کنی که هیچ ربطی به تو و علاقه‌هایت ندارد، آیا زندگیِ شنیعی نیست؛ راستش، چه خوش که محک تجربه آمد به میان! باید فکر کنم ولی بگذار  عجالتا بگویمت که هیجان آن ​​​​چیزی‌ست که من نپذیرفتم. مثل دوگانه‌ی عشق و دوست داشتن؛ با عشق نمی‌شود بیست سال، سی سال، ... زندگی کرد اما با دوست داشتن می‌شود. عشق بنده‌ی لحظه‌ است و دوست داشتن زمان نمی‌شناسد. و اگر رابطه را بندِ لحظه کنی به لحظه‌های گسسته تقسیم می‌شود، و این نه زندگی‌ست. حالا درمورد کارِ حرفه‌ای هم همان است.

 

الان یادم اومد دیشب خواب نیل رو دیدم. خواب خورش‌ید هم. اصلاً یادم نمیاد چی بود. گمونم هیچ تأثیری هم در وضعم نداره. برگردم به درسام که خیلی دیره.

 

۰ نظر ۱۵ خرداد ۰۳ ، ۰۹:۴۴
آنی که می‌نویسد

بعدِ مدتها به زور قرص و شراب و کلداکس خوابیدن و بعد نیمه هوشیار خوابیدن، بالاخره امروز و دیشب خوابی سرخود کردم و با اینکه تو خوابم کلی تنش داشتم اما راضی‌ام. هنوز سرم از خواب بعد از ظهر سنگینه، هیچ یادمم نمیاد چه خوابی* دیدم یا خواب کیا رو دیدم، یا خوب بود یا که بد. ولی خواب دیدن تقریبا همیشه خوبه، مگه وقتایی که زندگی رو هم به زور می‌گذرونی.  خب یه وقتایی که درس داری و توان و وقت کافی برای دمپِ اثرات خواب نداری هم ناچاری قرص و اینا بخوری تا که زود خوابت ببره و بی‌دغدغه برگردی به درس و کار، ولی غیر این استثناها واقعا که حیفه. آدم باید تو خوابش هم تجربه‌ی زندگی داشته باشه. اینکه تو خواب هم تجربه‌ی زندگی داشته باشی، مثل بیداری خوب یا بد، احساس می‌کنی عمرت حروم نشده (!) تازه خوبیه خواب اینه بدی‌هاش زودتر و راحت‌تر تموم میشن، خوبی‌هاشم که خب بر لذت‌های زندگیت می‌افزایه. ولی چیه واقعا؟ آدم ۸ ساعت از عمر اندکش رو در شبانه روز به خواب بگذرونه و بعد چی؟ من که سال‌هاست خواب بخش مهمی از زنندگیم شده. شاید از همون سالی که اون کتاب رو خوندم که دختره تو خواب زندگی واقعیش بود و وقت‌هایی که بیدار بود موقت و رو هوا زندگی می‌کرد و منتظر بود برگرده به خواب تا زندگی واقعیش رو ادامه بده. گمونم همون وقتا بود که خواب برام جدی شد. شد یه بخش خصوصیِ زندگی. شد تماشا. و خب زندگی چیزی جز تماشا مگه هست؟ اینکه ما صبح تا شب سگ‌ دو می‌زنیم رو بذاریم کنار، که گمونم اشتباه و حداقل جبرِ فیزیکمونه، و غیر این زندگی یعنی همین تماشا. 

برم به درسام برسم، که قراره بعد عمری تکلیف تحویل بدم و باید که نترسم یا لااقل از سر ترس شروعش رو عقب نندازم. 

 

 

* اومدم بنویسم دیدم همیشه انگار از خوابی در یک مقطع مثلا عصر یا شب به عنوان یه کل و یا یک امر واحد یاد می‌کنیم. یعنی می‌گیم خوابیدم، برم بخوابم، خواب دیدم و ... ولی همیشه هم وقتی می‌خوایم به محتواش بپردازیم می‌گیم خواب‌ها؛ مثلاً همون تکه که اومدم بنویسم نوشته بودم «نمی‌دونم چه خواب‌هایی دیدم» و بعد یهو دقت کردم و این سوال ایجاد شد که چرا میگم/میگیم خواب‌ها؟ بعضا هیچ درکی یا اطمینانی از پیوستگی یا عدم پیوستگی وقایع در خواب نداریم ولی می‌گیم خواب‌ها. و این یعنی مواجهه‌ی ما با خواب‌‌مون گزاره‌ای و گرایشیه. یعنی ما خواب رو مجموعه‌ای از گزاره‌ها می‌دونیم. و خب خواب مگه غیر از تصویر هست؟ پس انگار اشتباه هم نیست. 

نمی‌دونم باید بهش فکر کنم ولی خیلی شبیه میشه به اون نگاه که جهان‌های ممکن رو هم گزاره‌ای می‌دونه.

ماحصل خوابِ بعدازظهر امروز اینکه خواب شهود جهان‌های ممکنم رو تحریک کرد :) برگردم به درسام ولی یادت باشه قدرت استدلال رو باید تقویت کنی نه صرفا شهود رو. فلسفه‌ورزی این بازی‌‌ها با اوهام و تصورات و فرض‌ها نیست یا اگرم هست ماده‌ی نحیفیه، باید که بلد شی صورت بخشی کنی. نمی‌دونم آیا استدلال همون صورت بخشی هست یا نه یهو ماده و صورت شد گفتم بنویسم قشنگه.

خلاصه که فلسفه ورزی یعنی بلد شدنِ استدلال‌ورزی. 

۰ نظر ۱۳ خرداد ۰۳ ، ۱۵:۵۶
آنی که می‌نویسد

اینجا داره از دفتر-خاطرات-بودن خارج میشه. تو دفتر خاطرات آدم فقط برای خودش و خودِ آینده‌ش می‌نویسه. من اینجا بنام این بود. صادقانه اما مدتیه مخاطبم فقط خودم و خودِ آینده‌ام نیست. و چقدر سخته که هیچ جایی نتونی بیابی برای امر شخصی. بچه که بودم، یعنی نوجوون که بودم یه جایی فهمیدم مامانم دفتر خاطراتم رو می‌خونه. بعد رمزی نوشتم و بعد دیگه ننوشتم. اینجا قرار بود احیای ثبتِ-مونولوگ‌هام باشه. نشد. گه‌گاه لااقل از کنترلم خارج میشه. فعلاً اینجا آنی نیستم که می‌نویسه، فی‌الواقع ریپرزنتی از اون هستم و این اصلا خوب نیست. 

نمی‌دونم، نقشه‌ای در سر ندارم. فعلاً فقط گفتم که بعد که خوندم بدونم این من نیست و ریپرزنتیه از من. دیگه تو خود حدیث مفصل بخوان و اینا‌. 

ولی چون حالم بده می‌نویسم. می‌نویسم تا هم بهتر شم، هم حفره‌ام رو کمی پر کنم و خلاصه از بار رنجم کمی بکاهم. تا سحر چه زاید باز.

۰ نظر ۱۲ خرداد ۰۳ ، ۲۳:۰۳
آنی که می‌نویسد

تجربه نشون داده تا میای از خوشی میگی، مثل کفترِ کنار پنجره که نگاش می‌کنی یا نزدیکش میشی، پر می‌زنه و میره. درباره‌ی ناخوشی هم هست ولی خب غلبه‌ی نیروی منفی عموما بیشتره یا جون اون نیروی منفی بیشتره یا بهتره بگم اینرسیِ حالِ بد بیشتره و بیشتر شبیه آتیشیه که خاموش می‌کنی، تا مدتی دود هست، بوش هست، و خاکسترش هم. 

امروز شنبه بود. نیل هم شنبه رفت. به میم میگم اصلا فکرش رو هم نکن که چیزی رو از شنبه شروع کنی، یا اصلا انتظار حداقلی هم از شنبه‌ها معقول نیست. اصلاً اون بابا هم گفته بود شنبه روز بدی بود ، روز بی‌حوصلگی ، وقتِ خوبی که می‌شد (کانترفکچوال) غزلی تازه بگی. و ببین اونا هم امید داشتن و نشد! تجربه باید بکارمون بیاد دیگه، ها؟

خب کمی خوندیم، کمی استراحت، کمی خوندیم، و بعد یهو حفره‌ای شروع کرد به دهن باز کردن. تند و پرشتاب. اومد گلومو گرفت. تو هوای تفتیده‌ی دم ظهر رفتیم بیرون. خونه بند نمی‌شدم. قرارم رفته بود. نه کسی گفته بود دوستم داره (بسان اون شعرِ رسول یونان) نه هیچی. زدیم بیرون دیدیم گشنه‌ایم بعد رفتیم هایدای محل ساندویچ خریدیم و بعد دیدیم خیلی گرمه برگشتیم خونه. نشستیم زیر کولر روی مبل ساندویچ خوردیم به یاد ۱۷-۱۸ سال پیش که قوت غالبمون هایدا بود. 

خوابیدم و برق‌رفت. خونه هم تفتیده شد. نشستم برق اومد ولی قرار نیومد. باید سیگار بکشم ولی تو این گرما آخه مگه میشه؟

می‌خوام یه پیراهن خنک بخرم بلکه تابستون زنده بمونم ولی پول نداریم. کاش زودتر یه پولی بیاد و من پیراهن بخرم و از این صد تکه لباس راحت شم. 

چرا هوا دیگه همچین می‌کنه؟!

صبحی دیدم چلچله‌ها به وقت همیشگی‌شون اومدن، بعد نگو هوا یهو وحشی شده، و خب آیا چلچله‌ها تاب میارن؟ 

هعی ... چلچله‌های خونه‌ی مادرجون ... حالا کجا لونه می‌کنن بعد اون تغییرات؟! هعی ...

۰ نظر ۱۲ خرداد ۰۳ ، ۱۷:۴۹
آنی که می‌نویسد

بعد از چندین شب قرص خواب خوردن دیشب بدون قرص زور زدم که بخوابم. خوابی نیمه‌هشیار و در نهایت چهار ساعته با سوسکی در دستشویی به پایان رسید و روز شروع شد. شب با سلوک خوابیدم و عجب لذت بخش بود سطر به سطر این کتاب. باید کاغذی‌اش را بگذارم کنار دستم. از آن دست کتاب‌های بالینیِ خوش‌گوار است. 

دیروز روز خوبی بود. کمی مطالعه، کمی فکر، کمی گفت‌وگو و کمی زیباییِ بصری و زیباییِ تصوری (سلوک). خوابم راحت نبود اما بد هم نبود. دارم اما کم‌کم خسته می‌شوم. شاید بهتر باشد بروم و گشتی در شهر تفتیده بزنم مگر افسردگی قدرت نگیرد.

۰ نظر ۱۲ خرداد ۰۳ ، ۱۰:۳۵
آنی که می‌نویسد

می‌ترسم بنویسم و قدرت نوشتن و کلمه غلبه کنه و من تهی بشم. 

درش رو می‌بندم فعلا تا که شاید شب!

۰ نظر ۱۱ خرداد ۰۳ ، ۱۵:۵۷
آنی که می‌نویسد

به میم میگم حس می‌کنم جادو و طلسمی در کاره. آخه چه‌جوری هرکاری می‌کنیم این افسردگی و لختی و بی‌ارادگی و بی‌حوصلگی دست از سرمون ور نمیداره. هرکاری می‌کنیم ... میم خودش رو با پیج‌های مسخره‌ی اینستگرام و اینا گاهی شاد می‌کنه. من؟ واقعا شادی از خاطرم رفته. الکی می‌خندم، الکی ادای شادها رو درمیارم؛ اما شاد نیستم. چهار ساله پامون رو از تهران بیرون نذاشتیم. میگم بیا بریم سفر، بریم تو یه بیابونی چادر بزنیم. آخرین بار سفرِ چهارسال پیش رو با همچنین حالاتی شروع کردیم. اما اونموقع اوضاعمون خوب بود. دو هفته گشتیم. حالا اما نمیشه، اما میشه چادر زد که؟ میشه تا کاشون یا قزوین و زنجان روند که؟

چه‌مونه؟

خسته از دوست‌ها و جمع‌های دوستانه‌ام، خسته از خودم، خسته از میم، خسته از هر شروعی، حتی خسته از خرید و پخت و پز و نظافت. هر چیزی برام سخته. حتی خرید ماست از اسنپ. حوصله‌ی بچه‌ها رو ندارم و هربار باید زور بزنم الکی بخندم و هربار همین این کلی ازم انرژی می‌گیره.

چیه دور خودمون می‌چرخیم و به بطالت محض. 

اینجا هم دوباره داره از دسترسم خارج میشه. بازم دارم از خودم دور میشم.

کاش ... چی؟ هیچی. خواستم بگم کاش کسی نبود، یادم افتاد به اون سال‌ها که اینجا برهوت بود و دلم می‌گرفت.

کاش بهتر شه حالم. باید برم قرص‌هامو عوض کنم جدی این وضع داره کلافه‌ام می‌کنه. این معلق بودنِ جان‌کن. یا رومی یا زنگی. والا

۰ نظر ۱۰ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۴۲
آنی که می‌نویسد