اردیبهشت دارد از راه میرسد و من از تمام هدفهای تا به اکنونم عقبم، هیچ چیز بر مدار خودش نیست و مهم تر از همه این حال، این حالِ بیقرار و پر تشویش که اعتماد به نفس، خودانگیختگی در کارها و حرکتم را مختل کردهاست و از من یک آدم ترسویِ منزوی به جا گذارده که هرچقدر روبروی آیینه نگاه میکنم نمیشناسمش.
آدمی ضعیفام و اما اگر نتوانم کاری برای خودم بکنم به چهکار جهان آیم؟
کامو میگفت تکلیفت را با پوچی مشخص کن و اگر چیزی برایت مانده که بتوانی ... نمیدانم چه گفت شاید چیزی شبیه این که اگر تابش را داری که با تمام پوچی زمان را سپری کنی و پیش بروی و دلیلی بسازی، پس برو والا برای چه ادامه میدهی به زندگی؟
قهرمان و قربانی... از این دو واژه خستهام.
من یک آدم معمولیام باشد اما برای خودم اینجا کاری دارم. باید قبل از آنکه هر روز و هر روز تکههایم از من کم شود پیِ کارم را بگیرم. فرصتی نیست و بقول کامو رنج هیچ امتیازی برایمان ندارد پس باید کاری کنم تا زمان هست و من هستم.
باقی؟ باید تمرین کنم پوچی را و پایان را و لختی را و و و ، ولی یادم نرود اینجایم که کارم را پیش ببرم.