اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

فردا قرار است میم برود سرکار. سوای مسائل مالی احساس خوبی دارم که ساعاتی نخواهد بود. زندگی با او برایم ضروری و بدون او غیر ممکن است اما حقیقتا جاهایی کم می‌آورم. در توان من نیست به این حجم از هیجانات و شور و حرف زدن‌های او پاسخ دهم. می‌دانم موهبتی‌ست خود، و حتی اگر یک روز آرام باشد و شیطنت‌ها شور و هیجاناتش را نبینم حالم ناخوش می‌شود اما برای من حضور در کنار دیگری حتی او که اینقدر دوستش دارم و به بودنش محتاجم و به دوست داشتن و مهرورزی به او هم حتی نیاز دارم، جان کن است. شاید چون آدم خود محوری‌ام و هر وقت دلم بخواهد می‌خواهم باشد و هر وقت کار دارم می‌خواهم نباشد. نمی‌دانم. این روزها مشوش‌ام. هم پی‌ام‌اس، هم ترس بیماری که این یک ماه دست از سرم برنمی‌دارد و هم دردسرهای مامان و بابا، امورات و احوالاتم را بهم ریخته. امروز میم می‌گفت آستانه‌ی تحملت پایین آمده. گمانم تا تست‌های اساسی را ندهم و نگرانی‌هایم برای بیماری مرتفع نشود وضع همین است. منتها مسئله‌ی اساسی دیگر این است که هر کدام اینها کلی پول می‌خواهد. آه چقدر همه‌ی گره‌ها کورگره شده‌اند.

باید خودم را جمع کنم. اما با حضور این ترس از بیماری آخر چطور؟!

۰ نظر ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۴۰
آنی که می‌نویسد

خودم بودم که می‌گفتم آدم باید تاوان انتخاب‌هاش رو بده. باید بابت انتخابی که کرده هزینه بده. بابت اونچه بدست میاره ...

خانم - آقا گه خوردم.

نمی‌دونم چه کنم. نه زمان به عقب میره، نه می‌تونی به جایی چنگ بزنی و ازش بخوای آینده رو درست کنه، نه ...

دارم دیوونه میشم. ترس از بیماری‌های مختلف.

دارم خفه میشم.

کاش پناهی بود... بی‌پناهی خیلی دشواره. 

همون وجودی که در جهان قرار گرفته، همون ترس وجودِ تنها، مغزم جواب نمیده، ولی همون که هایدگر می‌گفت ...

 

۰ نظر ۱۲ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۰۸
آنی که می‌نویسد

یکی از دردسرهای بزرگسالی، واقع بینی است. دورانی که دیگر در رویاهایت سِیر نمی‌کنی. دورانی که دیگر دستت پیش خودت رو شده و دیگر نمی‌توانی سر خودت کلاه بگذاری. دورانی که واقعیت‌ها هر بار سیلی می‌زنند.

اینجا دیگر سرزمین خیال نیست. شاید سرزمین قناعت است اگر که بخواهی همچنان ادامه دهی.

اگر عمری تصورت این بود که بچه زرنگی، بچه خوشگلی، زیبایی‌‌ی خاصی داری، اگر عمری با خودت خوشحال بودی که کم نداری و اگر داری عوض‌اش آن چیز دیگر داری، حالا می‌بینی نه آن چیز دیگر آنقدر هست که جبران مافات کند و نه اصلا تصورت از داشته‌ات، از آن چیزهای دیگر آنقدری هست که بتواند تسلی بخش باشد.

من نه باهوش و استعدادم، نه زیبایم، نه مهارتی دارم تا از قبل آن درآمدی و امرار معاشی کسب کنم، نه پولی دارم نه نه نه ...

هر بار یکی از این حقایق سیلی‌ای شد.

آن باری که فهمیدم هیچ نمی‌دانم، آن باری که فهمیدم خلاف ادعاهایم چقدر سست عنصر و تنبلم و گشت و گذار در هایپراستار برایم خوشایندتر از نشستن و مطالعه کردن است، آن جا که دیدم نشاط جوانی رفت و چاق و زشتم، و این بار که رفتیم خانه‌ی ع.ع و دیدم چه خانه‌ی قشنگی دارند؟ چه زندگی مطبوعی! و ما؟ ما داریم هر ماه تکه‌ای از دارایی‌هایمان را می‌فروشیم که زندگی حداقلی‌مان پیش برود. ما همان چهار تا تکه پاره‌ی جهازمان هم اگر نبود حالا باید با صندوق غذا را خنک نگه می‌داشتیم و ...

دیشب کتاب رایگانی که طاقچه داده بود را نشستم بخوانم «هشت قتل حرفه‌ای» شاید آن داستان هم مزید بر علت شده باشد که حالا دارم فکر می‌کنم واقعا چرا خودکشی نمی‌کنم؟!

۰ نظر ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۰۷:۵۴
آنی که می‌نویسد

دیشب افطار و عید دیدنی خونه‌ی برادر.

امروز تولد مامانه و دیشب به تعبیری شب تولد مامان.

طبق روال معمول که چند وقتی هست که شدت آن بیشتر شده مامان و بابا درگیرند و دعوا دارند، که البته من در جریان مستقیم مسائل نیستم اما همه می‌فهمیم.

بابا دیشب به خونه‌ی برادر نیامد. بدون هیچ اعلامی! گوشی را خاموش کرد و 

و نمی‌شود گفت چه!

اول‌اش داشت زهرمارمان می‌شد. بعد کم کم سعی کردیم به روی خودمان نیاوریم چه آدم عوضی‌ای است و چه با بیشعوری مهمانی را می‌خواسته خراب کند. بعد دیگر آگاهانه (لااقل خودم) تا فکرش نیشتر می‌زد، فرار می‌کردیم. خودمان را مشغول کردیم، حرف زدیم و خندیدیم، اگرچه نه از ته دل.

کیکی که برای مامان خریده بودم قشنگ بود. روی‌اش چند شمع چیدیم و تولدت مبارک خواندیم.

راست‌اش از همه‌ی وقت‌هایی که بابا بود بیشتر خوش گذشت، مگر دلخوری‌ای که پسِ ذهنم بود. 

بچه بودم و دعواهای مامان و بابا خیلی اذیتم می‌کرد. همیشه آرزویم این بود که بابا زودتر بمیرد تا این وضع تمام شود. 

همیشه حضورش تنش‌زا بود و نفس‌گیر. 

خسته‌ام از یک عمر تحمل او به عنوان پدر. حتی هروقت او نبود مامان را هم راحت‌تر دوست می‌داشتم، اما همیشه بود. چه وقت‌هایی که مامان از شهرشان می‌آمد به شهر ما و خانه‌ی ما تا سه، چهار روزی مهمانمان باشد، و اوقات تلخی‌های بابا، جواب تلفن ندادن‌هایش و عنق‌بازی‌هایش.

ما همیشه تحت سیطره‌ی تنش‌هایی بودیم که او بر ما تحمیل می‌کرد.

واقعا خیلی وقت‌ها هم دلم برایش می‌سوزد. برای زندگی مزخرفش. برای تنهایی‌ای که با اخلاقیاتش برای خود تدارک داده است. برای اینکه او به فهم من هیچ درکی از زندگی نداشته. مثلا سفر کردنش این بود که به گاز برود جایی و برگردد. جوری که انگار چک لیستی را باید تیک بزند.

 

خلاصه که دیشب او نبود، حال عمومی خوب بود. حال من که خیلی خوب‌تر از هربار دور هم جمع شدن‌هایمان بود. 

خلاصه که بیچاره اویی که نبودش نعمت است.

 

و کاش زودتر بمیرد، که مرگ یکبار و شیون هم یکبار.

من زندگی سختی در این خانواده داشتم. پدری که بد بود. خیلی بد.

۰ نظر ۰۵ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۲۱
آنی که می‌نویسد

سیگار، بارون، هادی پاکزاد که می‌گفت: مردم اجزای روحم رو آسون به تاراج می‌برند .... مه‌ای تو هوا بود که حرکتش رو می‌شد دید. 
حالم خوب نشد اما همه‌ی اینها با هم رنج‌ها رو شست و برد. 

خوب‌ترم و باز برمی‌گردم به زندگی‌ام.

چنگ زدن به داشته‌ها برای اینکه از زیر آب بیام بیرون و نفس بکشم.

نفس می‌کشم.

۰ نظر ۰۲ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۸
آنی که می‌نویسد

از دو روز قبل از شروع سال که بیماری و کوفتگی‌اش کمی کم شده بود چسبیدم به مطالعه. لوییس، ون‌اینواگن، دکتر اردشیر، دکتر موحد. همه چیز عالی بود، خیلی بیشتر از عالی. از صبح تا شب سرم تو کتاب. غروب ۲۹‌ام هم رفتم کمی توی شلوغی خریدهای دم عید و از هیجان آدم‌ها حالم خوش شد. همه چیز تا دیشب عالی بود. اما فقط سه روز. دیشب رفتیم خونه‌ی مامان، متوجه شدم بسان هرسال مامان و بابا دعوایی افتاده بودند. جو سنگین و نفس‌گیر بود. احساس می‌کردم یکی سرم را زیر آب نگه داشته. بعد از شام و اینها که زدیم بیرون بارون شدید (و به تجربه‌ی گذشته می‌بایستی دلچسب باشد) بود. اما حال من خوب نبود. بستنی خوردیم تا سیگار نکشم، بهتر شدم برگشتیم خونه، قرص خواب خوردم و خوابیدم صبح زود پاشدم و حال بد مثل خماریِ صبح یک آدم مست زد بالا. الان باید برم سیگار بکشم. شاید سه نخ  شاید بهتر بشم.

 

یه جور بدی خالی‌ام.

همه‌اش نتیجه‌ی روز اول عید و به خانه‌ی مامان و بابا رفتنه.
کاش جوری قطع بشه این رابطه، برم از اینجا... باید برم تا راحت شم.

 

۰ نظر ۰۲ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۰۴
آنی که می‌نویسد