اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۷ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

باورت بشه یا نه امروز سین تمام شد. کات.

برداشت بعدی؟

بعیده هیچ برداشتی به اون خوبی دربیاد.

نباید گریه کنی دختر، تو ۴۰ سالته. تو دیگه یه دختر بچه‌ی ۱۵ ساله نیستی که بخاطر شکست عشقی بخوای اشک بریزی.

فقدان؟ جای خالی؟ جاش گل بذار.

تو روحت احمق.

شاید بو برده تو با یای تریپ ریختی؟ دلم براش تنگ میشه. از بهترین دوستانم بود. رفاقت ملسی داشتیم و لحظات خوشی.

حالا دیگه واقعا نمی‌دونم وقتی حالم بد شد  با کی می‌تونم حرف بزنم تا کمی بهتر بشم.

استفاده‌ی ابزاری؟ خب آره. این تنها دلیلِ بودن آدمیزادگان در کنار همه.

 

سخته. 

می‌دونم به خوبی اون رفاقت نخواهم یافت. ولی خب چه می‌شود کرد؟ زندگی یعنی همین از دست دادن‌ها و ادامه دادن با بخش‌های باقی مانده‌ات!

زندگی یعنی همین بگا رفتن‌ها.

احساس ایران بودن تو خاورمیانه رو دارم.

کاش حواسم باشه مستعمره نشم.

 

باید پناه ببرم به درس و مطالعه.

 

آخرین سنگر علم‌ه.

۰ نظر ۳۰ دی ۰۱ ، ۲۲:۰۶
آنی که می‌نویسد

 

 

تنها یک کتاب در کتاب‌خانه‌ام هست که با امضا و متنی تقدیم‌گونه از نویسنده بر صفحه‌ی اول آن، همراه است. کتابی از سال‌های دور با عنوان «مرا به خواب‌هایت ببر ماریه».
یادم هست وقتی نویسنده، که پسر سید مهدی شجاعی است، در صفحه‌ی فیسبوکش خبر کتاب را آورد، با خودم داستانی را تصور کردم که تقریبا شبیه به همان چیزی بود که بعد در کتاب خواندم. و البته این کتاب شرح خوبی از احوال من بود/هست. 

امروز دوستی نوشت: «جامه چاکان را چه فرمایی روفو؟» دیدم چه - برای من - بیان دیگری از همان داستان است!

ما مسئولیم. باور کنید.

از من گفتن!

۰ نظر ۲۸ دی ۰۱ ، ۱۶:۱۴
آنی که می‌نویسد

اتفاق خاصی دیگه نبفتاد اما من روحم نیاز به یک غذای چرب و چیلی داره.

یه غمی، یه عشقی، یه حالِ خوشایندی، شبیه اونچه دیشب در خواب دیدم. ک بود درس می‌داد. دوستم داشت. حواسش به من بود. مدتیه هیچ‌کس حواسش به من نیست. غمباد گرفتم. آدم‌هایی جز وحشی‌های جنسی نمی‌بینم. دلم یک زندگی شبیه خواب‌هام رو می‌خواد.

دام مهر می‌خواد. نگاه شدن می‌خواد.

من ۴۰ سالمه. خسته‌ام. نیاز به محبتی ناب دارم. من اصلا نمی‌خوام چیزی واقعی حاصلم بشه، فقط بذارید تو یه خواب شیرین مثل دیشب، بمونم و بیرون نیام.

تف.

۰ نظر ۲۸ دی ۰۱ ، ۰۸:۱۴
آنی که می‌نویسد

روز مادر رفتیم پیش مامان. نمی‌دونم سال‌های قبل چطور بود اما امسال قرار بود یک دید و بازدید کوتاهی باشد.

روز قبلش هدیه خریدیم. همان شبی که زیر برف تو سهروردی معجون مزخرف و بی‌کیفیت زدیم.

عصر راهی شدیم. متشنج بودم و پر از تشویش. حالم بد بود. هدیه دادیم، حرف زدیم و گفتم و خندیدیم. مامان آش پخت، سفره انداختیم، چیزی فراموش شده بود، مامان دوید، سر رفت، از پشت به زمین افتاد، سرش به زمین خورد. داشتم سکته می‌کردم. هنوز هم حالم بد است. گویی چیزی نشده، اما نگرانم. خیلی نگرانم.

عجیب است. یکجور ناراحتی‌هایی هم هست که منتهی به پرخوری عصبی نمی‌شود. عجیب است برای منی که همواره هر ناراحتی و غمی برایم همراه می‌شود با پرخوری عصبی، در مرگ مامانبزرگ و امشب، بی‌اشتها شده بودم. شکل ناراحتی‌اش مگر چه فرقی دارد؟!

 

وای خدایا، طبیعتا، هر کوفتی ... چرا انقدر این روها سختند! احساس می‌کنم دارد طاقتم تمام می‌شود. چجوری‌ست که در این یک هفته زندگی لحظه‌ای روی خوش نداشت!

نمی‌فهمم!

 

۰ نظر ۲۳ دی ۰۱ ، ۲۲:۳۲
آنی که می‌نویسد

این هفته هفته‌ی بد و سخت و عجیبی بود. زن عمو مرد، فیلم جاده خاکی را دیدم. یکهو انگار حوض دل شتک خورد و غم‌های نشست کرده بالا آمده. اما خب این همه چیز نبود که اگر می‌بود بد نبود، چون آگاهی به دردها و غم‌ها و اندوه خود می‌تواند اتفاق مساعدی باشد. اما بخش بدش نوسانات هورمونی بعد از پریود بود. آخرالامر رفتم سراغ دکتری و البته در حد مشاوره‌ی تلفنی و او هم پیشنهادهای دارویی‌ای کرد. البته که خب آن نوسانات فروکش کرد و باید ببینم تأثیر بلندمدتش چگونه است. آن روزها که سخت بود و جان‌کن. هزاربار جانم به لب رسید. هزاربار فقط می‌خواستم بمیرم، بخوابم، مست شوم، بی‌هوش شوم، یا هر آنچه آن آگاهی به درد را از من دور کند. نمی‌شد. باید زمانش می‌گذشت. و خب احتمالا نظریه‌ی ماه کامل منتفی شده است. البته یک چیز بامزه که هنوز خیلی درموردش نمی‌دانم این است که با یک کانال درزمینه‌ی فروش شیشه و قارچ‌های افیونی و اینها آشنا شده‌ام. یکجورِ کاریکاتوری خود را پیرو مکتب اوشو و یا چنین چیزهایی می‌دانند. اتفاق بامزه اما این بود که می‌گفت جهان از کلمات تشکیل شده و اگر کلمات بنیادی را بشناسیم می‌توانیم قدرت زیادی پیدا کنیم یا یک چنین چیزی. اولش یاد جهانهای ممکن پلانتینگا افتادم، بعد به یاد ح و تأکیدش بر ذکر و .... راستی آدم‌ها چرا به جای سلطه بر خود در پیِ راهی برای سلطه بر بیرون از خود هستند؟

اتفاقات دیگری هم افتاد. مثلا آن جمع زنانه‌ی اندیشه‌ای-نظری‌مان رفت هوا، و آن دختر که هفته‌ی پیش آنقدر باهم همدلانه و صمیمانه بحث کردیم و کلی از گفت‌وگوهامان لذت می‌بردیم، یکهو سه روز بعد که دیدمش محلی بهم نگذاشت. اتفاقات ریز و درشت دیگری هم بود. مسئله‌ی مالی، حال خراب میم و بحث‌هایی که در دانشگاه برایش پیش‌آمد. 

خلاصه‌ی کلام که امروزی که پنجشنبه هست و آخرین روز هفته یا نزدیک به آخرین روز هفته، باید بگویم این یک هفته را به هیچ شکلی زندگی نکردم. آنقدر از خودم (selfام) دورم که انگار پاشیده و باید تکه‌هایش را کنار هم بگذارم و بسازمش، یا اصلا بروم و پیدایش کنم و بیاورمش کنار این من و me-myselfام را یکپارچه کنم.

این روزهای سخت که هنوز پس‌لرزه‌ی تنش‌هایش توی وجودم هست، کاش زودتر به روزهای قرار و آرامش برسد.

 

۰ نظر ۲۲ دی ۰۱ ، ۱۳:۱۲
آنی که می‌نویسد

یه روز مزخرف به تمام معنی.

تمامش به دعوت و جدل گذشت. این روزها خیلی عصبیه و نمی‌دونم چرا؟ یه جور انگار داره با بیهودگی کلنجار میره.

من چ حساسیت همیشگی و رواعصابم به رابطه‌ش با زن‌ها.

خلاصه جرقه خورد و معلوم نیست کی فروکش کنه!

خودمم حالم تعریفی نداره.

فعلا نه که هیچی خوب نیاشه، بلکه همه چیز بده.

۰ نظر ۰۶ دی ۰۱ ، ۲۳:۳۱
آنی که می‌نویسد

برای من نوشتن پناه است، نوشتن برابری می‌کند با یک آغوش بزرگ و گشوده و وقتی نوشتنم تمام می‌شود، آن گرمای بغل روی پوستم نشسته، یعنی که آرام می‌گیرم. بعضی و یا خیلی اوقات بوده که دلم می‌خواست دیده و خوانده شوم. هربار تعداد بازدید شده‌های پست را چک کردم و هربار منتظر نظری بودم، اما تقریبا هیچ. اینجا مثل یک دکه‌ی سر راهی و آن هم چه جاده‌ای، جاده‌ای مخروبه و پر از دست‌انداز و بد آب و هواست که کسی رغبت به عبور از آن را ندارد. گاهی دلم خواست این دکه را بردارم ببرم سر سه‌راهیِ اصلیِ جاده، ببرم جایی که چند نفر بیشتر از اینجا بگذرند، و کردم هم و پشیمان شدم. من با یک میل غریزی، فرهنگی یا هرچه دوست دارم دیده شوم، خوانده شوم و ... منتها دیده شدن و خوانده شدن همان و تغییر من بنا به مشتری/خواننده همان. یعنی اینجا دیگر منِ من نیست، منِ دیگری خواهد بود.

چند روزی هست، شاید یک ماه، که کانال تلگرامی زده‌ام و حرف‌هایم را می‌نویسم که آنجا بگذارم، ولی راستش دلم رضا نداد، هیچ‌کدام را نگذاشتم، جز یک نوشته‌ی عادی، و نه نوشته‌ای که حال و احوالی باشد. آنجا شبیه به سکوی تئاتر است. می‌نویسی تا بخوانند. آنجا من را می‌شناسند. البته ترسم برای پنهان کردن حال و احوال نیست، ترسم از بین رفتن خلوت خودم با خودم هست، آن آغوش، آن گرما، آن تسکین، وقتی برای خوانده شدن باشد حاصل نمی‌شود. آنها فقط زمانی به چنگ می‌آیند  که خودت را در آغوش نوشتن رها کنی و بنویسی. یک خلوت گرم و تنگ.

و من جز این نمی‌خواهم.

دیده شدن را بگذارم برای چیزهای دیگر، اگر باشد؛ ولی این یک آغوش تماشایی نباید.

۰ نظر ۰۴ دی ۰۱ ، ۱۰:۱۴
آنی که می‌نویسد