اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۸ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

در نظربازیِ ما/او بی‌خبران حیرانند؟

ترجیح میدهم دامن خیال بگسترم و خودم را معشوقی ببینم که او در دل دارد. خیال کنم هرازچندی هوای من به سرش می‌زند. رفتم پیام‌هایش را مرور کردم و همه را تعبیر به عشقی نهان کردم. که چه بشود؟ که خیالم پا بگیرد. که درونم بجوشد. که دلم نرم و رقیق شود. 

وشد.

بعد با همین خیال‌ها زیر شعاع خورشید شجریان گوش دادم و نرم نرم عشقی خیالی درونم پا گرفت. عشق به چه؟ به خودم. به خودی که موضوع عشق دیگری هستم. و مگر عشقی هست؟ اساسا عشق چیست؟ راستش بلد نیستم. اوج تجربه‌ی من تپشی در قلبم بود، آن هم زمانی که فکر می‌کردم برای کسی خواستنی هستم. خب بعدش چه؟ یگانگی و هم تنی و یا خیال. ترجیحم همین خیال است. هم‌تنی باشد برای اهلش، من از عشق خیال می‌خواهم. خیال را هم برای بال درآوردن و پرواز از این چهارچوب بسته‌ی تن.

خیال برای رهایی.

۰ نظر ۳۰ مهر ۰۰ ، ۱۲:۴۲
آنی که می‌نویسد

نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم

دریچه آه می‌کشد

تو از کدام راه می‌رسی

(سایه)

 

 

یه چیزی شبیه به موریانه‌ای دارد ستون‌های درونم را ذره ذره سست می‌کند.

نه ورزش می‌کنم، نه درس می‌خوانم، نه  زندگی می‌کنم.

دیشب هم که فیلم in the mood for love رو دیدم و دیدم چقدر شده که دلم نلرزیده؟

بگذرم، اینها رو گفتم که بگم هر کاری می‌کنم و ذهنم هر جایی میره الا سراغ جایی که باید (درس، ورزش، سلامتی، ...) خسته‌ام. احساس می‌کنم مثل برگ‌های پاییزیِ خشکیده به نسیمی بندم. سوز سرما در درونم رخنه کرده و از من جز شکل‌واره‌ای نمونده.

اما مگر من نمی‌خواهم پیشرفت کنم، مثل آن‌هایی که حسرتشان را به دل دارم؟ مثل س، س، حتی تو بگو کانت و هگل، ... پس چرا نشسته‌ام و دل دل می‌کنم؟

راستش احساس ضعف دارم. احساس می‌کنم هیچ گهی نمی شوم. خب نشوم؟ اما آخر آدم نیاز دارد به چیزی دلگرم کننده در درون خودش.

پاییز است و احساسات اگزیستانسیالیستی در من موج می‌زند.

این چه رازی‌ست که هر سال پاییز با خزان دل من می‌آید؟

۰ نظر ۳۰ مهر ۰۰ ، ۰۸:۴۸
آنی که می‌نویسد

هر جلسه که استاد وارد کلاس می‌شد با ماژیکی که با خود به کلاس آورده بود، به خط ریز و زیبایی در گوشه‌ی سمت راست و بالای تخته‌ی سفید می‌نوشت «خوش بود گر محک تجربه آید به میان»

چند روزی‌ست که به صرافت افتاده‌ام تا خود را محک بزنم. در چه زمینه‌ای؟ نمی‌دانم! فقط می‌خواهم محک بخورم.

شاید هیجانش برایم خواستنی‌ست و یا شاید هم دلم می‌خواهد خودم را بیشتر بشناسم، و یا اصلا مسئله این است که خیلی چنین تجربه‌ای نداشته‌ام. اساسا وقتی تمام زندگیت می‌شود چهار دیوار اتاق و خانه، کجا و چطور خودت را محک می‌زنی؟

حسرت این روزهایم همین اعصاب‌خوردی‌های رنج‌آوری‌ست که میم و الف و احتمالا خیلی‌ها در کارهایشان تجربه می‌کنند.

اما آن شعر چه می‌خواهد بگوید؟!

محکِ تجربه چگونه است؟ آیا منظور این است که باید دست به کار شد؟ عملی کرد؟ ترس‌ها را کنار گذاشت یا با ترس‌ها مواجه شد؟

نمی‌دونم!

۰ نظر ۱۶ مهر ۰۰ ، ۲۰:۴۸
آنی که می‌نویسد

هوا دارد رو به خنکی سُر می‌رود. شب‌ها بلند شده؛ بهتر نیست شب‌ها را به موسیقی سنتیِ ایرانی بگذرانیم؟

همه چیز محیای حال خوش ماست!

بله بهترم. کمی پیاده اطراف خانه را گز کردم و نیمه خسته و گشنه برگشتم. گپی و حالا درمیان خودم با خودم موسیقی جاری است. حسین قوامی زمزمه‌ی «پری» سر داده. حالا هم رسیده به ابوعطای جلیل شهناز. نسیمی خنک از لای پنجره به پوستم می‌خورد. می‌شود حظ نبرد؟ دارم لذت می‌برم از اینهمه نیکویی که در اطراف متصاعده.

بیش باد.

۰ نظر ۱۲ مهر ۰۰ ، ۲۰:۴۷
آنی که می‌نویسد

در گذار به میانسالی دارم رنگ می‌بازم. یادمه جوون که بودم با خودم فکر می‌کردم این آدم‌ها که سنشون بالا میره چرا رنگ‌های شاد نمی‌پوشند؟ حالا اما در آستانه‌ی میانسالی میل عجیبی به رنگ‌های غیر جیغ، بی‌روح و خنثی پیدا کردم. رنگ‌هایی مثل سبز سدری، خاکستری، ذغالی. البته فعلا دارم راستش مقاومت می‌کنم. از طرفی جو غالبِ مینیمالیستی من رو به این رنگ‌ها مظنون کرده، از طرفی هم شاید خواسته‌ی اجتماع که منِ میانسال رو با رنگی جا افتاده می‌طلبه! اما راستش میلم به زرد، سرخابی، قرمز از بین رفته. هربار لاک زرد که می‌زنم حس می‌کنم این دست‌ها خیلی جلفن! و خب می‌دونم تا حد زیادی اجتماع موثره اما نمی‌فهمم کدوم اجتماع! من که تو شبکه‌های اجتماعی نیستم! من که تو دوروبرم آدمی نیست! من که تو خلوت و با خودمم!

خلاصه که میانسالی فقط با خط‌های کنار لب و چشم نمیاد. میانسالی در دله من داره میشینه. یک مرز که دارم بین خودم و دخترهای ۲۵ تا ۳۰ سال می‌کشم. به نظر حقیقت زیر سر این مرزکشی هست.

اما چرا؟  چرا می‌خوام از دخترهای جوون متمایز بشم! شاید اصرار بر جافتادگی! اما مگه جا افتادگی در رنگه؟ نه اما مرزکشی که می‌کنه!

ولی نه، من مبارزه می‌کنم. فعلا نمی‌خوام سن و سال برام تعیین کنه چی و چه رنگی بپوشم.

 

پی‌نوشت: متوجه شدم با اومدن پاییز نگاهم از تمرکز بر هدف و موفقیت و حرکت و ... که سرشار از انرژی‌ام می‌کرد، شیفت کرده به نگاه‌های اگزیستانسیال که من رو تو خودم مچاله می‌کنه!

انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند که من از اون آدم پرانرژیِ نیمه‌ی اول سال به این آدم وسواس به موقعیت وجودیِ (افسرده‌حال) نیمه‌ی دوم، تبدیل بشم.

شاید باید تن داد، شایدم باید تغییر داد.

احتمالا چاره‌ای ندارم جز اینکه دومی رو انتخاب کنم، چون واقعا وقتش رو ندارم که فرو برم تو افسرده‌حالی و اگزیستانسیال.

اما انگار نه سن و سال خورشیدی، که این افت توانِ بدنی و این حرکت رو این سراشیبی که هی بهم میگه وقت نیست، هست که داره من رو با میانسالی عجین می‌کنه.

اما خب واقعیت اینه که وقت نیست. و کاش اینو زمانی که ۲۰ سالم بود می‌فهمیدم.

۰ نظر ۱۱ مهر ۰۰ ، ۱۰:۲۸
آنی که می‌نویسد

امروز در حد انزجار از خودم بدم اومد.چرا واقعا اینقدر ما در مقابل بابا ذلیلیم؟ اصلا نمی‌فهمم چطور هیچی نمی‌گیم و اون همش داره کار خودش رو می‌کنه! مثلا ساعت ۳ شب می‌خواد بیاد ما رو زابه‌راه کنه. خب یعنی چی؟! اون به هیچی و هیشکی جز خودش فکر نمی‌کنه! از این انعطاف بدم میاد. باید طغیان کنم.

آخه من آدم سربه‌راهی نبودم اما از وقتی میم وارد زندگیم شد، از ترس اینکه هرچی رو گردن اون نندازند اهل مدارا شدم. انصاف نیست. حس می‌کنم داره ازم سوءاستفاده میشه. من نبایستی اهرم ضعف داشته باشم. اون نبایستی به ما زور بگه.

از خودم شاکیم :/

۰ نظر ۰۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۳۰
آنی که می‌نویسد

میم میگه مشکلت اینه که با جهان غیر زنده وارد رابطه میشی. راست می‌گه من با پاییز، با میز، با خونه، با کوچه و حتی با سنگ وارد رابطه میشم و خب وقتی رابطه‌ای شکل بگیره کار همونجا به پایان نمی‌رسه. درواقع هر رابطه‌ای تعهدات و کنش و واکنش خودش رو داره. مثلا من الان با اومدن پاییز افسرده شدم.

سو وات شود آی دو؟!

میم معتقده به جای رابطه باید جهان رو برای خودت تعریف کنی. به عبارتی نه سوبژکتیو که ابژکتیو با جهان مواجه بشم.

حالا چیجور باید پاییز رو ابژکتیو تعریف کنم که دچار افسرده حالی نشم؟ من افسرده‌ام و نمیشه ازش فرار کنم

اما راستش قصد دارم باهاش تعاملی کنم، یعنی مسیرم رو کج کنم و از کنارش عبور کنم. مثل اون درختی که قطع شده و افتاده وسط راه و تو برای ادامه‌ی راه ناگزیری یا اونو بلند کنی بندازی کنار یا از کنارش راهی برای عبور خودت پیدا کنی. قطعا آدم عاقل درخت رو بلند نمی‌کنه، چون تموم جونش صرف مبارزه برای بلند کردن و کنار انداختن اون سد میشه، پس یک راه میمونه و اون دور زدنه.

اما آیا واقعا راه دیگه‌ای نیست؟ شاید اون سد اونقدرا هم محکم نباشه؟!

اصلا این افسردگی چیه که باید پاش رو بذاره رو خرخره‌ی من و من هیچی نگم؟

من دو تا هدف عمده و دو هدف جانبی برای این شش ماه آینده دارم:

-دکتری و مدرک زبان

- لاغری و ورزیدگی

خب اینها نیاز به تلاش زیاد دارند. با کف یا متوسط تلاش حاصل نمیشن. پس بهتره چس ناله رو کنار بذارم و تلاش کنم.

یادمه چقدر سال پیش حسرت روزهای علافی و درس نخوندن‌هام رو خوردم، و یادمه چقدر ناراحتم که از بچگی زیاد غذا می‌خوردم و ورزش نکردم.

خب میدونی چیه؟ جلوی حسرت خوردن‌های پنجاه سالگیت رو باید بگیری. و این محکم‌ترین دلیله برای دست بکار شدن.

لطفا نذار یک تا ده سال دیگه‌ت رو به حسرت روزها و ساعت‌های از دست رفته بگذرونی.

ک..شعرای پاییز و اینا رو هم بنداز دور.

می‌دونم از خودت، چهره‌ت، توانمندی‌هات و ... راضی نیستی، اما ماشین زندگی رو به جلو میره و تو نباید نگاهت رو از روبرو برگردونی. روبرو جاییه که تو باید دنبالش کنی.

میدونی؟ افسردگی هم مثل ای‌دی‌اچ‌دی با تلاش قابل رفع شدنه. باید تلاش کنی راهش رو پیدا کنی.

با همه‌ی این اوصاف اما همچنان افسرده‌ام و هیچ انگیزه‌ای ... شات آپ.

۰ نظر ۰۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۲۴
آنی که می‌نویسد

 

چرا باز یه حالی‌ام؟ یعنی همه‌ی اون شاد بودنا، تعقل و تحرک و باانگیزه بودنا دروغ بود؟ تو روحت آخه پاییزِ قشنگ. تو روحت ای غم زیبا. من به مبارک‌ باد شما نمیام. من با شما الفتی ندارم. من این زندگی رو باید بسازم. اونجور که می‌خوام. اونجور که باید. من تسلیم نمیشم.

 

آه چقدر سخته زندگی! چقدر ترسناکه گذر از وادی افسردگی. چه کنم؟

 

گمانم لاید که چند روزی با آهستگی خودم رو بازیابی کنم. نباید بترسم. باید تو چشم‌هاش زل بزنم و تو صورتش تف کنم. منی که طعم خوبی رو لااقل ۶ ماه چشیدم، برنمی‌گردم به اون کثافت، برنمی‌گردم به اون غمِ اغواگر که من رو از من جدا می‌کنه.

می‌دونی؟ الان که دارم می‌نویسم ذهنم پر از جواب‌های مخالفه اما ذهن من باید در اختیار عقلانیت باشه نه ک..شعریجات. واقعیت اینه که دیگه از من گذشته.

زل بزن به چشماش و تف کن تو صورتش. تو نباید تسلیم بشی. تو باید جلو بری، بپری، بشکنی و هدفت رو (هدف؟ مرض :/)

بگذریم.

فعلا با آهستگی خودت رو بازیاب و نذار زخم‌ها سر باز کنن.

و اینکه: ۵-۴-۳-۲-۱

۰ نظر ۰۱ مهر ۰۰ ، ۰۸:۰۳
آنی که می‌نویسد