میم میگه مشکلت اینه که با جهان غیر زنده وارد رابطه میشی. راست میگه من با پاییز، با میز، با خونه، با کوچه و حتی با سنگ وارد رابطه میشم و خب وقتی رابطهای شکل بگیره کار همونجا به پایان نمیرسه. درواقع هر رابطهای تعهدات و کنش و واکنش خودش رو داره. مثلا من الان با اومدن پاییز افسرده شدم.
سو وات شود آی دو؟!
میم معتقده به جای رابطه باید جهان رو برای خودت تعریف کنی. به عبارتی نه سوبژکتیو که ابژکتیو با جهان مواجه بشم.
حالا چیجور باید پاییز رو ابژکتیو تعریف کنم که دچار افسرده حالی نشم؟ من افسردهام و نمیشه ازش فرار کنم
اما راستش قصد دارم باهاش تعاملی کنم، یعنی مسیرم رو کج کنم و از کنارش عبور کنم. مثل اون درختی که قطع شده و افتاده وسط راه و تو برای ادامهی راه ناگزیری یا اونو بلند کنی بندازی کنار یا از کنارش راهی برای عبور خودت پیدا کنی. قطعا آدم عاقل درخت رو بلند نمیکنه، چون تموم جونش صرف مبارزه برای بلند کردن و کنار انداختن اون سد میشه، پس یک راه میمونه و اون دور زدنه.
اما آیا واقعا راه دیگهای نیست؟ شاید اون سد اونقدرا هم محکم نباشه؟!
اصلا این افسردگی چیه که باید پاش رو بذاره رو خرخرهی من و من هیچی نگم؟
من دو تا هدف عمده و دو هدف جانبی برای این شش ماه آینده دارم:
-دکتری و مدرک زبان
- لاغری و ورزیدگی
خب اینها نیاز به تلاش زیاد دارند. با کف یا متوسط تلاش حاصل نمیشن. پس بهتره چس ناله رو کنار بذارم و تلاش کنم.
یادمه چقدر سال پیش حسرت روزهای علافی و درس نخوندنهام رو خوردم، و یادمه چقدر ناراحتم که از بچگی زیاد غذا میخوردم و ورزش نکردم.
خب میدونی چیه؟ جلوی حسرت خوردنهای پنجاه سالگیت رو باید بگیری. و این محکمترین دلیله برای دست بکار شدن.
لطفا نذار یک تا ده سال دیگهت رو به حسرت روزها و ساعتهای از دست رفته بگذرونی.
ک..شعرای پاییز و اینا رو هم بنداز دور.
میدونم از خودت، چهرهت، توانمندیهات و ... راضی نیستی، اما ماشین زندگی رو به جلو میره و تو نباید نگاهت رو از روبرو برگردونی. روبرو جاییه که تو باید دنبالش کنی.
میدونی؟ افسردگی هم مثل ایدیاچدی با تلاش قابل رفع شدنه. باید تلاش کنی راهش رو پیدا کنی.
با همهی این اوصاف اما همچنان افسردهام و هیچ انگیزهای ... شات آپ.