اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

کاش خواب در چشم ترم بشکند، کاش خواب از سرم بپرد، کاش کمی بیشتر تلاش کنم برای زندگی. 

دلم گرفته، اهواز یک‌طرف و این اوضاع سیاسی و اقتصادی و این اوضاع نامساعد روحی، چه کنم با غم کدامین کنار بیایم. 

و خواب افزون بر همه، باری بر دوش سنگینم. 

پرت و پلا می‌گویم، حالم برای نوشتن هم خوش نیست. کاش آ دوستم داشت، دوست داشتنش را می‌خواهم. کسی کاش بود ، چقدر ناتوان و محتاجم.

۲ نظر ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۲۵
آنی که می‌نویسد

با بی حوصلگی از خواب بیدار شدم، امروز از اون روزای تخمیه، حال ندارم و تصور اینکه تاشب باید طی کنم تا به تخت برسم عذابی الیم شده برام. اما بایستی طاقت بیارم و بخونم، چاره ای نیست برای این زندگی.

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۷ ، ۰۶:۵۷
آنی که می‌نویسد

هنوز نمی‌دانم من با آنچه به آن باور دارم مشخص می‌شوم یا با داشته‌های پیشینم. این روزها که سخت چسبیده‌ام به باورهای اکنون و با هر چه غیر آن مقابله می‌کنم احساس گمشدگی دارم، احساس دورافتادگی از منی که می‌شناختم ولی واقعیت را که خوب می‌جورم می‌بینم من همین‌ام و نه چیز دیگری! اما چیزی در این میانه هست مثلا سوال‌هایی درباره‌ی گذشته، آن گذشته چه می‌شود چه بر سر داشته‌های آدم می‌آید وقتی اینقدر تغییر می‌کند ... امبرتو اکو جایی در مصاحبه‌ای می‌گفت مثل دوستی که دیگر نیست. اما این همه‌ی ماجرا نیست، دوستی که نیست همچنان ردش باقی‌ست اما داشته‌ها -باورها، علقه‌ها، مستمسک‌ها ... - آنها که دیگر نیستند، آنها که دلت تنگ‌شان هم نمی‌شود و احساس می‌کنی هیچ گذشته‌ای پشت سرت نبوده چه؟ فکر می‌کنم آدم نیاز دارد در یک خط حرکت کند، خطی پیوسته و متصل، و چه بر سر آدمی می‌آید که گسسته باشد! امروز بعد کلی فرار یا بی‌تفاوتی یا هرچه با پیوندی از گذشته مواجه شدم، دست بردم توی خاطرات و دیدم دلم هم می‌خواهد به امن آن زمان بروم و هم هیچ پیوستگی‌ای بین‌مان نیست، مثل آن مرد در آن فیلم کوتاه -نوشتن داستان- قبلتر در موردش نوشته بودم، مردی را در بیابانی می‌یابند که لخت و عور است و همه چیزش را از یاد برده، در جایی از داستان می‌گوید لااقل لباس زیری بر تن نداشتم تا حدس بزنم که از کدام طبقه‌ی اقتصادی بودم. مرد بعد چند وقت شروع می‌کند به تعریف هویتی برای خود، نام برمی‌گزیند و تحت درمان روانشناسان تلاش می‌کند از معضل بی‌گذشتگی رها شود و داستان زندگی‌اش را بنویسد. چقدر موفق می‌شود آدمی به چنین ساختنی! اصلا مگر هویت چیزی ساختنی است! بلد نیستم به این سوال‌ها بپردازم فقط احساس‌هایی است که در آن‌ها گیر کرده‌ام. هربار در روزهایی مثل امروز یادم می‌آید در گذشته چه‌ها می‌کردم و بیش از هرچیز حیرت از گذشته و نفهمیدن خودم گریبانم را می‌گیرد و سرگردانم می‌کند.

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۵۵
آنی که می‌نویسد

روزهایی که صبح زود از خواب بیدار میشم هوای عاشقی می‌زنه به سرم. بلبل می‌خونه، خورشید یواش یواش از پشت کوه‌ها سرک می‌کشه تو خونه و من با قهوه یه گوشه دارم درس می‌خونم و هی دلم می‌گه برو برو و هی می‌گم نرو نرو و آخرالامر پام لیز می‌خوره و تلپی با سر میرم تو حال زار و بقیه‌ی روز به این نحو تباه میشه. اما چه کنم که این بیدار شدن‌های کله‌ی سحر رو دوست دارم.

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۰۷:۲۵
آنی که می‌نویسد

نه اینکه دل بسته‌ی فصول باشم و نه هم که نباشم اما خوشحالم که بالاخره این تابستان و روزهای بلندش هم گذشت و روزهای میانه و حتی کوتاه و شب‌های دلچسب در راه است. برای منی که شب‌ها ده به خواب می‌روم روزهای تابستانیِ کشدار تا ساعت نه عذاب است. دوباره دارم مثل آدم عادی زندگی می‌کنم، کمی شب را حس کردن و در سکوت شب چیزی خواندن و نوشتن.

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۲۸
آنی که می‌نویسد

امروز، باشگاه، حموم، ول‌گشتن و قهوه و شیر و چای خوردن و درنهایت خبر لغو جلسه‌ی فردا، نهار و ول‌گشتن مجدد و حالا میرم راسل بخونم و از افلاطون‌گرایی‌اش لذت ببرم و فکر کنم و البته این میان چای هم بنوشم و احتمالا کمی تفریح مثل جنگل لویزان و و و  همینجور روزها رو معمولی از دست میدم

۲ نظر ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۰۷
آنی که می‌نویسد

ترامادول هم نمی‌تواند آرامم کند. دردم چیست؟ فعلا هیچی فقط خواستم این عبارت "ترامادول هم ..." را بنویسم. احساس کردم جمله‌ی خفنی است. امروز عین و ع قرار است ارز دانشجویی بگیرند و من حسودی ام شده از اینهمه خر شانسی آنها و اینهمه مفت خوریشان و واقعا امیدوارم جور نشود. چرا ؟ چون مقت خورند، چون با واسطه و خودشیرینی رفته‌اند و حالا هم پزش را می‌دهند و هم ادعاشان می‌شود و هم منفعت می‌برند. 

امروز به یاد بابای سین افتادم که در هفتاد و خورده ای سالگی رفته اتریش برای ادامه تحصیل و البته برای گردش رفته بود و من فکر کردم برای ادامه‌ی تحصیل است و کلی انرژی گرفتم، حالا هم که فهمیدم اشتباه کردم دلم نمی‌آید باورش کنم و دلم می‌خواهد اسطوره بماند برای آینده‌ام.

حوصله‌ی کار را ندارم ولی واقعیت این است که باید کار کنیم تا خرج زندگی در بیاید و من هنوز برای کار و مسئولیتش آماده نیستم. 

دیگه همین، این از امروز تا الان .

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۲۱
آنی که می‌نویسد

حرفی ندارم برای نوشتن فقط خواستم در این حال خنثی هم خطی بگذارم. امروز؟ ورزش، مطالعه، بیرون، دعوا، خواب، مطالعه و حالا بعد از کمی نت گردی می‌خوام مطالعه کنم. دیروز رفتم خونه مح اولین بار بود که دوستی‌ای "همینجوری" برقرار کردم. تجربه‌ی بدی نبود اما هنوز حال آدمهایی که برای رفاقت بال بال می‌زنند رو نمی‌فهمم. دیگه همین. 

آها مقاله سخته، کارم گیر کرده و باید بیشتر تلاش کنم.

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۰۴
آنی که می‌نویسد

حالم خوش است. وقت‌هایی که میل به خواستن دارم و اندوختن و داشتن و و و حالم خوش می‌شود. وقت‌هایی هم که در تنگنایی گیر افتاده‌ام که کسی مرا نخواهد و من هم هیچ نخواهم ناخوشم. کمی مطالعه کردم و هنوز میل دارم بیشتر بخوانم و از چیزهای ساده‌ی گفته شده و اندوخته‌های کوچک علمی لذت ببرم. کاش حال خوشم مثل جوانی دوام داشت. راستی که برای من مشخصه‌ی جوانی، بی دلیل در حال خوش بودن است و مشخصه‌ی لااقل میانسالی جدال برای دست یافتن به ذره‌ای حال خوش. میانسالی اساسا در نگاه من یعنی جدال. جدال برای بدست آوردن هرآنچه در جهان است. گویی جهان میانسالی از زمانی آغاز می‌شود که دیگر همه چیز، از سلامتی تن تا نشاط روح تا کسب از جهان و و و بی‌زحمت حاصل نشود. دارم فکر می‌کنم اگر این باشد پس خیلی‌ها میانسالی‌شان را از سن کم شروع کرده‌اند. آنها که سختکوش بودند. پس این نیست، این معیار درستی نیست و توضیحی صحیح بحساب نمی‌آید. اصلا خود من هم این حال خوشم را بی زحمتی دارم، شاید جدالی بود اما لزکما زحمتی نبود. نه این نشانه‌ی میانسالی نیست شاید نشانه‌ی فقدان جوانی باشد.

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۰۷:۳۰
آنی که می‌نویسد

درست است که این روند درست و مناسبی نیست که تنها از حال نامساعد و خلق به تگنا رسیده و روزی به افسردگی گذرانده بنویسم اما حقیقت آن است که در روزهای حال خوش آنقدر مشغول زندگی کردنم که از نوشتن غافل میشوم. می‌نویسم، سعی می‌کنم بنویسم و با خودم عهد ببندم که همه‌ی زندگی را بخوانم و تنها از غم نگویم. 

اما امروز، بعد از دو روز پر انرژی بازهم افسرده‌ام. باید دو روز پیش مقاله را تمام می‌کردم اما این چند صفحه‌ی آخر این دو روز جلویم باز است و من مشغول خوش‌گذرانی. شاید حقیقت ماجرا این باشد که من از خوندن خسته ام، نمی دانم و اهمیتی هم نمی‌دهم چون بلد نیستم جز با باید زندگی را به پیش ببرم. البته که جاهایی هم ریب میزنم، مثلا در رابطه با م که حل می‌شود. چاقی و غذای زیادی خوردنم هم، و کار نکردنم هم. وه که چقدر در همه چیز عقبم! چقدر پایم در همه چیز می‌لنگد.

اینها یعنی زمان کم و زندگی کوتاه و آرزومندی‌ها بسیار، و پشتکار بیشتری لازم است.

۱ نظر ۲۲ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۰۸
آنی که می‌نویسد