اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۴ مطلب در تیر ۱۴۰۳ ثبت شده است

همه‌اش تقصیر کافکاست. اگر در عنفوان نوجوانی آن کتاب از نمی‌دانم کدام گوری به دستم نمی‌رسید و نمی‌خواندم‌اش، شاید من هم امروز عوضِ اینکه صبح تا شب خودم را با کارهایی که زور می‌زنم تا باور راسخ‌ام به دوست داشتنشان را از دست ندهم، بگذرانم، الان آدمی با سابقه‌ی کاری‌ای مکفی در جایی مشغول بودم. بله کارمندی چیزی. هر چیزی که کمک خرج زندگی سخت‌مان بشود.اما حالا که چهل سال دارم، نه مدرکی مکفی، نه درآمدی مکفی، و نه سرمایه‌ی قابل قبولی و خلاصه هرچیزی که بشود گفت مالکیتی برای من ایجاد کند، ... هیچ در چنته نیست. عوض‌اش هزار جور درد و مرض همراه با جیب خالی و خانه‌ی مستاجری کهروز به روز داغان‌تر می‌شود و سبدی که کوچکتر و ... خلاصه هیچی به هیچی.

خشم دارم از خودم، کافکا، بابا و مامان، و معلم و خلاصه هرکسی که گوشم را نکشید که آخر دختر جان اینهمه علافی چرا؟ اینقدر بی‌عقلی چرا؟

یادم هست همین دخترعمویم ف دیپلمش را که گرفت رفت سر کار. بعد کم‌کم درسش راخواند. بچه و شوهر و خانه و مال و منال. البته بد آورد، اما بدآوردنش ربطی به انتخاب‌های خودش نداشت. یک روز عمو از بالای درخت افتاد و رفت توی کما و زندگیشان هپلی هپو شد. ولی خب اینها تصادف بود. اگر اینها نبود یحتمل زندگی روبه‌راهی داشت. بقیه هم همین. همه‌ی دختر و پسرهای فامیل. همه خوش و خوشبختند و زندگی روبه‌راهی دارند. حالا من و این برادر چه؟

نمی‌شود گفت تقصیر عوامل خانوادگی‌ست انصافاً ؟

حالا به فرض قبول اصلا. ته‌اش چه؟ می‌خواهی چه نتیجه بگیری؟ بگذار همین الان برات بگم که پنج، ده سال دیگه بدترش هم میبینی و هی بدتر و بدتر میشه و بعد یهو بقول فرهاد با اینکه نفت توش هست هنوز، خاموش میشی. شاید اصلا همین حالا اون روزه. شایدم بدتر از این هنوز مونده. چه می‌دونم! 

بکت میگه اگهروز دوم می‌تونست پاشه، روز چهارم همونم دیگه نمی‌تونه. منتها من نمی‌دونم الان روز دومم یا سوم یا پنجم؟

امروز تو خونه سیگار کشیدم. وقتی میم حموم بود. سیگار تو خونه یه جور دیگه می‌چسبه. خلوت و سکوت و کسی نیست و یهو اصلا مایندفول‌نس. یه جور شبیه فیلماست البته شاید زیاد بشه، بشه مثل شاشیدن.

من خسته‌ام از این خودی که باریه رو دوش میم. خسته‌ام که خسته‌اش می‌کنم. خسته‌ام از این زندگی. 

 

پینوشت: انصافاً زندگی در کنار نوشتن در وبلاگ یه توجهی می‌طلبه. اینکه دونه به دونه بدبختی‌هات رو قراره بیای شرح بدی توجه‌ات رو جلب می‌کنه. و خب خوبه دیگه.

به وبلاگ باز کردم بعد درش رو سه قفله زدم که پای هیشکی توش باز نشه، و خب راستش خیلی فضاش دمق‌ه و میلی برای نوشتن بر نمی‌انگیزه. اینجا اما نوشتن از کثافت زندگی وقتی می‌دونی یحتمل گذر یکی از اینجا ممکنه بگذره خودش دلگرمیه که بشینی تجزیه و تحلیل دقیقی از این گه بدی.

آره.

۱ نظر ۳۱ تیر ۰۳ ، ۲۲:۱۳
آنی که می‌نویسد

مدتی‌ست به اقتضای حساسیت بیشترِ این دوران بر مسىله‌ی زنان شاخک های من هم حساس‌تر شده. نه که نمی‌دیدم، یا حساس نبودم اما مدتی‌ست پسِ هر گفت‌وگو و هر اتفاق و قانون و هرچه، ردی از نگاه سکسیستی، زن‌ستیزانه، پدرسالارانه، ...  برایم به وضوح روشن است و می‌بینم که چون نیک بنگری همه در کار چنین‌اند و نیست جایی که ردی نبینم. از قِبَل همین حساسیت هم مدتی‌ست به میم گیر می‌دهم که فلان حرف به نوعی در جهت نگاه تحقیرآمیز و یا تمسخرآمیز به زنان است و یا بهمان حرف سکسیستی‌ست و فلان حرف در صدد تضعیف جایگاه زن و یا تقویم نگاه پدر/مردسالار است. و دروغ چرا او که هیچ، خودم هم دهن سرویس شده از بس فت و فراوان این چیزها توی جامعه دیده می‌شود. راستش دارم کم می‌آورم. نه که در تذکر دادن، که حتی در دیدن. دارم فکر می‌کنم لابد همینجوریاست که برخی انتخاب می‌کنند که نبینند و نشنوند و لمس و بی‌حس شوند. و اصلا هم کار راحتی نیست. شاید قبلتر فکر می‌کردم خود را به جهالت زدن راحت‌ترین کار است. یا چشم بستن که کاری ندارد. ولی دارد. خوب هم دارد. هرچه با خودم می‌گم لانگ شات ببین همه‌ی لین دغدغه‌ها هیچ ... بعد یهو مچ خودم را می‌گیرم که چی میگی آخه؟ اصلا مسئله همان لانگ شات است. 

غرض اینکه کاش می‌شد درپوشی بر چشم و گوش گذاشت. و خب این دیگر زندگی‌ست؟

و البته مهمتر از همه اینکه واقعا چرا در خوراک شوخی و خنده، تحقیر، اصلا هر لودگی و هرچیزی پای یک کنش ضد زنی در میان است؟

و ما و دوران ما چه فرقی با دوران ارسطو دارد که زنان را حیوانات با پوسته‌ی انسان می‌دانست و و و ...

پوووف

۰ نظر ۲۹ تیر ۰۳ ، ۲۲:۴۴
آنی که می‌نویسد

بعد از نمی‌دونم چقدر روز می‌خوام شروع کنم به درس خوندن. گمونم از اون روز کذا بود که صاحبخونه زنگ زد و گفت فلان قدر. و ما پاشیدیم. بیش از یک هفته میشه به گمانم یا نه اون شب شب جمعه بود و وقتی بهش زنگ زدیم در مسجد و مشغول دعای کمیل. اومد بیرون زنگ زد و گفتیم حاج آقا ... و ایشون هم گفت دین و اینا جای خود و خرج و مخارج جای خود. خب راست میگفت. حرفش درست بود منتها میم هنوز فکر می‌کرد آدم مذهبی‌ها یه جور دیگه‌ان. یعنی مثلا همونقدری که پا سفت واسه یه تیکه رو سر زنان دارن دنیامونو سیاه می‌کنن، برای درک اوضاع ... ولش کن. من که باور ندارم. همه‌مون گه‌ایم. گه‌تری هم نداریم والا. آب باشه همه شناگران قهاریم. این روزا یه کتاب عهد بوقی از یه دست دوم فروشی خریده بودم و مشغولش بودم. کتاب درباره‌ی جوامع ابتدایی‌ه و الان من دارم بخش سازوکار ذهنِ انسانِ ابتدایی رو می‌خونم و حرف اینه انسان ابتدایی ایده نداره. حالا این بحثش مفصله و یه جاهایی هم میگه انسان ابتدایی حق مالکیت و ... نمی‌دونه و و و. بعد یادمه دیده بودم خیلی از این انتروپولوژیست‌های چپ اومدن گفتن کی گفته که انسان بنای ذهنی‌اش همین سود و زیان‌هاست و منافعش، و بعد همین شواهد رو آورده بودند و چیزی که اون میون نگفتن این بود که ذهن انسان ابتدایی ذهن کودکانه‌ای هست و بلد نشده ایده بپروره و ... حالا بازم میان میگن انسان فی نفسه منفعت نمی‌جویه؟ بگن، چی بگم؟ ما هممون نشستیم شاهد بیاریم برای تئوری‌هامون. هرکی یه جور. 

ولی برگردم به درس. امید داری بتونی از این بحران جون سالم بدر ببری، حتی اگر همون آدم قبل طوفان نباشی؟ واقعا امیدی ندارم. این قصه‌ی دوئل چخوف تموم شد و دارم فکر می‌کنم من همون لیوفسکیِ بدبختم که نتونست بره و با باختن همه چیز کم‌کم متواضع شد و تو خودش مچاله شد و بعد دیگه هیچی نخواست و .... 

من نمی‌خوام ولی لیوفسکی شم. من نمی‌خوام این دوئل لعنتی منو مچاله کنه. 

ولی آخه کدومشون؟ مگه ما لحظه‌ای هست که تو این مملکت در حال دوئل نباشیم. که شرافتمون رو با رودررو شدن با کثافتِ زندگی نخواهیم حفظ کنیم؟ 

شرافت؟! گفتی شرافت؟ 

پوووف 

تا دنبال شرافتی به هر دوئلی تن می‌دی و خب در پس هر دوئلی هم یه مچاله شدنی ناگزیره.

۰ نظر ۰۶ تیر ۰۳ ، ۱۰:۳۱
آنی که می‌نویسد

کاریش نمی‌شود کرد. رفتم و دیدم پرشین بلاگ نابود شده. بلاگفا هم خیلی تو موتور جستجو میاد و اینجا؟ هنوز با وجودی که عده‌ای هستند کم دردسرتر و مطلوب‌تر است از یک اتاق جدید با میز و دم و دستگاه و بی نشانی و تاریخچه‌ای. کاریش نمی‌شد کرد این ۱۳ نفر که مانده‌اند را و بینهایت ممنونم از آن سه بزرگوار که راحت گذاشتندم. بامزه‌تر این است که حقی برایت قائل نمی‌شوند این وبسایت‌های سرویس دهنده. گوییا ما هیچی نیستین.

برگشتم چون واقعا باید می‌نوشتم. اگرچه همین چند روز پیش‌ها بود که چیزی در رسای بدبختی نوشته بودم و پرید، حالا اما بی‌قراری بیشتر شده. 

موضوع همیشگیِ فقر و بی‌پولی، با چاشنی اضافه شدن به کرایه و پول پیش و هزاران چیز که گران شده. نوشته بودم آن روزهای دور که یک مدافع از دولت هزاره‌ی ان‌ام گفته بود تورم دزدیِ دولت از مردم است، به به و چه چه کردیم که هعی بله، یه حرف حساب زده این بابا. امروزها که دست این دزدان توی جیبم سنگینی می‌کند پندارم این است که آیا ما واقعا باید از شنیدن حرف حساب خوشحال شویم یا ترس برمان دارد؟ مثلا همین حرف حساب جدیدی که شنیده‌ام که ۵ سال دیگه تو قهقرا با سرعت نور پایین می‌ریم نباید نگرانم کنه؟ نگرانم و پر از خشم اینها.

حال و روز خودم هم بد است. پی‌ام‌اس ، کلافگی از این ویروس یا نمی‌دونم چی که همه‌اش حلقم می‌سوزد و هی گرم و سرد شدن و هی بالا و پایین شدن مود. مدتی‌ست لای کتابی را باز نکرده‌ام و یه برگ مقاله هم نخوانده‌ام. میم هم مثل من است ولی دارد کار می‌کند. امروز داشتم فکر می‌کردم واقعا این حجم از کار و دغدغه برای این آدم زیاد است و من بودم می‌پاشیدم. اینقدر مریضی و کار و درس و بی‌پولی و مشکلاتِ نو به نو ... حقیقتا جان کن شده این زندگانی‌مان

 

۰ نظر ۰۵ تیر ۰۳ ، ۱۶:۳۰
آنی که می‌نویسد