اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

یه بغضی توی گلوم گیر کرده که اگر درباره‌اش ننویسم خفه‌ام می‌کند. بین خودم و میم دارم میم را انتخاب می‌کنم و برای همین با م به‌ هم زدم. دل خودم با م است و دارد خنج به قلبم می‌کشد، دلم حرفهامان و عشقبازی‌هامان و حتی صورتش را می‌خواهد. مستاصل و درمانده دارم صبوری پیشه می‌کنم و هی چک می‌کنم پیامی داده یا نه و البته اینها تمام می‌شود مثل همه ی جدایی‌های قبلی که داغ شدند بر دلم و من که تنم پر از جای زخم های خوب نشدنی‌ست و هربار و هربار دل می‌بندم و هربار رها می‌شوم و اینبار این من بودم که رها کردم و علاوه بر درد پر از حس شرمساری برای دردی هستم که نصیب او می شود و چاره چیست هردومان انتخاب کردیم عاشق شویم و درد بکشیم و خب ته‌اش هم باید می دانستی این درد عمیق حادث می‌شود و باید تاب آورد و کاش این غم آخرم باشد حالا به مرگ یا آدم شدن یا هر چه، من دوست ندارم آدمها را دچار رنج کنم پس، پس تمام کن این هرزگردی‌ها را.

۰ نظر ۲۶ مهر ۹۷ ، ۱۱:۲۲
آنی که می‌نویسد

آدمی به امید زنده‌ است و من این را خوب می‌فهمم، وقتی در پس ناامیدی و خواب چندین ساعته پیامی از دوستی می‌آید و من ناخودآگاه جهان را موزون میابم و موسیقی در دلم ریتم برمی‌دارد و من سرخوشانه رنگ‌ها و تم‌ها را در سرم تصویر می‌کنم و به هر ساز کوک و ناکوکی حالم جا می‌آید. اما واقعیت این است که امید آن هم به نحوی که در من برانگیختگی آورده یک امر خارج از من است و امر خارج از من دوام ندارد و من را در بند نگه می‌دارد. درست است که پیام م دلم را خوش کرده اما من چرا باید اینقدر از خودم دور و گم باشم و وابسته به امری خارج از من که چنین شوم! باید فکری کرد جایی برد حواس را که همه‌اش بر من باشد و نه هیچ امر خارجی، نمی‌دانم چقدر ممکن است اما هرآنچه قرار باشد بیرون از من، من را برانگیزاند اشتباه است. باید حواسم را جمع خودم کنم. می‌دانم می‌دانم همه ی این فکرها از آن رو است که م جواب داده و الا من همین آدم دیروزم که سیر بودم از خودم خسته و کلافه اما راست‌ترش این است که من امروز در حمام حالم بهتر از دیروز بود پس این اشتباه را نکنم که همه‌ام وابسته به م است. من باید بسازم حتی اگر هزار هزار بار زمین بخورم و ته ته‌اش نرسم. من قادرم اپسیلونی خودم را بالا بکشم پس چه نیاز به جواب م یا تایید فلان کس! می‌دانم می‌دانم آدمی زنده به تایید است اما تایید را باید در قبال امری واقعی و تلاشی بسیار داشت تا باورت شود. مثل همان قبولی دانشگاه که برایم شادی‌اش کوتاه لیکن ملموس بوده. من توجه بیشتر می‌خواهم و تجربه برای همه‌ی اینها. باید خودم را دوست بدارم اما باید ارزش این دوست‌ داشتن‌ها را داشته باشم. باید تلاش کنم. من امید ندارم اما خسته نمی‌شوم. مگه اینکه روزی از این تلاش ها و خسته نشدن‌هایم خسته شوم. 

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۷ ، ۰۹:۲۹
آنی که می‌نویسد

بازهم به طرز عجیبی باختم و به م پیام دادم و البته او جوابی نداد اما من باختم، به خودم باختم و بازهم مثل همیشه گند زدم. من کی قراره مقاوم بودن رو یاد بگیرم با این سن؟! از خودم کلافه‌ام و نمی‌دونم حتی چرا وقتی حالم خوب بود و دلیلی نبود محض سرگرمی و کمی غرور بابت آنفرند شدنم پیام دادم. من خیلی خرم و این اولین تجربه با اولین فرد یا اولین واقعه نیست. من ادعای قوی بودن دارم در حالی که دم دمی مزاج و ضعیفم. مثل اون فیلم وودی آلن که همه دورم میندازن. از بس ضعیف بی خاصیت و بی مقدارم. دلم می‌خواد به خودم بد و بیراه بگم. د آخه لعنتی تو اوج فشار طاقت اوردی دیگه چی‌ت بود خب که پیام دادی خودت رو هم علاوه بر همه‌ی اینها ضایع کردی. حقم بود ولی اولین بارم نیست. همه تقصیر خودمه و این ایدئولوژی مسخره که نباید چیزی به دلم بمونه. خب بمونه چی می‌شه یه بار امتحان کن لااقل لعنتی چی می‌شد مثل آدم همونجور تمومش می‌کردی؟ به دلت چی نمونه؟ به دلم همه چی مونده از کار از مستقل بودن از مفید بودن و موفق بودن و فیلسوف شدن و و و و حالا من یه آدم عقده‌ای ام که برای تیکه‌های کوچیک و بی مقدار له له می‌زنم چون عقده‌های بزرگی دارم. حالم از خودم بهم می‌خوره. همیشه گند میزنم. من گند بدی زدم. باید داغش، داغ این گند یادم بمونه. حتی نمی تونم تو روی خودم نگاه کنم و تف کنم. لعنت به من  

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۷ ، ۰۵:۴۳
آنی که می‌نویسد

تلخم، زهر مار افتاده به جانم، غم فراق است و با این حال آشنایم. م هم تمام و حالا من مانده‌ام با خودم و احتمالا میم. تلخم و حال حرف زدن ندارم و به کوچکترین حرفی عصبی می‌شوم و با کوچکترین غم بغض گلویم را می‌فشرد. احساس تنهایی‌ام با میم پر نمی‌شود ولی راستش این است که م هم مسکنی بیش نبود و دنیا جایی برای این بازی‌ها ندارد یا اگر دارد من بلد نیستم یا در توان و محدودیتم نیست پیش ببرم. تلخم و زندگی را با بغض قورت می‌دهم و رنج دوری از م دارد به جانم خرده شیشه می‌کشد. آخ از این دنیای هر روز غم و بی یاور. باور ندارم خدایی باشد که اگر بود اینقدر اوضاع ما بی‌ریخت نبود. اگر خدایی بود دلمان خوش بود به پناهی به بی نقصی‌ای. بشر با تمام نقص‌هایش خدایی آفریده بری از تمام نقص‌ها و او را منتهای آمال خود ساخته. بیچاره ما که بشریم در طول تاریخ و بیچاره ما که احتمالا از نخستین نسل‌های فهمنده هستیم و احتمالا برای نسل‌های بیشمار بعد اوضاع رو به اصلاح رود و سامان یابد. کاش بشر نبودم. کاش در جهان اگر بودم نمی‌دانم یک چیز بی هوش و احساس بودم، مثلا تکه سنگی، زبانه‌ی آتشی، چیزی. آیا زبانه‌ی آتش موجودیت فی نفسه دارد؟! چه فرقی می‌کند اگر انسان نبودم، بشر نبودم، چه فرقی می‌کند چه بودم.

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۷ ، ۰۸:۲۰
آنی که می‌نویسد

همین حالا دیدم م من رو آنفرند کرده. شاید حق با اونه، باید رنج این تصمیم رو به جان بکشم. دلم براش تنگ میشه، برای همه چیزی که بین ما بود، از عشق بازی تا دوست داشتن و و و  بغض دارم ولی باید رو پای خودم وایسم.

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۷ ، ۲۰:۲۶
آنی که می‌نویسد

چه دنیای مسخره‌ای می‌شود دنیای "این نیز بگذرد" راستش کم رنج ندیده‌ام از زمین و زمان ولی هیچ‌گاه این عبارت به کارم نیامده، بلد نیستم اصلا تمام جانم را لبریز از واقعه نکنم، خوش و ناخوشش تفاوتی ندارد. اینکه رنج را تا ته به جان نکشی چطور می‌خواهی حس کنی هستی؟ رنج معشوق نباشد که تویِ عاشق نیست اصلا و سرخوشی یک غرور اگر نباشد من نیستم! باید خوشی‌ها را بلعید و نا خوشی‌ها را هم. باید استاد و فرو ننشست به رنج و ناخوشی تا خوشی را هم بلد بشوی. 

حالم ناخوش است و نمی دانم از پریود است یا دوری و جواب ردم به م یا بی‌پولی این روزها. گلویم پر از بغض است و من نمی‌توانم راه اشک را ببندم اما باید کنار بیایم و سراغ درس بروم. باید ببلعم این ناخوشی را. دیروز م آی می‌گفت م شده استاد راهنمایش و من به یاد با هم بودن‌هامان افتادم و جواب رد پریروز و تصمیم بر ترک او و اینکه باید حال نا خوشم را بغل کنم و به مانند هربار جدا شدن از معشوق باید تمام توانم را بگذارم که به زندگی برگردم، منتها نه با این "این نیز بگذرد" که فراموشی ببار آورد. فراموشی به وقتش می‌آید. به وقت خوشی حالا وقتش نیست. پول هم نداریم این روزها و زندگی سخت است و نمی دانم می‌شود دوام آورد و چیز نفروخت! امیدوارم بشود. 

با استادم هم حرف زدم و قرار شد شروع به نوشتن کنم منتها نمی‌دانم چطور شروع کنم و ترسی به جانم ریز ریز می‌غلتد. امروز یکی می‌گفت وسواس با روح و ذهن آدم همان کار را می‌کند که طمع با مال. راست می‌گفت دارم تمام دارایی ذهنی و روحی‌ام را سر این وسواس برای خوب نوشتن از دست می دهم باید بپرم داخل آب و نترسم.

این پریود هم که دوباره به تغییر فصل بازی‌اش گرفته و البته چاقی هم بی‌تاثیر نیست باید فکری برای چاقی ام بکنم دو روز است هرچه می‌خورم را می‌نویسم باید برای لایف استایلم هم فکری بکنم و شیوه‌ی بهتری را در پیش گیرم و دنیای بهتری برای خودم رقم بزنم مثلا چیزهای تلخ مثل قهوه را ترک کنم. به هیچ جایم نمی‌شود و فقط عذاب الکی بوده و همه‌اش تریپ. چا‌ام را هم کم و کمتر کنم و غذا خوردنم به حساب باشد ولی اینها که همه‌اش شده شکم. باید به ذهن و روحم هم فکر کنم مثلا باید وسواس عاشق شدن را از خودم دور کنم و هی به هر برخوردی هوری یه چیزی تو دلم نریزد و عاشق نشوم اینجور کمی با خودم مهربان‌تر و برای خودم ارزشمندتر خواهم شد. باید کمی مطالعات غیر مدون ام را افزایش دهم و حوصله‌ام را برای کارها بالاتر ببرم و کمی از فضای مجازی بکاهم. باید با خودم مهربان‌تر باشم و برای خودم آهستگی در پیش گیرم. باید بلند مدت فکر کنم . فعلا همین‌ها

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۷ ، ۲۰:۰۲
آنی که می‌نویسد

دلم می‌خواد شعر بخونم، یه شعر عاشقانه که من رو در دلتنگی نامعلوم خودم فروتر ببره. مدت‌هاست چنین حالی نداشتم، مدت‌هاست دلتنگی‌هام رو بغل نکردم، مدت‌هاست به هر بار دلتنگی لیز خوردم به آغوشی. امروز بعد مقاومت‌های زیاد، خواسته و نخواسته با خودمم. با خودم جمع‌ام. این اصطلاح رو از خودم ساختم، یه چنین حالی با خودم دارم، حالِ با دوستی بودن، می‌خوام با خودم بشینیم شعر بخونیم و مثلا در مورد لذت روز اول روشن شدن شعله‌های آتیش تو خونه گپ بزنیم. بله امروز شومینه رو روشن کردیم و من باور دارم که این اتفاق بزرگیه چون من رو با خودم جمع کرده، چی بهتر از حضور آتیشی که گرم می‌کنه و حضور یک همنشین خوب.

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۷ ، ۱۹:۳۴
آنی که می‌نویسد

هوا که رو به سردی میره توجهم از بیرون به درون خونه و از بیرون به تن خودم جلب میشه، هوای سرد من رو هل میده به انگیزه‌های قوی برای هیکلی متناسب، زنی با تعاریف متعارف در کنج خونه‌ی دنج و لذت چای و قهوه و آتیش. خوشحالم که هوا سرد و شب‌ها بلند شدند و من رو به خودم برگردوندند. 

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۷ ، ۲۰:۴۵
آنی که می‌نویسد
حال و روزم خیلی بد است برای اینکه طاقت بیاورم باید بنویسم. هیچ ذره‌ای از مقاله‌ را نمی فهمم و احساسم به خودم به مانند یک آدم خنگ است. کم طاقت و پرخور شده‌ام و هیچ چیزی سرجای خودش نیست. دارم از این عقب ماندگی‌ها و هیچ نفهمیدن ها کلافه میشوم و احساس سرخوردگی دارم. خب واقعیت این است که خیلی تلاش نکرده ام اما راستش هرچقدر تلاش می‌کنم اپسیلونی بهبود در اوضاع کارم حاصل نمی‌شود. درمانده‌ام و دستم به هیچ جا بند نیست. راه ها همه بن بست شده اند.
۱ نظر ۱۰ مهر ۹۷ ، ۱۸:۴۳
آنی که می‌نویسد

نگران مامانم و حس می‌کنم سرطان افتاده به جونش و خیلی دیگه باهامون نیست. کاش بمونه، دلم براش تنگ میشه. 

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۷ ، ۰۵:۲۶
آنی که می‌نویسد