اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۶ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

مت ترکم کرد، مرا از خود راند و من مشتاق تر شدم برای بدست آوردنش. راستش را بخواهی به غرورم برخورد، او من را همانگونه که هستم دید. یک میانمایه، یک مبتذل، یک مدعیِ تو خالی. غرورم شکست، دست و پا زدن اما راستش حق با او بود من همه‌ی اینها و بسا بدترم. چه خوب که فهمیدم و کاش به یادم بماند. تا ندانم تلاش ممکن نیست. ولی کاش برگردد. 

بله مبتذل و میان‌مایه‌ام. تلاش می‌کنم بالاتر بکشم این من را اما نه به وعده‌ی رضایت دیگران، صرفا برای خودت. یاد دار.

۰ نظر ۲۹ دی ۹۸ ، ۲۲:۱۱
آنی که می‌نویسد

شروع کرده‌ام به خواندن کتاب «آداب روزانه» این کتاب روزانه‌ای زندگی ۱۶۱ انسان مهم تاریخ را بررسی می‌کند. راستش توان خواندن ندارم، ضعف می‌کنم از حس ناخوشایندی که از خودم دارم.  من یک دوره‌ی طولانی چنین منظم بودم منتها دوباره ول شدم و این کتاب من را جلوی خودم میگذارد و دچار عذاب وجدانم می‌کند. منتها باید بخوانم و دوباره آن منِ ایده‌آل را شکل دهم.

۰ نظر ۲۸ دی ۹۸ ، ۱۲:۲۸
آنی که می‌نویسد

غمگینم. مت پس‌ام زد و نپذیرفت. باید سرپا شوم، باید آدم بزرگی شوم. زندگی روزانه یک بزرگان را خریده ام و دارم فکر می‌کنم تنها راه نجات من در زندگی کار و کوشش و درس است. با اسما حرف زدم، قصد دارد از ایران برود و تافلش ۱۰۰ شده. خیلی خوشحال شدم براش و امیدوارم منم یا آی‌پی‌ام یا آمریکا خلاصه که بروم.

فعلا غمگینم و دادم درسم را می‌خوانم. مت آدم فهمیده ای بود اما از رابطه با من فقط س ک س می‌خواست و من از او فلسفه که من را در حد و اندازه‌ی خود نمی‌دانست. بگذریم... نشد دیگه.حیف اما خب.

۰ نظر ۲۸ دی ۹۸ ، ۰۹:۳۱
آنی که می‌نویسد

کسم.

او خیلی بزرگ و خواستنی بود منتها من اندازه‌ای نبودم که خواهانم باشه.

مت هم تموم شد، با عمر رابطه‌ای کوتاه.

۰ نظر ۲۷ دی ۹۸ ، ۲۳:۴۲
آنی که می‌نویسد

تشنه‌ی یک صحبت طولانی ام. 

دلم حرف می‌خواهد، یک هم‌صحبت، یک نگاه و یک لبخند، یک مهر که از چشمان کسی توی دلم سُر بخورد، می‌خواهم عاشقی کنم و مهر بورزم و بپیچم و حسی غلیظ را تجربه کنم.

اما اگر راستش را بخواهی اسماعیل، اینجا مجال غلظت نیست.

 

۰ نظر ۲۷ دی ۹۸ ، ۱۶:۱۴
آنی که می‌نویسد

چشم‌هایش را مقابل آینه تنگ می‌کند و می‌پرسد دوباره؟ کمی عقب می‌کشد و با سردی پاسخ می‌گوید: دوباره. می‌پرسد آخر چرا؟ پاسخ می‌گوید درد دارم خسته‌ام، ملال به جانم نشسته. می‌پرسد مطمئنی، می‌گوید معلومه که نه و حتی پشیمونم و به روز شمار افتاده‌اند که تمام شود. پرسنده می‌گوید عجب خری هستی تو. می‌گوید می‌دانم.

۰ نظر ۲۷ دی ۹۸ ، ۱۵:۲۲
آنی که می‌نویسد

دارم عقاید یک دلقک را می‌خوانم و خدا می‌داند چه حالی دارم. هر لحظه دلم می‌خواهد نویسنده را بغل کنم، احساس می‌کنم از زبان من نوشته است در حالی که کتاب هیچ ربطی به من ندارد اما جمله‌ها و بیان، چیزیست که توی سر من هم هست. یکجور یگانگی با نویسنده دارم و یکجور جانشینی با شخصیت دلقک داستان. دلم می‌خواهد بخوابم و در خواب کنارش باشم، شخصیت دوست‌داشتنی و محبوبم را ساخته. یک بی‌قید، یک سرخود، یک عاشق، یک ... نمی‌دانم چه بگویم ولی خیلی شخصیتش شخصیت آرمانیِ من است.

آه کاش داستان بهتری را انتخاب می‌کردی برایم. من از این قصه لذت نمی‌برم من باید در یک دنیای آرمانی می‌بودم. خدای من چرا من را اینجا گذاشتی؟ دارم با کی حرف می‌زنم؟ نویسنده‌ای که داستان را تمام کرده و کتاب را برای چاپ فرستاده. چه فرقی می‌کند غرهای من، که حتی بخشی از داستان است. و تو چه بی خلاقیت بودی با این داستان پروری‌ات! ای کاش نویسنده‌ی داستان من هم بل بود. چه فرقی می‌کند تهش چه شد، داستان لااقل جذاب هست. اما برای که؟ برای تو یا دلقک؟ کوتاه بیا نویسنده برایش فرقی نمی‌کند کاراکتر چه دردی می‌کشد، دلقک هم هزار بدبختی دید که تو داری زیبا می‌پنداریش فقط چون قشنگ نوشته شده. آه دلم می‌خواهد هاینریش بل را بغل کنم و ببوسم. 

چه کتاب خوبی برای این روزهای بی‌عشق، باید دوباره به داستان‌ها پناه ببرم. اَه لعنت به این واقعیت که مجال عشق ندارد.

۰ نظر ۲۴ دی ۹۸ ، ۱۱:۲۸
آنی که می‌نویسد

از ح فاصله گرفتم، درواقع از همه فاصله گرفتم، این روزها تنهام و سرم به درس و کتاب. راستش لذت می‌برم و این من رویایی ام است که درس می‌خواند، سراغ شبکه‌های اجتماعی نمی‌رود، سرش گرم کسی نیست و و و. اما از طرفی دلم یک عشق می‌خواهد، نه تپیدن و هیجان، که عشق. می‌دانم چنین چیزی در عالم واقع موجود نیست، می‌دانم ساخته‌ی داستان پردازان است و لعنت به کسی که اول بار این معنا را شکل داد.

حالم خوب است و با ترس می‌نویسم چون هربار نوشتم تغییر کرد اما شرح حال است دیگر، می‌نویسم.

راستی دیشب خواب فلسفه‌ی کتابخونه ملی رو دیدم، پیر شده بود و همان نگاه را داشت. کاش برمی‌گشت. و چه حاصل؟

این روزها مواجهه‌ام با پوچی مستقیم نیست اما پس‌زمینه‌ی زندگی‌ام است و دارم با آن زندگی می‌کنم و همین پس زمینه مجال عشق نمی‌دهد.

۰ نظر ۲۳ دی ۹۸ ، ۱۰:۳۲
آنی که می‌نویسد

از ۲۵ آبان به این ور ما شده‌ایم ملت نفرین شده. روزها با نگرانی از اتفاق تازه نخست خبرها را چک می‌کنیم و بعد چشم‌ها را می مالیم که زنده‌ایم؟ درد جزء جداناشدنی ملت ما شده. توی خیابان گلوله بر سر و پا و سینه، توی هواپیما سقوط، توی اتوبوس پرتاب به قعر دره... این چه نفرینی‌ست؟

این بدبختی و نکبت مگر جز زندگی است؟ آری زندگی همین است، همین هیولای زشت که گاهی سرت دست می‌کشد و من لجوجانه خود را به آن چسسبانده‌ام

باید در یک زمینه لااقل متخصص شوم، اکنون این رسالتم است. باید رویه‌ی آدم‌های بزرگ را. در پیش گیرم و بزرگ شوم.

۰ نظر ۱۹ دی ۹۸ ، ۱۷:۱۰
آنی که می‌نویسد

دخترک، شاد و پرانرژی بود، چشمه‌هاش برق می‌زد و نگاهش پر از مهر بود. اومد جلو، می شناختمش و خودم رو به نشناختن زدم، گفت من دریام دوست فاطمه. بعد اون همیشه تو کتابخونه ملی میدیدمش، عین که برگشته بود تو کتابخونه ما رو دید و خندید و گفت داداشت :) بغلش کردی تو اینستا دیدم ... به عین گفتم داداش خودش هم ایران نیست و خیلی دوسش داره. ۱۳ دی سالروز بله برون ما و تو این شلوغی های ایران دریا عروسی کرد. شاد و قشنگ، و نصف عکسهاشم داداشش بود. نوشته بود شوق حضور برادرم. یک هفته نشد،، چهارشنبه داداشش رفت که برگرده کانادا. حالا حتی جسمی هم ندارن قبری هم ... و چه وحشتناکه حالم با یاد دریا...

خوب همذات‌پنداری می‌کنم باهاش. سرم درد می‌کنه. امروز چه روز گندی بود.

۰ نظر ۱۸ دی ۹۸ ، ۱۸:۵۴
آنی که می‌نویسد