خب اینجوره که من بند خوابم. خواب پناه منه، فرارم از دنیای ملالانگیز. منتها این حالی نیست که میخوام. میخوام بدوام، با تمام توان و بیوقفه و خواب مثل استراحتگاهیه که زود به زود تو راه هست، بد نیست منتها جوری شده که نگاهم دنبالشه، امیدوام تا به این استراحتگاه برسم و راستش هنوز نگاهم ایدئولوژیکه و دوست ندارم چنین زندگیای رو که به خواب پناه میبرم، دلم تکاپو میخواد اما مری دست بردار تکاپو کجا بود آخه؟ نمیدونم زندگی چیه احساس میکنم دارم شب رو صبح و صبح رو به شب میرسونم تا بگذره و خب اینجور بودن به نظرم بزدلیه. یا خودت رو از زندگی خلاص کن یا بلد باش حالش رو ببری.
اطی با خودش به صلح رسیده و مهاجرت براش خیلی خوب عمل کرده اما مری همه چیز در گذر زمان دستخوش عادت میشه پس تویی که باید از زندگیت ملالزدایی کنی.
ملالزدایی از زندگی لزوما سخت کوشی و سختگیری نیست. ملالزدایی یعنی ساختن. ساختن تفریح و دلخوشی و تلاش و موفقیت.
راستش تموم مشکلم با زندگی عشقه و این چه کسشریه که دست ازش برنمیداری آخه؟ عشق کجا بود؟ عشق چیه؟ جز هورمونهاست؟ همون رو میخوام اون حال و اون لذت رو.. نمیشه از سنت گذشته باید با داشتههات بسازی... و منی که قانع نیستم و به خواب پناه میبرم تا عشقی که میخوام رو تجربه کنم. اما آخه آدم حسابی چیه این لذت که تو رو دربند خودش کرده افسارت رو دستش گرفته و تو رو میکشه دنبال خودش؟ پناه به خواب میبری، به هرزگی تن میدی برای تجربهی این حال؟ آره چارهای ندارم تنها دلخوشیم در زندگی همین تجربه و لمس عشقه ....
زندگیی مبتنی بر لذت؟ آره جز لذت چی هست تو زندگی که ارزشمند باشه؟ خواستنی باشه؟
پووووف
تسلیمم فعلا اما جدی باید فکری به حالت بکنم... :/