اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

امروز آخرین فرصتم از ماه‌های یک روز بیشتر است. این ۶ روز اضافه برای من حکم وقت اضافه‌ی هر ساله‌ام هستند. و البته پایان تلخ و شیرینش که اگر چه تمام می‌شوند با یک ساعت وقت اضافه همراه است.
امروز به روال معمول بیدار شدم به ساعت موبایلم نگاه کردم ۴.۵ بود و رفتم بخوابم که چشمم به ساعت روی میز افتاد و از ذوق اینکه یک ساعت بیشتر وقت دارم خوابم نبرد. در عوض به قهوه‌ی سر صبحی مهمان کردم خودم را و رویا بافتم که این شاید آخرین یک ساعت اضافه‌ات باشد. -- نشستم به موسیقی و شعر - احتمالا اگر در جایی عمومی بود اینجور ته‌اش را تمام می‌کردم که مثلا فانتزی داستان را زیاد کنم اما اینجور نبود اگرچه بد هم نبود. کمی وب گردی و بعد هم مشغول سکوت و قهوه شدم

فردا اول مهر است. من شروع‌های تقویمی را عجیب دوست دارم, یعنی از آن ساختار‌های دلنشین من است چون فکر می‌کنم کسی که تقویم را اینگونه نوشت و خط ممتد و بی نهایت برایش لحاظ نکرده آدم فهمیده و زندگی بلدی بوده. اگر طول زندگی چنین شروع‌هایی نداشت چقدر وحشتناک بود! البته شاید این وحشتناک دیدن به این خاطر است که حالا ذهنمان اینجور عادت کرده, اما چون اتفاق خوبی‌است و هی فرصت دوباره را یادآوری می‌کند دوستش دارم و اصلا به احترام آن فرد که نمی‌دانم کیست هیچ وقت گند قضیه را در نمی‌آورم که خلاف عادتش مثلا ۸‌ام هر ماه را مبدأ قرار دهم.
القصه اینکه از فردا باید و باید محدودتر عمل کنم, جمع و جور کنم اطرافم را و جدی‌تر بشوم. تا چه افتد!

فعلا همینقدر که هم برنامه و هم بازخورد همزمان برنامه باید در دستور کارم قرار گیرد.
۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۵۴
آنی که می‌نویسد

در بیان احساسات صبور باش.

در بکار گیری احساسات حتی در خلوت خود متعادل باش. 


It has to be modest, but also ambitious

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۴۷
آنی که می‌نویسد

رابطه با آدم‌ها خسته‌ام می‌کند, اینکه هربار یک چیزی در چنته دارند که لج‌ات را در بیاورند یا اصلا چیزی که مایه‌ی حسادتت بشوند. اینکه هربار باید جوری رفتار کنی که اخلاقی باشد یا فکر کنی که بی‌اخلاقی نباشد اما در عین حال سادگی نکنی, دست به زیر نگیری, آتو دست طرف مقابلت ندهی, اینکه هر مواجه قرار است یکجور بخندی در مورد یک سری چیزهایی حرف بزنی و جوری رفتار کنی که نه طرف مقابل پررو بشود نه ضایعش کنی نه بی اخلاقی کرده باشی و نه .... خسته‌ام همین یک رابطه با عین و عین‌و اذیتم می‌کند از همین حالا درگیر اینم که چرا قبول کردم برویم کافه و یا اینکه چجور زیرش بزنم که بد نباشد و آن هم در چنین وضعی تعبیر به حسادت نشود و یا اصلا به درک بشود اما روحم را آزار ندهم و و و اینکه باید دعوتش کنم آخر بار و به وقت رفتنش دعوت کنم یا یکبار قبلترش هم دعوت کنم و و و  اینکه اصلا من با او چه حرفی دارم و چرا باید وارد یک رابطه بشویم به واسطه‌ی پیوند نسبی و اینکه این بر رابطه‌ی من  و عین تأثیر می‌گذارد و درنهایت اینکه به درک مگر قرار است چقدر زندگی کنم و و و 

کله‌ام خالی نمی‌شود از این کلنجارها, از بس تو خودم بودم عادت به مردم ندارم حتی اگر آن مردم مادر و پدرم باشند.

میم می‌گوید که عصبانی‌ام و خشم دارم ولی واقعیت این است که در هر مواجهه با مردم اوضاعم همین است و تغییری نمی‌کند, در هر مواجهه‌ای همینقدر درگیری دارم. شبیه بابا هستم, از بس سادگی کردم و زخم خوردم هم از همه گریزانم و هم همش درگیر اینم که بازهم کسی از سادگی‌هایم در رابطه سوءاستفاده نکند و و و ....

هرچقدر فکر می‌کنم ته‌اش به این می‌رسم که بهترین وضعیت برایم بودن با میم و کتاب است. همین و بس. نمی‌دانم اینجور بودن چه تبعاتی دارد اما وقعی نمی‌نهم, گاهی نگران پیری‌ام می‌شوم یا روزی که ... میم نباشد. برای چنان روزی آماده نیستم, بلد نیستم چنان روزی را زندگی کنم و این مهمترین دغدغه‌ام است در هربار که درگیر این مسائل می‌شوم. 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۴۶
آنی که می‌نویسد

دیروز از روزهای سخت بود, اولش و البته خیلی طولانی به صحبت با عین مشغول بودم خاطرم نیست از کجا شروع شد که یکهو پای حرف درمورد آدم‌های خارج‌نشین به میان آمد. آهان از برگشتن عین‌و می‌گفتیم و بودجه وزارت علوم برای خارج نشین‌ها شد و و و. الان مشخصا می‌خوام در مورد حس‌های بدم و قضاوت‌هام بگم که بعد هم نگاه بدون خشم داشته باشم و تحلیل کنم و هم یادم نره اون چی گفت و چی خواست. از چیزهایی که یادم هست بعد ناراحتم کرد مقایسه‌ی خارج‌نشین‌ها و تو سر دانشجویان ایرانی زدن بود. بعدش مسئله‌ی اینکه دید من خوب تحلیل می‌کردم نمی‌خواست تن بدهد. بعدش هم مسئله‌ی اینکه دوباره حسادت کرد و گفت دست از تحلیلی بردار و بشین فلسفه قاره‌ای بخوان (گمانم او هم باور دارد که فلسفه‌ قاره‌ای‌ها عموما کلی گویی‌های فلسفی دارند و می‌شود راحت به زیر کشانیدشان). این از اینها. بعدش صحبت از معیار شد و حسابی کلاهمان رفت توی هم و من سعی کردم بحث را مدیریت و جمع کنم. از این‌ها بگذرم هرچقدر ارزش داشت که بهش فکر کنم همین‌ها بود آن هم به دلیل ضرورت ارزیابی خودم و تعیین حدود رابطه با او. 

بعد فهمیدم گویا عین‌و در دانشگاه الف کارش خوب پیش رفته و قول استادی گرفته, گمانم اولش اصلا حسودی نکردم و خوشحال شدم اما بعد به این فکر کردم چرا او اینقدر در گرفتن پذیرش و استخدام و اینها شانس دارد, میم به یادم انداخت اقوامش در دانشگاه الف بودن و آن هم در سمتی بالا. بعد درگیر حسادت و اینها شدم و زود خواستم فراموش کنم و کنار بگذارم اما از دیروز تا حالا حرف‌های عین و نگاهش آزارم می‌دهد, نمی‌توانم دور بندازمش این سم را چون از طرفی هم دلم درد جامعه و مردم را دارد. 

اوج حال خراب فیلم دیشب بود. فیلم دیشب دیوانه کننده بود "the big short" ... از اوضاع وال‌استریت و اقتصاد آمریکا و و و البته می‌دانم هیجانی و ضد سرمایه‌داری بود و المان‌هایش مشخصا هدایت کننده بود و البته از کل فیلم با آن اصطلاحاتش ۴۰٪ شاید روند را دنبال کردم و بقیه تحت تأثیر فضای ضد سرمایه‌داری بودم. 

همه‌ی اینها را کنار هم می‌گذارم می‌بینم نمی‌شود .... درد دارم, خشم دارم, مدتها بود از اعمال آدمها خشمگین نمی‌شدم اما .... نباید اجازه می‌دادم این زباله‌ها وارد ذهنم بشوند و خیالم را محصور کنند. نباید... 

دردم الان از احاطه‌ی این خشم و تلف شدن روز و وقت و ساعتم هست. 

آیت‌ا. بهجت به گمانم بود که می‌گفت تا خیالتان را کنترل نکنید نمازتان درست نمی‌شود, حالا هم همین است تا خیالم را کنترل نکنم زمان به کنترلم در نمی‌آید. 

میرم حمام کنم و فراموش کنم و تمرکز کنم بر کنترل خیال. 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۷:۳۶
آنی که می‌نویسد

شب قبل تقریبا ۳ ساعت بیشتر نخوابیده بودیم, هر دومان دچار بی‌خوابی شده بودیم با این وجود سعی کردم صبح زود بیدار شوم, زود زود نبود, حوالی ۷ بیدار شدیم درس خواندم و خوب پیش رفت بعد از نهار در عوض ۲ ساعتی خوابیدیم. بیدار که شدم همه چیز با دلشوره‌ی دیدار همراه بود و هزاران سوال و دل دل کردن که می‌بینمش, اگر ببینمش, تنها بروم, چی بپوشم و و و. با دلشوره و اضطراب لباس خوب و دوست‌داشتنی‌ام را پوشیدم با تیپ رنگی جدید (نارنجی) و رفتیم. هی اینور و آنور را پاییدم نبود, دوستانش را دیدم اما خودش را نه, به سمت سالن تخصصی - جای همیشگی‌اش - نرفتم راستش از اولش قصدم این بود که اگر شد ببینمش و برای این نبود که میم همراهم بود, میشد جوری بهانه می‌اوردم و می‌رفتم اما نرفتم .... ندیدمش. زود برگشتیم و رفتیم آ اس پ, دومین باری بود که به آنجا می‌رفتم یک جای شیک و پیک و پر از کافه و رستوران برای قرار‌های شیک اما ما رفته بودیم به یک شوی قلم‌های چوبی, من هر چیزی که از چوب باشد را دوست دارم, از کاسه بشقاب گرفته تا ... قلم که دیگر جای خود داشت اما گران بودند. بعد گشتی زدیم اطراف محوطه و یکهو چشمم به کافه قنادی افتاد رفتیم ناپلئونی خوردیم, فقط ناپلئونی, آقاهه جوری نگاهمان کرد و گفت نوشیدنی‌ای چیزی گفتیم نه فقط ناپلئونی. و سرخوشی و فراموشی شروع شد. 

میم یکباری بهم گفته بود برای فراموشی باید چیزی را جای آن بگذاری والا تلاش برای فراموشی تبدیل به تلاش برای حفظ آن چیز می‌شود. اما ناپلئونی آن هم برای آخرین امید و آخرین دیدار و آخرین نگاه آنچیزی نبود که جایش بنشیند و یک فراموشی واقعی برایم بیاورد. 

برگشتیم و یکهو عصر جمعه در کمال ناباوری, به این خیال که با یک سرخوشی لااقل از سرمان گذشته, سر خورد توی دلم. 

امروز آخرین عکس‌های آن سفینه که به زحل فرستاده بودند را دیدم. 

آدمها تمام می‌شوند, حتی دریاها هم تمام می‌شوند مثلا همین چند روز پیش جایی بودیم که ۳۰ میلیون سال پیش به گفته‌ی اهل دانشش آنجا دریا بوده و حالا نبود, سفینه‌ای که برایمان عکس‌های زحل را فرستاده بود هم تمام می‌شود ... ما هم تمام می‌شویم. به همین سادگی. 

۱ نظر ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۵۱
آنی که می‌نویسد

چه موجودی‌ست این انسان که به مجرد آنکه در قیدی قرار می‌گیرد تمام وجودش تحت الشعاع آن قید گیر می‌کند. اصلا ماجرا این است که قرار بود بعد یک ماه به دیدن استادم بروم و درمورد مقالاتی که مطالعه کرده بودم صحبت کنیم. قرار ما برای پس فردا بود و مغزم از دیروز قفل شده بود دو تا از مقاله‌ها را هرکاری کردم دیدم چیزی نمی‌فهمم پاشدیم و رفتیم هایپر بعد هم اومدیم همش مشغول گشت زدن‌های الکی اینستا و اینها بودم آخرش هم نشستم و فیلم دیدم و با سردرد خوابیدم و با سردرد بیدار شدم و باز هم کلنجار با مقالات که استاد فرمودند این هفته درگیرند و من به مجرد شنیدن این حرف دوباره برق انگیزه و سوالات در مغزم جرقه زد و باز هم زندگی محققانه از سر گرفته شد. می‌دانم یک بخشش مربوط می‌شود به کم کاری‌ها و عقب ماندن‌ها و استرس و اینهاست... باید بیشتر روی خودم کار کنم که کارها دقیقه‌ی آخر نباشند چه درس و تحقیق و پایان‌نامه باشد یا کار. اما مسئله‌ی مهم‌تر این است که چطور اینقدر یک چنین چیزی باید تأثیر گسترده‌ای روی من بگذارد. این را خوش ندارم که اینقدر محدود بشوم با هر قیدی, خلاصه در زندگی از قیدها گریزی نیست اما این من باید یاد بگیرد که اینقدر قیدها رویش تاثیر گسترده نداشته باشند. خیلی جدی باید روی این مسئله با خودم کار کنم.

چیز دیگری که این روزها ذهنم را درگیر خودش کرده مسئله‌ی خط و خوب نویسی و تقلید و اینهاست.  نوشته‌ی آن آقا معلم این دفعه راجع به خط و خوشنویسی و تقلید بود. تلنگر خوبی بود اما بیشتر درگیر این شدم که خط و خوشنویسی چقدر می‌تواند مهم باشد که حتی به خاطر آن الگو گیری کنیم و خودمان تلاش نکنیم و اهل تقلید بشویم. راستش از وقتی یادم می‌آید هربار که خط خوبی می‌دیدم اولش تقلید می‌کردم و بعد از چند دفعه تقلید بدم ‌می‌آمد از این تقلید کردن‌ها - شاید چون اساسا با مقوله‌ی تقلید مشکل دارم - ولی خب به هر حال مسئله‌ام این است که واقعا آدم باید خوبی‌ها را با تقلید یاد بگیرد؟! تأکیدم بر تقلید نکردن چقدرش از سر ارزش‌گذاری بر خوبی است یا چیز دیگر؟ خلاصه اینکه نمی‌دانم فعلا فکرم هم مشغول خطم هست و خوب نوشتن و هم مسئله‌ی تقلید. 

و اینکه پوووف چقدر دیر شروع کردم به درونیاتم فکر کردن, چقدر دیر دارم تلاش می‌کنم این خودم را بسازم.... واقعا راهی نیست آدم زودتر  شروع کند و خودش را بسازد؟ البته الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم شاید نباید اساسا آدم خودش را بسازد یا لااقل خیلی زود مثلا در سن‌های پایین شروع به این کار کند, چون نمی‌داند دقیقا چی خوب است و چی بد! پس اینجور بهتر است شاید .... نمی‌دونم چی اصلا بهتر است ....

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۴۴
آنی که می‌نویسد
داشتم فکر می‌کردم چه خوب بود اگر اسمم فیلیپ بود. این اسم را دوست دارم, راستش در هر دوره‌ی زندگی‌ام از کودکی تا به حالا اسم‌های مختلفی را دوست داشته‌ام. حالا به چه دلیل اسمی برایم جذاب شده هم داستان خودش را دارد. اما هیچ وقت هم مثل حالا از اسمم راضی نبودم. انگار چیزی پنهان در اسمم هست, انگار هرکس که نامی چنین دارد یک سری ویژگی‌های خاص و منحصر به فردی دارد. فعلا راضی‌ام اما همچنان دلم به دنبال اسم‌های دیگر است. اسم‌هایی که با خودشان انرژی خاصی دارند, با اینکه حالا اسمم را دوست دارم احساس می‌کنم این مشخصه در اسم من نیست, اسم من هیچ انرژی خاصی ندارد. اما مثلا همین فیلیپ آدم را به یاد پسرکی در جنگل‌های تودرتو می‌اندازد که بدنبال چیز خاصی هست و زیر شر شر باران دست بر نمی‌دارد.
از تأملات حین مقاله خوانی از پسرکی به نام فیلیپ
۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۶ ، ۰۸:۰۶
آنی که می‌نویسد

اینکه من کم طاقت شده‌ام یا چه‌اش را نمی‌دانم. دارد می‌شود یک ماه که این درد در جانم ذره ذره متمرکزتر می‌شود. ابتدا یک حال نامساعد که کم‌کم جا خوش کرد در یک گوشه‌ی وسیع و کم‌کم خودش را جمع کرد و حالا دارد خودش را در یک نقطه یا یک ناحیه‌ی کوچکتر به رخ می‌کشد. گاهی بی‌تفاوت و گاهی ترس, شاید باید خو کنم و با این درد باقی دردها را نادیده بگیرم. رسمش اینگونه است گویا, دندانش درد می‌کرد اتوی داغ را روی شانه‌اش گذاشت تا درد دندان را فراموش کند. اگر که اینگونه باشد خب بد نیست اما راستش نمی‌دانم قرار است جای کدام درد بنشیند! من که دیگر نه درد هستی دارم, نه اخلاق و سیاست و عشق و این دست مفاهیم, من که کلا تمام دردم کمی عشق و برون رفت از این روزمرگی‌هاست و درنهایتش هم کمی مهر و ... درد خاصی ندارم ...

درد بی دردی علاجش آتش است  ... 

شاید علاج آن بی دردی‌ باشد. 

۰ نظر ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۱۹
آنی که می‌نویسد
قرار بر این بود که به روال سابق برگردم, ساعت را روی ۵.۵ تنظیم کردم اما وقتی زنگ ساعت را شنیدم احساس کردم تمام دیشب ۵ دقیقه‌ای بیشتر نبوده, ساعت را روی ۶.۵ تنظیم و دوباره خوابیدم, حوالی ۶.۱۵ بود که بیدار شدم و دیدم تازه خواب دارد دلچسب می‌شود, این شد که زنگ‌ها را قطع کردم و خوابیدم. گمانم راست است که آدم خیلی وقتها در خواب خیال بافی ناخودآگاه دارد. خواب اویی را دیدم که نمی‌شناختم یک مرد دوست‌داشتنی که می‌گفت برادرم است. تمام شهر کودکی را کودکانه در آغوشش بودم نوازشش کردم و او چون رویای همیشگی برادر بزرگی بود که دست بر شانه ام می‌گذاشت و همان محبت دلخواهم را برایم داشت و ...
در کدام جهان می‌توان خیال را یافت و به چنگ آورد. 
برای منی که هیچ وقت محبت آدم‌های بیرون سیرم نمی‌کرده محبت‌های خواب‌آلود دلنشین‌ترین طعمی بود که چشیده‌ام. یک محبت بی‌پایان و بی‌دریغ و من چون ماهی کوچکی غرق بودم و تکان‌های دریای محبت همان تغییر حالات بود. 
خوب بود و دلچسب. دلم تنگ یک محبت ناب بود. اگرچه میم هیچ گاه کم نمی‌گذارد و همیشه دلخواه هست اما آدم است دیگر نمی‌تواند قالب رویاهای من باشد. 

۰ نظر ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۰۸:۵۵
آنی که می‌نویسد

امروز بعد از یک روز و نیمی استراحت به همراه خواب‌های پریشان قرار است به درس‌هایم بازگردم. این ترم درس و کار توامان است و پایان‌نامه هم به مجموع اینها به نظر ترم سختی در پیش خواهد بود. امروز قرار است کچل کنم تجربه‌ی جالبی‌ خواهد بود تا بحال تصویری از خودِ کچلم نداشتم و از دیروز موهای بلندم برایم عجیب عزیز شده‌اند. دلیل خاصی هم نیست بیشتر میل میم و حس تجربه است. هنوز درگیر خواب‌های دیشبم و خستگی پریشانی آنها, باید زودتر درس‌هایم را شروع کنم باید بدون دنبال کردن دیگران درس برایم ارزشمند باشد. سرم گیج می رود و همین حالا که دارم می‌نویسم گویی تکان‌های نرمی را حس می‌کنم میم می‌گوید از چشم و اینهاست نمی‌دانم قدرت چیزهای دیگر را فعلا باید فکر کنم که چه چیزی را در موضوع پایان‌نامه‌ام می‌تواند مرا به کاوش بیشتر و بیشتر تشویق کند. فعلا هیچ و صرفا بی خبری‌ست, صادقانه‌اش این است که جیز خاصی نیست, کاوش در ماهیت و ویژگی رابطه‌ی ابتنا, باید چیزهای بیشتری را بجویم این کمم است

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۲۳
آنی که می‌نویسد