بالاخره به ض گفتم؛ گفتم که دوستش دارم. بالاخره لگد زدم و اون جام شراب رو شکوندم. از اینجا به بعد زمین و زمان تو احتمالاً هرچیزی سعی میکنه این مسیر رو معکوس کنه. ولی من گفتمش.
بالاخره به ض گفتم؛ گفتم که دوستش دارم. بالاخره لگد زدم و اون جام شراب رو شکوندم. از اینجا به بعد زمین و زمان تو احتمالاً هرچیزی سعی میکنه این مسیر رو معکوس کنه. ولی من گفتمش.
میگه حالا نمیخواد تو هم با این سرعت منو بندازی تو سطل گه حقیقت. مغزم هنگ کرد. چقدر درخشان بود! سطل گه حقیقت. حالا چه خبره؟ هیچی خود خود زندگی، همونی که ازش فرار میکنی و واسه فرار ازش پناه میبری به مخدریجاتهای متعدد اونجا خیلی آروم و آهسته داره زندگی رو پیش میبره. تو کجایی؟ تو سطل گه حقیقت، منتها دلت کجا؟ یه جایی تو خیالاتت پرسه میزنه.
دلم میخواد بنویسم و مشخصا اونقدر ذهم درهم و برهمه و اونقدر خواستهها ازم داره که امانی برای خلوت نمیده. اصلا ذهنم داره فرار میکنه. از چی؟ از این بیخبری. از این هیچ بودگی. از این ...
امروز بخشی از صحبتهای اون رفیق قدیمی یعنی معلم فیزیک رو که الان فیلسوف و روانشناس شده رو گوش میدادم میگفت بعضی آدمها میتونن بدون داشتن جوابی برای حقیقت زندگی و به کجا آمدهام و ... زندگی کنن. حالا اینکه چرا اینجور شدن دلایلش متعدده ولی شدن، ولی شدم. من که از همون کتاب دنیای سوفی تقریبا زندگیم زیر و زبر شد. هنوز احوال اون نوجوون بدبخت رو تو خاطرم دارم.
حالا چمه؟ هیچی دلم میخواد بنویسم. وقتیاز خودت دوری بنویس تا نزدیک و نزدیکتر شی.
خستهام از آویزون بودن ولی آدم همیشه نیاز داره لنگرش یه جا گیر کنه. لنگرت رو از خودت جدا کردی و زدی به آب طول میکشه برگردی به ساحلِ خودت.
دریای زیبا وسوسه برانگیزه اما میدونی در نهایت زندگیت باید تو یه لنگرگاهی پهلو بگیره. دیر و زود داره سوخت و سوز نداره. لااقل اگر نپذیری اینجوره که بشی یه آدم حیرون و ویلون مثل مامان.
لنگر بنداز به ساحلات. تو صحرا رو تو دلت داری.
غمی نشسته تو دلم. حالم شبیه به حال دیروز مامانه. دیروز مامان تو هوای آفتابی یهو گفت: اه چه هوای دلگیری.
دیدم پیداست حالش خیلی بده، ولی واقعا نمیتونم باهاش همدلی کنم. وقتی یکی تموم زندگیت رو تو بگو از سرِ جهالت به گا میده، چطور میشه باهاش همدلی کرد؟ میدونم اون هیچ کسی رو جز من نداره. واقعا همیشه تلاش کردم ولی هیچ وقت نشد از مرحلهی دلسوزی فراتر برم و بماند که انقدر همیشه از دستش عصبانیام که عموما اون عصبانیت بر دلسوزی میچربه.
حالا من چمه؟ نمیدونم. کلافه و بهم ریختهام. حال ندارم کاری کنم. در واقع نه جهان و زندگی برام پوچه و نه نیست. یه جور بیحسی اینبار داره آزارم میده. شایدم گرسنهام و دلم میخواد یه لذتی رو تجربه کنم. یه چیزی که وصلم کنه به زندگی.
سرِ نخ رو گم کردم انگار.
امروز بیشتر از دیروز اول هفته بود. بعد از حملهی پریشب و رسیدگی به مامان حالا که داره میره احساس میکنم میتونم کمکم هفتهی جدید رو شروع کنم. البته بعد اونهمه مریضی و کار عقب افتادنهای متعدد قاعدتا اوضاع اونقدر خوب نیست. افسردگی ملایمی هم در پس فاصلهام با ض افتاده. بامزه اینه که دیشب دست برداشتم از دست و پا زدن و پذیرفتم که تمومه، اما همون دیشب نشونههایی اومد که میگفت بیا از اول بازی کنیم. منم راستش اونقدر مچالهام که سریع و بی چک و چونه بپذیرم، ولی راستش برام عینی شده که کاریش هم نمیشه کرد.
چند روز اخیر هم خودمو مشغول کردم به مباحث کلامی و فلسفی اسلامی و ازقضا بامزه بود. اما یه نکته هم داشت که تاحالا بهش فکر نکرده بودم؛ تو این مدت که به انکار مشغول بودم عدم کفایت استدلالها به نفع خداباوری و همینطور مشکلات در مباحث تاریخی اسلامی بود. دو تا چیز فهمیدم تو این مدت: یکی اینکه تاریخ پیچیدگیهای بامزهی خیلی خیلی زیادی داره که حداقل به این راحتی نمیشه تاریخ رو زیر سوال برد و لااقل روشمندنیست اونچه من کرده بود. دیگه هم اینکه زیرآب اسلام رو هم بزنی تازه باید درمورد مسیحیت و یهودیت حرف بزنی. خلاصه که بهترین کار برای آتئیست بودن نه ایراد اشکال که دست شستن از این مجادلاته. چرا؟ چون نه دلایل کافیه و نه استدلالها متقن. اما خب میدونم این حرف سوراخهاش زیاده. فعلا همینقدر که از اول در نظر داشتم که نمیتونم خودم رو مقید به چیزی کنم که دلایل کافی براش ندارم. اینکه از این دست چیزها در زندگی زیادن رو هم میدونم و هرکجا کاربردی باشه با فرضیات همراه میشم اما نمیخوام زیر پرچمی باشم که دلیلی براش ندارم. بماند که علیه اون هم دلایل کم نیست و تهش میرسیم به ایمان که خب بحث میره جای دیگه.
یه چیز دیگه هم اینکه قرار شد بعد از صحبت با ه خیلی جدی بشینم و برای مقاله کار کنم و دیگه در فلسفه هم دست به کارِ پژوهش بشم. راستش هم هیجان انگیزه و هم ترسناک. هنوز هم هیچ قدمی بر نداشتم. ولی خب تصمیمش رو دارم.
سرشکستگی؟ احساس تازهای که نیست پس سخت نگیر. بگذار وجودت نرم نرم بپذیرد و پوستت آرام آرام کلفت شود.
نه ضا نه هیچ کسی دیگر نمیتواند تو را از این قهقرا بیرون بکشد. امید بیهوده نبند.
دلت درد گرفته؟ اصلا حقات است. از بس احمقی و خطاکار.
از بس نمیفهمی. از بس ....
از بس ناجوانمردی. چهات است وقتی ...
پاک باز؟
خفه شو.
اصلا من خودم موندم تو کار خودم!
هر بار و هر بار آزمودن یک چیز که خط به خط بلدی.
این همان هوپ ایز ا میستیک نیست؟ همان اصرار بر خواستهی محقق نشدنی نیست ؟ اصلا صریحتر بگویمت، تو خودت هم چیزی نمیخواهی پس با چه منطقی پا در میانه میگذاری؟
عجیب است این مغز خیالپرور. مغزی که نه نتیجه که خوراک میخواهد از من برای رویاهاش و هر بار تکرار هرآنچه رفته را تماشا میکند!
و مگر نیازی به تجربهی عینیست تا خیال بپروری؟ یا نکند چیزی در این هر تجربه هست که بال خیال را قوت میدهد؟
عجب از من!
اصلا حال و حوصله ندارم. انگار بیخانمان شده باشم. انگار یکی من را از خانهام به بیرون پرت کرده و بدتر حتی راه خانه را هم نمیدانم.
خب معلوم است وقتی دلت را میسپری و هرزگردی میکنی تهاش این بی سروسامانی است.
حال و حوصله ندارم. دلم میخواد یکی بیاد منو به تمامی از خودم بگیره. و بعد؟ هیچی ول میشم مثل حالا. چه به تمامی چه نصفه و نیمه فرقی نداره احمق. تو حفره داری. و این نباید میشد. حالا هم جای پر کردن این حفره برو دنبال بدبختیایی که هولت دادن تو این وضع. دونه به دونه مواجه شو و فرار نکن.
......
امروز میزم رو خلوت کردم. الان این دیالوگ(مونولوگ) رو که هی داشت تو سرم میچرخید نوشتم و دیدم ای دل غافل، مغزت داره میترکه از شلوغی و تو یا فرار کردی و یا رفای دو روبرت رو مرتب کنی.
خب بسه. همینقدر که فعلا فهمیدم حدودا چه مرگمه بسه.
تب و تاب و شور و شهوت و حیرت با عشق درآویختنیست، اما با محبت نه.
دلم برایش تنگ است. برای آن وقتهاییش که من را میخواسته. من هیچی نمیخوام مگر در عشق من بسوزه.
زیبا نیست این حجم از خودشیفتگی ؟
انگار خرمالو خرده باشم.
گسام.