اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۴ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

چند روزیه حالم بده و رشته‌ی گسسته‌ی این حال از پایان رابطه‌ام با م‌ق شروع شد. درک این تنگتا. این محدودیت. چی می‌تونه بمونه؟ به چی می‌تونیم پناه ببریم؟ کاش بدنیا نمیومدم. کاش زاده نمی‌شذم. چیه این زندگی آخه؟

من اونو می‌خوام و نمی‌دونم دقیقا چه چیزیش رو و اون تشنگی و تن من رو می‌خواد . ولی واقعیت اینهه که اینا همش یکسری توهمه و الا هیشکی به اندازه‌ی میم دوسم نداره و منو برای خودم نمی‌خواد. نزدیکترین آدم به لحاظ فکری بهم، هم میم هست. پس چه مرگمه؟ چرا دست برنمی‌دارم از این خواستن‌های ‌پوچ؟!

چرا مثل دختر بچه‌ها واسه‌ش دارم گریه می‌کنم؟

چته ؟

تو واقعا نمی‌دونی همش الکیه؟ همش پوچه؟ حتی اگه بهش برسی هیچی نزدیک به اونچه خودت در ذهن داری نیست؟ اصلا چی در ذهنته؟ می‌بینی؟ تو حتی تصوری از با اون بودن هم نداری. تو فقط میلت به خواسته شدن از طرف اونه. و چه کثافتیه این خودخواهی عظیمت که برای خواسته شدن می‌خوای نقش عاشق بازی کنی و اونو رنج بدی و خودت هم بری تو نقش.

یه لحظه فکر کن. واقعا چرا داری خودت رو و اون رو به بازی می‌گیری؟ چه مرضی داری آخه؟

بس کن این کثافت عظیمِ خودخواهیت رو. بس کن بازی با خودت و دیگران رو. از همه چی افتادی و گیج می‌زنی و مثل یک معتاد سودای خواسته شدن داری. تو معتادی به خواسته شدن. اما وقتی هیچ خواستنی اون شکلی نیست که تو در سر داری و حتی خودت هم اونجور نیستی، چرا بی‌خیال این لجن پراکنی نمیشی؟ چرا خودت و بقیه رو اذیت می‌کنی؟ تو بیماری و مبتلا به بیماریِ بواریستی. 

بواریسم به مثابه خواستن‌های بی‌شکل و بی‌هدف و پوچ.

 

دست بردار از این در وطن خویش غریب.

۰ نظر ۰۳ تیر ۰۰ ، ۲۲:۰۲
آنی که می‌نویسد

از خودم بخوام بگم اینجوره که این روزها به شدت پریشونم، خیلی افسرده‌ام و هیچ چیز برام نه لذت‌بخش که حتی رضایت‌بخش هم نیست. تنها کمک احوالم سیگاره و تنها دلخوشیم صندلی‌ای روی بالکن که غروب و شب اونجا خلوت می‌کنم و سیگار می‌کشم.
نوشتن در وبلاگ هم دیگه آرومم نمی‌کنه و مدام چنگ می‌اندازم به چیزهای مختلف تا شاید لحظه‌ای از احساسات منفی‌ام بکاهم و خب هربار می‌بینم همون چنگ انداختن بیشتر آشفته ام می‌کنه.
این روزها به شدت احساس تنهایی می‌کردم و حسم شبیه یک پاره کاغذ در مشت زمانه بود. حسابی مچاله شده‌ام.
دستم به هیچ کاری نمیره و حتی توان تمرکز برای مطالعه‌ی یک پاراگراف رو هم ندارم. از همه چی خسته و دلزده‌ام و تقریبا فقط نفس می‌کشم و با بی‌میلی غذا می‌خورم و مدام خود ارزایی می‌کنم و خلاصه زنده‌ام.

خیچ دیدی ندارم که این روزها کی تموم میشه یا چیجوری میشه تموم بشه؟

زندگی اما نه عذاب و نه لذت است. راستش مغزم کار نمی‌کند. رخوت تمام را گرفته.

مری‌آنژ

۰ نظر ۰۳ تیر ۰۰ ، ۱۵:۱۹
آنی که می‌نویسد

از اونجایی که من درگیری‌های عشقی را خیلی دیر و تقریبا در سن و سال ۲۸ -۹ سالگی شروع کردم تمام روند ۱۵ سالگی نوجوان‌ها را هم در همان سن و سال از سر گذراندم و هربار با خودم می‌گفتم: ای بابا این کارها (گریه و زاری برای فراق) کار دختر بچه‌هاست نه یک زن ۳۰ ساله. چه شد؟ راستش هنوز هم تا حدودی چنینم اما تقریبا بساط اشک و آه جمع شده. دیگر می‌دانم هم عشق و وصال و هم غم و فراق هردوشان موقتند، هردوشان برای گذران زندگی‌اند و خط خشک زمان را کمی منحنی می‌کنند. هنوز هم گاهی ممکن است احساساتم غلیظ شود و خب در پی آن نم اشکی هم ممکن است. ولی خب دیگر خوب می‌دانم همه‌اش موقت است و گذرا.

شادم از رسیدن به چنین نقطه‌ای. اینجا که می‌دانم تقلا بی‌حاصل است.

تنها دلگرمی زندگی‌ام شده درس و کتاب و اگرچه خیلی مقید نیستم اما مذهبم شده است.

درمورد خواستن باید به یک جمع‌بندی برسم. تعریفی و معیاری تا معین شود چه خواستنی معقول است و باید برایش حتی جنگید و چه خواسته‌ای را باید رها کرد یا از چه خواسته‌ای باید منع شد.

راستش درگوشی بنویسم فعلا نگاهم این است که برای هیچ خواسته‌ای نمی‌شود جنگید. آخر ته‌اش چه؟  نمی‌خواهم اما درگیر این توهم باشم که می‌خواهم که نخواهم. من همیشه می‌خواستم و فقط متر و معیاری در میان نبود. حالا باید این متر و معیار را بسازم/بیابم. پس بی‌خود خودت را به این موضوعات مزخرف (نخوایتن و پوچی و هیچی و ...) مشغول نکن.

۰ نظر ۰۲ تیر ۰۰ ، ۲۰:۰۵
آنی که می‌نویسد

آیا نخواستن را باید خواست؟

سال‌ها ی زیادی از عمرم را در جدال با این میلِ خواستن گذراندم. حالا اما شک دارم آیا واقعا نباید خواست؟

اگر به نخواستن برسم توان ادامه دادن را دارم؟ آیا دلیلی برای زندگی باقی می‌ماند؟

فکر می‌کنم تنها انگیزه‌ی حیات ما خواستن است و بس.

آری خسته‌ام از خواستن‌ها اما گمانم زمانی که خواستن به مهار عقل درآید آن‌وقت انسان بالغی خواهم شد.

از این پس می‌خواهم بالغ شوم. بلوغ در خواستن شاید مهمترین قدم برای سامان زندگی باشد.

 

دیشب خیلی دیر خوابیدم. در هوا که ن،ه میل به لاس زدن با م‌ق بودم.

تمام شد.

به گمانم او فرد عاقل و بالغی‌ست. خوب می‌داند مرز خواستن و دست کشیدن کجاست. خیلی جوان‌ است اما بلوغ یافته.

 

 

زندگی به گمانم چیزی جدید دیگر نخواهد داشت. عجیب است به سنی برسی که تقریبا هرچیزی را تجربه کرده باشی. عجیب‌تر اما این است که بدانی ته‌اش هیچ نیست و برای همان هیچ باز تقلا کنی.

 

امروز از لج خودم یک عالم شکلات صبحانه خوردم. پشیمانم؟ راستش نه.

یادآوری هیچ بودگیِ لذات همینجوری‌هاست خب.

 

حالا چه می‌خواهم؟ آرامش، مطالعه، دانستن، اندیشیدن.

(به حسب تجربه همه‌ی اینها هم هیچ اند اما تصور هیچ بودگی آرامش کمی عجیب است.)

 

احساسم این است که زندگی را به تمام زندگی کردم. این مایه‌ی خوشحالی‌ام است. همه کاری کردم. اما چون نیک بنگری با انتخاب زندگیِ پر تجربه، نحوی دیگر از زندگی را کنار گذاشته‌ای. زندگی جدی و هدفمند و مضیق.

 

شاید لازم است مدتی زندگی مضیق را تجربه کنم!

 

۰ نظر ۰۲ تیر ۰۰ ، ۱۲:۴۱
آنی که می‌نویسد