اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۲۸ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

حالم شبیه حال ایران است. بی تاریخ، بی گذشته‌ای افتخار آمیز، پر از ترس و دلهره‌ی تهدیدها و سختی‌های بی‌پایان و همه‌اش از بی تدبیری و بی‌خردی خود.

حالم شبیه کشور پر مدعای پوچ و تو خالیِ این روزهای منطقه است که نه چیزی دارد و نه چیزی می‌خواهد و جز ادعا از او برنمی‌آید. 

حالم شبیه انسانی نمی‌تواند باشد که زندگی هر کسی ذره‌ای خرد دارد. فقط نمی‌دانم چه کسی در من دارد دست به غارت می‌برد که من چنین‌ام! شاید معده و کلیه و قلب و مغز و انگشت میانی پای راستم همه با هم تصمیم گرفته‌اند حقی از این تن به میراث برند و این تن را هزار تکه کنند.

چطور شد که اینقدر بد شدم؟

عکسی از میندی دیدم و دلم سوخت برای بدی‌ای که با او کردم. برای ناحقی‌ام. پشیمانی کدام تکهی به تاراج رفته را بازمی‌گرداند؟ گذشته‌ای که ثبت شد و ماند و هیچگاه از بین نمی‌رود. گذشته‌ای که میشد خوب باشد.

چرا اینقدر بد شدم؟ با عین حرف زدم و آب روی آتش تندی این روزهایم بود. صحبت با آدمهای خوب چقدر خوب است! کاش میم عوض نمی‌شد و دلم خوش بود به او.

تنهایی تنهایی تنهایی.... همانجایی که ایستاده‌ام و تا ابدی که هستم تکان نخواهم خورد.

باید همه چیز، همه‌ی اتفاقاتی که این تنهایی را بیشتر توی چشمم کند کنار بگذارم و همین حالا با تمام آن مواجه شوم.

اگر تخصصی داشتم اینقدر فلاکت بار نبود اوضاع. حالا با این سن کجا می‌شود رفت؟ چه‌کار می‌شود کرد؟ باید کاری یاد بگیرم که از اوجب واجبات تنهایی استقلال است.

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۷ ، ۰۵:۳۹
آنی که می‌نویسد

روزهایی که باشگاه نمیرم سروتونین می‌خورم. بی انگیزه و خسته‌ام و تصور ادامه‌ی زندگی از سختترین تصورهای ممکن هست. امثال تابستون بدی هست. امروز نامه‌ی سال ۹۰ شرکت را دیدم، حواسم نبود، هنوز حواسم نیست. دارم کم می‌آورم. خسته و مانده‌ام و فقط خودکشی راهگشاست. دارم طاقت می‌آورم اگرچه این روزها بخاطر خودم چون میم می‌تواند بدون من ادامه دهد. خسته‌ام و حوصله‌ی زندگی را ندارم، حوصله‌ی هیچ چیزی را ندارم. شت شکایت به کجا برم.

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۷ ، ۲۰:۲۶
آنی که می‌نویسد

از خودم و اوضاع زندگی‌ام راضی نیستم. از زمانی که م وارد زندگی‌ام شد هم بهم ریخته‌ام و هنوز به ثبات و نظم نرسیده ام. راستش پیشتر را در خاطر ندارم و باید مرور کنم اما گمانم اینجور نبودم که الان هستم.


از نوشتن برای خود لعنتی ام در اینجا هم خسته‌ام. انگار هیچ چیزی قرار نیست تغییر کند یا بهتر شود.

شت

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۷ ، ۲۰:۵۶
آنی که می‌نویسد

او حقیقتا تنها بود. و هنوز راهی نیافته بود که او را از چنگ تنهایی رهاند.

او حقیقتا تنها بود. و خود را با اموری سرگرم می‌نمود تا زمان بگذرد.

او حقیقتا تنها بود. و

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۷ ، ۰۸:۱۵
آنی که می‌نویسد

هیچ میلی و خیالی.

دلتنگ میلی و خیالی، نشسته بر کرانه به تماشا.

او اهل عاشقی نبود، و چه کسی هست؟ همه پی خواسته‌ای اند. من هم بودم. این دندان لق عاشقی و سم مهلک عشق را باید دید و کند و دور ریخت.

باید از عشق پرهیز کنم که جز به فساد نیست.

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۷ ، ۰۴:۲۵
آنی که می‌نویسد
امروز جلسه‌ی اول بدنسازی بود. سخت و جان‌کن و با واقعیت خودم مواجه شدم، که چقدر ضعیفم. پذیرشش هم سخت بود. دیروز هم بعد عمری که شاید بیش از شش ماه باشد به کتابخانه رفتم و هیچ کسی را ندیدم. زندگی را آبستن اتفاقات تازه می‌دانم و باید برای آن تلاش کنم. م هم پیامی نداد هیچ و همه‌ی دوستت دارم‌ها باد هوا شد و رفت.
امروز بعد ورزش تجربه‌ی جالبی داشتم. اینکه سراتونین خونم بالا رفته بود و نمی‌توانستم هیچ غمی داشته باشم، اصلا تصور غم هم نبود و استرسی و و و. حالا هم خوبم، غمی نیست و گاه و بی‌گاه هوسی اندک و خیالی تنک و دیگر هیچ.
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۷ ، ۱۹:۱۱
آنی که می‌نویسد

زن گردن افراشته بود و هر قربانی‌ای را که می‌رسید خوش آمد می‌گفت. دستانش را می‌فشرد و توی گوشش پچ‌پچی می‌کرد و پس از آن بلندش می‌کرد و به رقص وامی‌داشت. سالسا می‌رقصیدند و مست در قربانگاه تن به شهوت یکدیگر می‌سپردند.

دورتر او مبهوت نشسته بود و یکی یکی‌شان را تماشا می‌کرد. چه می‌گفت زن توی گوششان که آن آدم مفلوک زمین‌خورده را به رقص وامی‌داشت؟ خواست سقوط کند و بشنود زمزمه‌ی زن را اما جایگاه او بر عرش کبریایی بود و از سقوط منزه. دل دل کرد و راهی جست. توبه. بنای تازه‌ای که میشد قربانی را بازگردانی و از او بپرسی. توبه را ترویج داد و گروه گروه  از قربانیان آمدند و تا که رسیدند دست در دست سالسا رقصیدند و مست و خراب ولو شدند و هربار یادش رفت که بپرسد آن زن توی گوش‌ات چه گفت که تو را بلند کرد و رقصاند. 

عاقبت تصمیمش را گرفت سقوط کرد، پای کوه زن گردن افراشته به استقبالش رفت، 

عاقبت آمدی.

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۷ ، ۲۰:۲۳
آنی که می‌نویسد

دعوای مدام و بی وقفه برای بیرون رفتن و خستگی‌اش از سوی میم. خیلی غر می‌زند و دارد کلافه‌ام می‌کند. اوضاع خوب نیست، هیچ خوب نیست. کلافه‌ام و سرگردان. عقبم از کار و درس و زندگی. و خسته از دعواهایی که تمامی ندارد.

میم لذت طلب شده و هیچ از خودگذشتگی‌ای ندارد. حالم را بهم می‌زند از همه چی.


۰ نظر ۱۸ تیر ۹۷ ، ۲۱:۵۵
آنی که می‌نویسد

دیشب جیرجیرک چخوف را خواندم. زن شبیه من بود، بی کوچکترین تفاوت. حیرت از اینهمه شباهت من را بر آن داشته که از چنین بودنم دست بردارم، نه آنکه هنوز اذعان دارم که بدم، لکن نمی‌خواهم شبیه کسی باشم.

پوووف

۰ نظر ۱۸ تیر ۹۷ ، ۰۶:۵۸
آنی که می‌نویسد

حالا که بیشتر غور می‌کنم در خودم می‌بینم من با خود خودم مشکل دارم و تناقض‌ها دارد مرا از پا در می‌آورد. دلم می‌خواهد آدم اهل فنی باشم اما نمی‌توانم چون دلم خواسته‌های ریز بسیاری دارد و نمی‌تواند از خواسته‌های بی‌کران دست بردارد و سامانشان دهد. باید در خودم فرو روم و هر چه بیشتر ببینم بدتر می‌شود. باید از دست دیگران یاد بگیرم و خب من دارم هرزگی دل می‌کنم و این است که ویرانم کرده و تکلیفم با خودم معین نیست. هیچ هدفی ندارم و دارم بیچاره می‌شم. باید عاقلانه رفتار کنم با خودم هم و همانجور که دیکران آرام و عاقل می‌خواننم باشم. ولی یکی از دلایلش این است که در خلوت‌هایم هر غلطی می‌کنم ... نمی‌دانم گیجم

دلم خودکشی می‌خواد. هادی پاکزاد خیلی مرد بود والا ....


حرف‌هایی توی دلم مانده که نمی‌توانم به زبان آورم.

تو مثل من نبودی

کارهای سخت نکردی 

جاهای دور نرفتی

چیزهای بد ندیدی

تنت بارون نخورده

قهرمانت نمرده

شبونه بد مستی

باد هستی‌ت رو نبرده


معشوقه‌ی خیالی

به آغوش نکشیدی

با چشم بسته هر شب خیال رو نبوسیدی


لازم نشد که برگردی تا ثابت کنی که مردی

لازم نبود بمونی ثابت کنی می‌تونی

لازم نشد بمیری تا انتقام بگیری



۰ نظر ۱۷ تیر ۹۷ ، ۲۰:۰۸
آنی که می‌نویسد