همهاش تقصیر کافکاست. اگر در عنفوان نوجوانی آن کتاب از نمیدانم کدام گوری به دستم نمیرسید و نمیخواندماش، شاید من هم امروز عوضِ اینکه صبح تا شب خودم را با کارهایی که زور میزنم تا باور راسخام به دوست داشتنشان را از دست ندهم، بگذرانم، الان آدمی با سابقهی کاریای مکفی در جایی مشغول بودم. بله کارمندی چیزی. هر چیزی که کمک خرج زندگی سختمان بشود.اما حالا که چهل سال دارم، نه مدرکی مکفی، نه درآمدی مکفی، و نه سرمایهی قابل قبولی و خلاصه هرچیزی که بشود گفت مالکیتی برای من ایجاد کند، ... هیچ در چنته نیست. عوضاش هزار جور درد و مرض همراه با جیب خالی و خانهی مستاجری کهروز به روز داغانتر میشود و سبدی که کوچکتر و ... خلاصه هیچی به هیچی.
خشم دارم از خودم، کافکا، بابا و مامان، و معلم و خلاصه هرکسی که گوشم را نکشید که آخر دختر جان اینهمه علافی چرا؟ اینقدر بیعقلی چرا؟
یادم هست همین دخترعمویم ف دیپلمش را که گرفت رفت سر کار. بعد کمکم درسش راخواند. بچه و شوهر و خانه و مال و منال. البته بد آورد، اما بدآوردنش ربطی به انتخابهای خودش نداشت. یک روز عمو از بالای درخت افتاد و رفت توی کما و زندگیشان هپلی هپو شد. ولی خب اینها تصادف بود. اگر اینها نبود یحتمل زندگی روبهراهی داشت. بقیه هم همین. همهی دختر و پسرهای فامیل. همه خوش و خوشبختند و زندگی روبهراهی دارند. حالا من و این برادر چه؟
نمیشود گفت تقصیر عوامل خانوادگیست انصافاً ؟
حالا به فرض قبول اصلا. تهاش چه؟ میخواهی چه نتیجه بگیری؟ بگذار همین الان برات بگم که پنج، ده سال دیگه بدترش هم میبینی و هی بدتر و بدتر میشه و بعد یهو بقول فرهاد با اینکه نفت توش هست هنوز، خاموش میشی. شاید اصلا همین حالا اون روزه. شایدم بدتر از این هنوز مونده. چه میدونم!
بکت میگه اگهروز دوم میتونست پاشه، روز چهارم همونم دیگه نمیتونه. منتها من نمیدونم الان روز دومم یا سوم یا پنجم؟
امروز تو خونه سیگار کشیدم. وقتی میم حموم بود. سیگار تو خونه یه جور دیگه میچسبه. خلوت و سکوت و کسی نیست و یهو اصلا مایندفولنس. یه جور شبیه فیلماست البته شاید زیاد بشه، بشه مثل شاشیدن.
من خستهام از این خودی که باریه رو دوش میم. خستهام که خستهاش میکنم. خستهام از این زندگی.
پینوشت: انصافاً زندگی در کنار نوشتن در وبلاگ یه توجهی میطلبه. اینکه دونه به دونه بدبختیهات رو قراره بیای شرح بدی توجهات رو جلب میکنه. و خب خوبه دیگه.
به وبلاگ باز کردم بعد درش رو سه قفله زدم که پای هیشکی توش باز نشه، و خب راستش خیلی فضاش دمقه و میلی برای نوشتن بر نمیانگیزه. اینجا اما نوشتن از کثافت زندگی وقتی میدونی یحتمل گذر یکی از اینجا ممکنه بگذره خودش دلگرمیه که بشینی تجزیه و تحلیل دقیقی از این گه بدی.
آره.