اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

اردیبهشت دارد از راه می‌رسد و من از تمام هدف‌های تا به اکنونم عقبم، هیچ چیز بر مدار خودش نیست و مهم تر از همه این حال‌، این حالِ بی‌قرار و پر تشویش که اعتماد به نفس، خودانگیختگی در کارها و حرکتم را مختل کرده‌است و از من یک آدم ترسویِ منزوی به جا گذارده که هرچقدر روبروی آیینه نگاه می‌کنم نمی‌شناسمش.

آدمی ضعیف‌ام و اما اگر نتوانم کاری برای خودم بکنم به چه‌کار جهان آیم؟

کامو می‌گفت تکلیفت را با پوچی مشخص کن و اگر چیزی برایت مانده که بتوانی ... نمی‌دانم چه گفت شاید چیزی شبیه این که اگر تابش را داری که با تمام پوچی زمان را سپری کنی و پیش بروی و دلیلی بسازی، پس برو والا برای چه ادامه می‌دهی به زندگی؟

قهرمان و قربانی... از این دو واژه خسته‌ام.

من یک آدم معمولی‌ام باشد اما برای خودم اینجا کاری دارم. باید قبل از آنکه هر روز و هر روز تکه‌هایم از من کم شود پیِ کارم را بگیرم. فرصتی نیست و بقول کامو رنج هیچ امتیازی برایمان ندارد پس باید کاری کنم تا زمان هست و من هستم. 

باقی؟ باید تمرین کنم پوچی را و پایان را و لختی را و و و ، ولی یادم نرود اینجایم که کارم را پیش ببرم.

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۵۲
آنی که می‌نویسد
چند وقتی بود که اوضاع بهم ریخته بود. دربه‌درِ دکتر و درمانِ حال و هوای ناخوشم بودم. مادر همسر نام یک دکتر سنتی را آورد که نبض می‌گیرد و حالت را خوب می‌کند. ابتدا یاد آن داستان مثنوی و دختر و زرگر افتادم، خیالم اما راحت بود که زمانه‌ی چنان طبیبانی به پایان رسیده‌است لیک گفتم سراغش بروم و ببینم که چه می‌گوید. در مطبش که در نقطه‌ی دورافتاده‌ی شهر بود چند خانم سنتی به انتظار نوبت نشسته بودند. همه چیز برایم در حد امتحان بود ولی راستش یک دلشوره‌ی پنهانی هم بود که کدام نام قرار است نبضم را تندتر کند؟ جوابی نداشتم، شاید کمی کنجکاو آن نام بودم حتی. می‌دانستم دلم هیچ جای قصه نبضش تند نمی‌شود و می‌خواستم بشود ولو دستم رو شود. خیال است دیگر!
نشستم کنار دستش، دستم را گرفت. انگشت‌هایش را روی نبضم گذاشت نگاهی با غمی پنهان -یا لااقل من چنین حس کردم- به من کرد و گفت جانت ( او گفت بدنت) خسته است. میخکوب شدم زبانم بند آمد، نبضم همانجایی را نشان داد که دلم آنجاست. لاکردار دقیق خوانده بود نبضم را، بعد گفت دودلی و هوایی ... و و و بعد هم یکمقداری از خصوصیات جسمی‌ام گفت که بیش از نیمی‌اش درست بود. اما تن خسته و دل هوایی را از روی نبضم چطور خوانده بود؟ 
گفت دختر جان باور داری خدا خواسته تو اینجا باشی؟ نگاهش کردم و گفتم خب؟ گفت نگو خب، قبول داری؟ میم گفت ایشون فلسفه می‌خونه و هرچیزی رو خیلی راحت قبول نداره، بعد هم نشست کلی از جهان برایم گفت و روزگار خودش و دختر و نوه‌اش و من گیج نبض و تن خسته و دل هوایی، جایم را به میم دادم. او نشست به او هم از حال یک روز خوش و یک روزِ ناخوشش گفت. و برای او هم چیزهایی نوشت و بیرون آمدیم.
من جانم خسته بود، مغزم درد می‌کرد و دلم بدنبال کورسوی امید هرکجا می‌رفت. دلم مانده بود در بی‌قراری و جانم قرار می‌خواست و این تنش جانم را فرسوده بود.
بعدش به میم گفتم می‌دانی چیزی را گفت که خودم هربار با خودم می‌گفتم و نمی‌دانستم چطور بگویم‌اش؟ گفتم میدانی، خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم بیشتر از ۳۳ سال زندگی کرده‌ام و تنم خسته‌تر از آن است که سنم است؟ گفتم بی‌قراری و هوایی شدنم را گفت دیدی؟
امروز ۱۲ ساعت خوابیدم. حال هیچ کاری را ندارم و باز هم می‌خواهم بخوابم.
 جانم خسته‌است. و این همان بود که با نبضم خوب فهمیده بود. شاید فقط نبضی که به نام عاشق تند می‌زند برای شنونده‌اش می‌توانست از جان خسته‌ام بگوید، والا زبانم از گفتن آنچه که خستگی جانم است ناتوان است. و عشقی هم نبود و جانی هم. نبض من برای تن خسته‌اش می‌زد.
۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۳۰
آنی که می‌نویسد

پروژه‌ی شکست عشقی در ۳۴ سالگی نوبر است. و باز یک تلاش برای دل بستن و خیال بافتن و هیچ. همه‌اش غلط بود و او نمی‌خواست و فهمید من دچار خیال خام شده‌ام و حالا چه مانده؟ منِ خالی. منِ درمانده‌ی از بی عشقی....

امروز خیلی جدی و بی هیچ عشقی و علاقه‌ای و بود .... که از اولش هم هیچ نبود و من سراب می‌دیدم.

دارم از درون فرو می‌پاشم.

آبرویم هم رفت و راضی نبود . خلاصه گند زدم.

شراب تلخ می‌خواهم ... 

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۵۵
آنی که می‌نویسد

یک جای کار می‌لنگد. یک جایی که نمی‌دانم کجاست؟ یک جایی که پای لنگش را گذارده روی گلوی بی‌صاحاب من و گلویم هی هورت هورت چای و بادام سوخته را با بغضی قورت می‌دهد و هی دلتنگی‌ای پسِ این گلو یا دل یا هرکجای دیگرم سرک می‌کشد و من نمی‌دانم دلتنگ چه وکه و کجایم؟ این بار مطمئنم از عوارض پیش از عادت ماهانه‌‌ام نیست چون چند روزی هست که بی هیچ سر و صدا و آزاری آمده. البته که می‌دانم نباید خیلی محلی به این دل سرکش بگذارم و خب حق هم دارد یک زمانی در جهان وجودم فرمانروا بود و حالا در کنج زندان وجود حبس نشسته. شاید همان که مولانا می‌گفت: کان فلان طوطی که مشتاق شماست - از قضای آسمان در حبس ماست؛ 

خلاصه اینکه طوطی و حبس و مرگ نمایی و اینها راستش دیگر کهنه شده و اگر این دل سودای کودتا در جهان جانم را دارد باید که ترفندی بیاورد که بکار آید و ببار نشیند نه که پیراهنی نخ‌نما باشد که هیچ جانی را به ذوق نیاورد، چه رسد به این جان خسته و زمخت من را.

باز هم چای و بادام سوخته، و شاید ته‌اش بروم سراغ قرص‌ها و  یک پروپرانول صورتی حلال باشد. راستی خوش‌به‌حال حلاج و بایزید، خودم هم نمی‌دانم چرا یاد آن دو تن افتادم و البته همین حالا وحشی و شهریار هم از جلوی چشمم گذشتند. اما بازهم یاد این دل می‌اندازم که این ترفندهای دلتنگی و شعر و عرفان همگی نخ‌نما شده‌اند و من بازرگانی‌ام که داستان مولانا را هم خوانده‌ام. چه خوب که از اثرات پروپرانول، یکی‌اش فراموشی موضعیِ زمان است، ولی کدام تکه‌ی زمان را باید به فراموشی موضعی بسپارم تا پا از روی گلویم برداشته شود؟!

۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۰۳
آنی که می‌نویسد

دل در سر سوداى عشق و بى خویشى و هوس دارد. من گیج میان عقل و دل، تجربه ى زیسته و خواهش هاى دل مانده ام. مى خواند پرستش به مستیست در کیش مهر ... کاش مهرورزى و آزادگى را یاد مى گرفتم. کاش بلد بودم خودم بشوم... میلى در درونم دارم که مال من نیست، من نمى خواهمش، باز و باز .... چرا هرکه آمد عبارتى نو ساخت و منزل گزید و بعد ... اصلا بعدش هم هیچى، چرا باید دست بسته ى این دل هوایى هوس پرست باشم؟ تا کى؟ خوب که نگاه مى کنم جز یکجور نیاز به عشق ورزى چیزى نیست که برانگیزاندم و مگر چه چیزى در این دنیا اصالت دارد؟! نمى دانم، اما بس نیست بیا از این تناقض با فکرم دیگر نگذرم، انسان غایت بود، نبود؟ 

مهر و مومش کن به آتش سیگار ....

گرسنگى شرط بقا باشد به آئین قبیله مهربانى. 

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۱۲
آنی که می‌نویسد