حالم شبیه حال ایران است. بی تاریخ، بی گذشتهای افتخار آمیز، پر از ترس و دلهرهی تهدیدها و سختیهای بیپایان و همهاش از بی تدبیری و بیخردی خود.
حالم شبیه کشور پر مدعای پوچ و تو خالیِ این روزهای منطقه است که نه چیزی دارد و نه چیزی میخواهد و جز ادعا از او برنمیآید.
حالم شبیه انسانی نمیتواند باشد که زندگی هر کسی ذرهای خرد دارد. فقط نمیدانم چه کسی در من دارد دست به غارت میبرد که من چنینام! شاید معده و کلیه و قلب و مغز و انگشت میانی پای راستم همه با هم تصمیم گرفتهاند حقی از این تن به میراث برند و این تن را هزار تکه کنند.
چطور شد که اینقدر بد شدم؟
عکسی از میندی دیدم و دلم سوخت برای بدیای که با او کردم. برای ناحقیام. پشیمانی کدام تکهی به تاراج رفته را بازمیگرداند؟ گذشتهای که ثبت شد و ماند و هیچگاه از بین نمیرود. گذشتهای که میشد خوب باشد.
چرا اینقدر بد شدم؟ با عین حرف زدم و آب روی آتش تندی این روزهایم بود. صحبت با آدمهای خوب چقدر خوب است! کاش میم عوض نمیشد و دلم خوش بود به او.
تنهایی تنهایی تنهایی.... همانجایی که ایستادهام و تا ابدی که هستم تکان نخواهم خورد.
باید همه چیز، همهی اتفاقاتی که این تنهایی را بیشتر توی چشمم کند کنار بگذارم و همین حالا با تمام آن مواجه شوم.
اگر تخصصی داشتم اینقدر فلاکت بار نبود اوضاع. حالا با این سن کجا میشود رفت؟ چهکار میشود کرد؟ باید کاری یاد بگیرم که از اوجب واجبات تنهایی استقلال است.