اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۳۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

دیروز از میم برای مح گفتم و تموم شد. هنوز تشنه‌شم... دیشب یه عالمه گریه کردم و قرص خوردم و الان که اول صبحه ولوام و منتظرش..

نمی‌دونم شاید بهتر شد گفتم تا باازیش ندم و منصفانه باهاش باشم.

دوسش داشتم... اونم منو و تقریبا بعد میم اولین فرد مهربون به تمام معنی بود...

کاش بزگرده ‌... ولی خیلی لجبازه و کوتاه نمیاد ... حق هم داره ... اون من رو برای خودش می‌خواست ... بگذریم... اینم یه پایان دیگه بهرحال ...

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۰۷:۴۲
آنی که می‌نویسد

چند روزی میشه که با مح آشنا شدم یه بچه‌ی ۲۱ ساله و البته از این تریپای غمگین و پیرطور. اولش با موسیقی شروع شد. اون برام موسیقی میفرستاد شبا و گوش میدادیم. یه روز بهش گفتم موسیقی برام خسته کننده‌ست، کمی ناراحت شد، شبش خوابیدم و نصف شب که بیدار شدم دیدم نوشته موسیقی که تعطیل ولی خب همینجوری شب‌بخیر خالی، دلم خوش شد به حرفش و ازش خوشم اومد تا اون روزا فکر می‌کردم دوروبره ۲۵ سالش باشه، یه شب پی‌ام‌اس فشار اورد و گفتم می‌خوام باهام حرف بزنی بعد از آرزوها و ترس‌هاش گفت و بعد نمیدونم خوشم اومد ازش و دلم خواست حس آمیخته شه به میل جنسی تا پیوندمون هیجانی‌تر بشه اول بهش گفتم دوست دارم و اونم گفتم منم و خوابیدیم و فرداش که میشه سه روز پیش زمینه چینی کرد و ساده دلانه از هم خوشمون اومد. نه عشقی درکاره و نه بیخودی‌ای، یه میل کاملا زمینی می‌خوام دوسش داشته باشم و دوسم داشته باشه و با تردیدیهایی که هنوز در دل دارم دلم می‌خواد تجربه‌ش کنم و باهاش بخوابم.

این از آشنایی با یه بچه‌ی ۲۱ ساله.

ولی جدی کجای کاری چرا اینجوری؟ چرا اینقدر زندگیت کثافت شده؟ راستش زندگی کثافتش قشنگه والا چیزی برام نداره که! کاش فقط میم رو نگهدارم و تا ته کثافت برم. چی میشه مگه زندگی همینه کی گفته بده؟ یه دست مردم بیکار و بی‌ عقل که نمی‌دونن بایدها و نبایدهاشون رو از کجا اوردن. خلاصه من همین کثافتم.

دست بردار از این در وطن خویش غریب.

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۵۲
آنی که می‌نویسد

درد دارم، روان که دچار بی‌دردی می‌شود تن تلاش می‌کند جای خالی‌اش را پر کند.

معده‌ام درد دارد و من دچار هزیانم

از طرفی تنم عرصه تقابل قهوه‌ها و قرص‌هاست‌.

م کاش دوستم می‌داشت... ۲۱ سالش است و نمی‌توانم عاشقش شوم اما مهر می‌خواهم ...

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۵
آنی که می‌نویسد

واقعیت اینه که وقتی عشقی نباشه دلداری نباشه حرفی هم نیست. حوصله‌م سر رفته تو این حجم از هیچ بودنه همه‌چیز. وقتی هیچی نداری شادت کنه یا دلت رو خوش کنه چی می‌مونه از زندگی؟ سپر انداختن.. اصطلاح قشنگیه و خب همه‌ی جوونا پرن از حرف‌های قشنگ، وقتی سنت بالا میره، وقتی جهانت تنگ و کوچیک میشه می‌فهمی اون موقع جهانت جهان ادبیاتی بود و حالا داری تو واقعیت زندگی می‌کنی و حرفی نمی‌مونه. خوب که نگاه می‌کنم من جهان تنگ و تاریک نیست، برهوته!

ولش کن این تمثیل‌ها رو من خیلی از پیری می‌ترسم، الان که اینه پیری چه تخمی داره برا ما بکاره؟

خدایا اصلا حال پیری رو ندارم

۰ نظر ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۰۶
آنی که می‌نویسد

راستش من هنوز از آن آدمها نشده‌ام که از تنهایی و خلوتشان لذت ببرند و استفاده‌ای مفید کنند. من هنوز برای رابطه‌ای دست و پا میزنم، هنوز دلم را به مخاطب‌های واهی توییتر و اینستا خوش کرده‌ام، هنوز از خودم فرار می‌کنم. اما من این آدم نخواهم ماند. من تغییر می‌کنم و یک روز واقعا تنهایی‌ام را بغل می‌کنم و با یک خروار کتاب و سوال و ایده خلوت می‌کنم.

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۵
آنی که می‌نویسد

امروز خونه‌ام و تنها. میم یه دوره آموزشی رفته و من که فکر می‌کردم امروز می‌تونم با ح بتشم الان تنهام. خیلی خوش نمی‌گذره اما بد هم نمی‌گذره.

چرا اینا رو می‌نویسم؟ برای اینکه بگم جدایی از ح به هیچ جام نیست. واقعا هم که نیست اون یه سرگرمی بود فقط.اما از اون روزی می‌ترسم که حشر عشقش بزنه بالا و ذهن من رو هم مبتلا کنه. همیشه همین‌جا گیر می‌کنم باید ذکری چیزی دست و پا کنم

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۳۶
آنی که می‌نویسد

خب به این لحاظ هم تو این ده سال شبیه به میم شدم که هر وقت اندوهی عمیق دارم می‌گیرم می‌خوابم و بله الان ۱۰.۵ صبخ بعد از پایان و کات با ح است و من تازه از خواب بیدار شدم و به نحو عجیبی سنگینم. البته حالم بهتره. نمی‌تونم بگم گور باباش و نمی‌تونمم بگم تخممه هیچ، فعلا واسه ابله گفتنش ناراحتم و ترس دارم یه بار دیگه‌ای بیاد و من بازم شل کنم. کاش بلد بشم شل نکنم و جلوش وایسم. لعنت به این دل هرجایی ولی بالاخره که باید جلوش رو بگیرم که؟ خلاصه که امروز حموم نکردم‌، دیشب مسواک نزدم و کلی کثافتم و باید برم روز دیر هنگام رو شروع کنم.

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۳۷
آنی که می‌نویسد

رابطه با ح اگرچه دوباره کلید خورده بود اما دیگه به تهش رسیده. اینجا آخر خطه. بهم گفت ابله و خب بسمه از بس از این بچه فحش و بدوبیراه شنیدم

خیلی احمقی و واقعا هم ابلهی مری

بس کن جون مادرت... بسمه بخدا اینهمه تحقیر تو زندگیم سابقه نداشته... 

گور باباش.. بلاکمم کرده و خب چیزی نمی‌مونه جز حقارت... اما بسمه حتی تحقیرها هم


۱ نظر ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۳۲
آنی که می‌نویسد
خب اینجوره که من بند خوابم. خواب پناه منه، فرارم از دنیای ملال‌انگیز. منتها این حالی نیست که می‌خوام. می‌خوام بدوام، با تمام توان و بی‌وقفه و خواب مثل استراحتگاهیه که زود به زود تو راه هست، بد نیست منتها جوری شده که نگاهم دنبالشه، امیدوام تا به این استراحتگاه برسم و راستش هنوز نگاهم ایدئولوژیکه و دوست ندارم چنین زندگی‌ای رو که به خواب پناه می‌برم، دلم تکاپو می‌خواد اما مری دست بردار تکاپو کجا بود آخه؟ نمی‌دونم زندگی چیه احساس می‌کنم دارم شب رو صبح و صبح رو به شب می‌رسونم تا بگذره و خب اینجور بودن به نظرم بزدلیه. یا خودت رو از زندگی خلاص کن یا بلد باش حالش رو ببری.
اطی با خودش به صلح رسیده و مهاجرت براش خیلی خوب عمل کرده اما مری همه چیز در گذر زمان دستخوش عادت میشه پس تویی که باید از زندگیت ملال‌زدایی کنی.
ملال‌زدایی از زندگی لزوما سخت کوشی و سخت‌گیری نیست. ملال‌زدایی یعنی ساختن. ساختن تفریح و دلخوشی و تلاش و موفقیت.
راستش تموم مشکلم با زندگی عشقه و این چه کسشریه که دست ازش برنمیداری آخه؟ عشق کجا بود؟ عشق چیه؟ جز هورمون‌هاست؟ همون رو می‌خوام اون حال و اون لذت رو.. نمیشه از سنت گذشته باید با داشته‌هات بسازی... و منی که قانع نیستم و به خواب پناه می‌برم تا عشقی که می‌خوام رو تجربه کنم. اما آخه آدم حسابی چیه این لذت که تو رو دربند خودش کرده افسارت رو دستش گرفته و تو رو می‌کشه دنبال خودش؟ پناه به خواب می‌بری، به هرزگی تن می‌دی برای تجربه‌ی این حال؟ آره چاره‌ای ندارم تنها دلخوشیم در زندگی همین تجربه و لمس عشقه ....
زندگی‌ی مبتنی بر لذت؟ آره جز لذت چی هست تو زندگی که ارزشمند باشه؟ خواستنی باشه؟
پووووف
تسلیمم فعلا اما جدی باید فکری به حالت بکنم... :/
۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۳۷
آنی که می‌نویسد

نیاز دارم کسی دوسم داشته باشه، کسی در آتش عشقم بسوزه، کسی من رو بخواد....

آه دنیای لعنتی دست از سرم بددار، نه تو چنین چیزی داری به من بدی نه من تاب چنین حسی رو...

چرا تینقدر بی‌کس و تنها باید باشمم؟ دِ لعنتی پس میم چیه؟ میم عاشقم نیست من هیجان عشق می‌خوام، من سوختن می‌خوام... لعنتی تو کی می‌خوای بفهمی اینا همش توهم ذهنیه و تو هیچ‌وقت به این چیزی که می‌گی دست نخواهی یافت... این همون محاله پس دست بکش از این محال...

لبیروت گوش بدم که حالم فقط با این موسیقی قابل بیانه..

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۶
آنی که می‌نویسد