اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۳۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

باز هم جهانم تنگ شده، دلم یکی رو می‌خواد و عاشقی و اینها و چی تو این جهان کافیه و چی می‌تونه مرهم باشه؟ 

چرا ول نمی‌کنی این میل به خواستن و عاشقی رو 

خب تو این ملال فقط خواب دواست که متاسفانه قهوه خوردم و خوابم نمیاد.

چرا واقعا دارم ادامه میدم؟ هنوز نفهمیدم چرا واقعا تموم نمی‌کنم.

ملال نیست این، این خود واقعیت زندگیه... یک مزخرف بزرگ و بی‌پایان...

میل به دانستن ؟ نمی دونم شاید این بهونه‌ایا بدای ادامه ...

۱ نظر ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۸
آنی که می‌نویسد

میگه تهش اونی که باید برنده باشه عشق و کشف و اتفاقه نه تعهد و دلسوزی و وظیفه.

فکر می‌کنم همین تفکر ما رو بگا داده. زندگی رمانس، کشف و عشق و اتفاق در مقابل زندگی عقلانی تعهد و دلسوزی و وظیفه.

هنوز بلد نشدم خودم رو موظف کنم اما باید که بشه. باید زندگی معقول رو انتخاب کنم و همت کنم اونجور باشم تا بتونم از این رمانس کثافتی که وجودم رو پر کرده دور بشم. چاره‌ای نیست باید معقول بود، و الا تهِ تهش باید انگشت حسرت بگزی و خب کی این حسرت رو انتخاب می‌کنه؟ در انتخاب زندگی عقلانی در مقابل رمانتیک اونچیزی که برنده هست عقله بخاطر عقلانیتش، دوری بود می‌دونم.

باید از تغییرات کوچیک شروع کنم و در انتخاب‌های عقلانی از تغییر نترسم. باید مسئله رو خورد کنم و خودم رو به هدفم نزدیک کنم. چاره‌ای نیست جز تلاش و تعهد و عقلانیت.

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۳۶
آنی که می‌نویسد

یه شامپویی دارم که بوش برام خاطره‌انگیزه اگرچه هر تلاشی کردم نتونستم معین کنم که مربوط به چه خاطره‌ای هست. اونچه ازش در ذهنم ثبت شده یه حال خوب عاشقانه هست و خب همین کافیه که هربار احساس فقدان کردم رفتم و این شامپو رو به موهام زدم و حالم خوش شد.

یه چیزهایی واقعی نیست مربوط به بازنماییه و خدا میدونه چقدر عوامل در این بازنمایی دخیلند. انگار کن داستان زندگی خودت رو بنویسی.

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۲۸
آنی که می‌نویسد

وقت‌هایی مثل حالا که به فکرشم، منتظر پیامشم و اینها با خودم فکر می‌کنن اونن الان تو فکر منه. بعد از خودم می‌پرسم واقعا اون الان تو فکر منه؟ و بعد با خودم می‌گم اگه نبود منم بهش فکر نمی‌کردم و داشتم کار خودم رو می‌کردم. و اینجور خودم رو تسلی می‌دم. واقعیت اینه که دیگه پیر شدی برای این بازی‌ها برای عشق و عاشقی‌ها. واقعیت اینه که قرار نیست کسی عاشقت بشه و تو هم. هورمون هم نباشه وقتش گذشته. اونم یکی کوچکتر از تو، خب خودش زندگی و دغدغه‌های خودش رو داره چته؟ بزرگتر هم که باشه دیگه ازش گذشته. پس بکش بیرون از این ماجرای عشق و عاشقی.

۱ نظر ۰۵ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۲۰
آنی که می‌نویسد

چرا به میم بسنده نمی‌کنم؟ چرا می‌خوام دوسم داشته باشه و عاشق و شیفته و دلباخته‌ام باشه؟ جز اینه که کمبود دارم! زورم به اینه که به من می‌گه همش هورمونه و به خودش می‌رسه و اون دختره عشقی وجود داره. چه عشقی چه کشکی؟ آخه ح مهربونه و من مهربونیش رو دوست دارم و اون چیزیه که می‌خوام، مگه میم مهربون نیست؟ مگه دوست نداره؟ چرا ازش دور میشی؟  ح هم حق داره وقتی می‌بینه تو کسی رو داری که می‌بوستت چه انتظاری داری آخه؟ باید رها شی رها کن تا رها شی، یاد بگیر حرفی نزن. نمیمیری که، هیشکی با حرف نزدن نمرده بفهم، نمی‌فهمه یه ریز دلم داره بهونه می‌گیره. خب آدم حسابی، زنیکه به تو چه که کی کی رو دوست داره؟ چرا نمی‌فهمی اون به تو تعلق نداره؟ چرا نمی‌فهمی نمیشه بیشتر از رفیق برای هم باشین؟ جدا سخته فهمیدنش؟ یا  خودت رو ول کردی تو فکر و خیال الکی و دلت هیجان می‌خواد که یکی عاشق و شیفته‌ت باشه و دوست داشته باشه و بخواد بخاطر تو ... بس کن چرا نمی‌فهمی همش کسشره چرا نمی‌فهمی عشقی نیست چرا نمی‌فهمی همش نیاز آدم‌هاست و روابط مسخره‌ی بینشون. تو ازش می‌خوای فقط مال تو باشه خب اوم می‌خواد به همین سادگی و تو نمی‌تونی و اون هم پا نمیده به یک رابطه‌ی یکطرفه. چیز سختیه فهمیدنش؟ نه منتها تو خودت رو ول کردی در خواسته‌هات و بی هیچ فکری انتظار داری. انتظار داری مال تو باشه، که خودت نیستی. فقط تو عاشقش باشی و اون عاشق تو که در مورد خودت صادق نیست ... بابا تو دیگه چه موجودی هستی آخه... بس کن. سر سوزنی آدم باش و درست ببین و انقدر انتظار نداشته باش. مامان رو ببین همش انتظارات بی‌جاش بوده که اونو به اینجا رسونده، همش بی‌فکری رها چیزی نمونده تو هم پیر بشی و ریجید و راهی نیست برای رهایی از این ضعف بی‌فکری.. مثل مامان نباش

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۴
آنی که می‌نویسد

با ح به تفاهم رسیدیم که من خودم رو کنترل کنم، کمتر باهاش ارتباط داشته باشم و فقط یه رفیق معمولی برای هم باشیم. حالا رفتم تو توییترش و دیدم دوباره اون دختره هی لایکش کرده و اون هم .. حالم خراب شده خیلی... چرا انقدر حسودم؟ چرا نمی‌تونم ببینم کسی رو دوست داره یا کسی اونو دوست داره؟ چرا با من اینجور نیست که با اون هست؟ چون من .... می‌خوام گریه کنم ... لعنت به من... لعنت به این زندگی... هی دارم می‌گم گند نزن.. خودتو نگهدار .. هی می‌گم آدم باش نمی‌تونم .. الاناست که برم پیام بدم که فلان.. اما باید جلو خودم رو بگیرم. دوست داشتن اون به چه دردت می‌خوره؟ دوستش نوشته فکر می‌کردم عشقی وجود نداره، فکر می‌کردم همش برآوردن نیازه ... لایک کرده که یعنی عشق هست و دوسش داره و ... لعنتی اشکت واسه چیه؟ آدم باش ... اون هیچ چیزی نداره بهت بده، هیشکی هیچ چیز اصیلی نداره ، اصلا چیزی اصیل وجود نداره..‌ دست بردار ... درد دارم.....

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۵۱
آنی که می‌نویسد

در کوچه پس کوچه‌های ذهن ول می‌گردم و دنبال یک نشانه‌ام که شوق و میلی برای زندگی در دستانم بگذارد. خسته‌ام، خیلی خسته، دلم هیجان و آدرنالین و جوانی می‌خواد‌. هنوز با خودم و سنم و محدودیتم کنار نیامده‌ام. خسته‌ام از این اوضاع و سردرگمم و افسردگیم بیش از آنکه هورمونی باشد ناشی از بی‌هدفی و بی‌انگیزگی‌ست.

راستی من از زندگی چه می‌خواهم؟ شاید هنوز امیدوارم که شق القمری کنم و این عذابم می‌دهد. راضی نمی‌شوم و این پرفکشنالیسم خود اشتباه زندگی‌ام است و باگ خلقت به نوعی.

خسته‌ام از تلاش نکردن و خواستن، از بی‌پشتکاری و ول گشتن و تفریح کردن.

خب آدم حسابی جمع نمی‌شود، اینکه دلت بخواهد ول بگردی و هیجانات موقتت را ارضا کنی و هیچ محدودیتی نگذاری و در عین حال هم دلت بخواهد یک عالمه دانش داشته باشی و فلان‌ جا دکتری و فلان فاند و و و . خب نمی‌شود دختر جان نمی‌شود.

کاش بفهمم و دست به کار شوم

۲ نظر ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۲۸
آنی که می‌نویسد

دیروز با یک تازه آشنایی سکس چت داشتم و سبک شدم. هورمون‌هام بهم ریخته و دچار شیدایی جنسی‌ام. شب غمی از دوری ح داشتم. و در کل دیروز افسرده حال بودم چون خسته‌ام از این علافی. بی‌هدفی، بی‌برنامگی.

میم میگه باید هدف داشته باشی و مدام بهش فکر کنی، اینجور که چه چیزی تو رو می‌تونه به هدفت برسونه؟ الزاماتش رو دنبال کنی؟ هدف مثل خوره به جونت باشه.

راستش فعلا هدفم دکتری و رفتن از ایران هست. و در مرحله‌ی بعدی داشتن تزهای بزرگ در فلسفه. چطور له اینها باید برسم؟ پشتواری که ندارم. 

پوووف خسته‌ام از خودم، افسرده حالم و هی دلم می‌خواد می‌شد این زندگی تموم بشه و در عین حال هم حیفم میاد که اینجور بی‌خاصیت تموم بشه.

باید روابط مجازی‌ام رو محدود کنم. من مدام دنبال هیجان و فرار از پیری‌ام و این از من یه هرزه ساخته اما میدونم هر وقت جلوی ضرر رو بگیری منفعته.

بس نیست؟ تا کی کثافت و هرزگی؟ بسه بخدا... 

نمی‌دونم از کجا شروع کنم؟ پر از میل و خواستنم...

وسیع باش ... وسیع... اما چیجوری؟

وسیع باش و تنها و سربه‌زیر و سخت

بلد نیستم اما باید راهش رو پیدا کنم.


۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۲۰
آنی که می‌نویسد

کمی زخمی‌ام اما همین که درآمدم از آن رابطه‌ی مسخره جای شکرش باقی‌ست. اسمش را حذف نمی‌کنم اما دیگر نباید دنبالش باشم. از ابتدا هم یک حماقت محض بود. سوای ایراد کار من او هم یک بچه حشری بود که هورمون‌هاش مثل من بهم ریخته بود. من که می‌دونم تهش هورمونه و حله پس دادِ چی رو داشتم؟ تحقیرم کرد که حقم بود و حالا دلم خوش است که لااقل تمام شده و هیچ وقت برای ساختن دیر نیست.

خویشتن طرح و بدنامه است و باید آن را به عهده بگیرم و به سرانجام برسانم. 

خویشتن... این خویش خسته را باید بغل کنم تا سرپا شود تا بایستد قد بکشد.

نیاز دارم به برنامه‌ریزی، امروز ۳ مرداد است و قرار بود من زبان را بطور مداوم از اول مرداد پی بگیرم. دیر نیست اما باید دست به کار شوم.


۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۱۴
آنی که می‌نویسد

دیروز موس موس ح رو کردم، امروز دوباره بلاکم کرد. خیلی خرم و این خریت حالم رو بد کرده. روز با گندی شروع شد اما نباید همینجور ادامه پیدا کنه.

پاشو دختر دنیا به آخرش که نرسیده که؟ گند زدی مثل هزاران بار دیگه و خب پا میشی.

درس بگیر همین.

پا شو برو حموم و بعد قهوه و کتاب و زندگی. هیچ وقت دیر نیست.

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۰۲
آنی که می‌نویسد