اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۳۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

کاش اون‌شب لال می‌شدم و نمی‌گفتم که دوستش دارم. کاش عادت می‌کردم به تنهاییام. کاش بلد بودم گلیم خودم رو از آب این دنیا بیرون بکشم و اینجور نبودم که هربار و هربار آویزون یه نفر برای عشق ورزیدن بشم برای دوست داشته شدن. مح داره عذاب می‌کشه و همه‌اش مقصرش منم. دستم به هیچ کاری نمی‌ره. لش کردم و هی فکر می‌کنم اگه میم هم نبود بودن من با این بچه به هزار دلیل اشتباه بود و حالا چمه که پابندشم و دست نمیکشم؟ کاش اون میذاشت و میرفت من که بلد نیستم... من کلا تموم کردم بلد نیستم کلا امتناع بلد نیستم، چی بلدم آخه با این ۳۵ سال سنم؟ جز که آرزوی عشق ورزیدن و دریافت عشق؟

خسته از خودمم و سختترین و به‌جاترین کار پایان به این زندگیه. گوشیم رو بندازم تو آب و همه‌ی آثار رو پاک کنم و با خودم وداع کنم.

چرا اینقدر تموم کردن سخته؟ چون باید با خودت که یه عمر عاشقش بودی و باهاش بودی وداع کنی و خب این سختترین کاره. اما من باید بتونم، دیگه بسمه زندگی و رنج کشیدن، این کثافت هم شد زندگی آخه؟ هی گند می‌زنم، هی خیانت می‌کنم، هی درد می کشم. جدا بسمه... کافیه یه کم شجاعت به خرج بدم.. کافیه قوی بشم و قدم آخر رو بردارم... لعنت به من ... حتی با طرح خودکشی هم دارم لاس می‌زنم. حتی این اشک‌ها رو هم که میریزم دارم خودم رو ارضا روحی می‌کنم و بعدشم همونم که بودم.‌. هیچ بر هیچ ...

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۵۴
آنی که می‌نویسد

واقعیت اینه که من آدم قشنگی نیستم. حرفها و حرکات و تفکر قشنگی ندارم، من یه آدم معمولی‌ام که هیچی ندارم منتها از ادا درآوردن هم حالم بهم می‌خوره. من میان‌مایه و متوسط الحال و حتی پایین تر از این حرف‌هام و تو ۳۵ سالگی توان ادا درآوردن واسه یه پسربچه‌ رو ندارم که خوشی و موسیقی و پیانو و ورزش و و و زده زیر دلش و داره ادای غمگینا رو در میاره معیارمم اینه که اگه غمگین واقعی بود دنبال غمگینا نمی‌گشت ... حالا ... قضاوتم اینه فعلا... و من نمی‌خوام تو ۳۵ سالگی بازیچه‌ی احساسات یه پسر بچه‌ی ۲۱ ساله بشم. جدا حال ادا دراوردن رو ندارم. 

پاشم چای و قهوه بذارم و زندگی رو شروع کنم و با تنهایی‌هام کنار بیام. میل جنسی هم کنترل کنم که بازیچه نشم. 

فعلا همین

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۴۰
آنی که می‌نویسد

واقعیت تلخی که باید باهاش کنار بیام اینه که مح خیلی بچه‌ست و پر از ادای غمگین بودن. و بدرد من نمی‌خوره. من پیرتر از اونم که حال و حوصله‌ی اداها رو داشته باشم. مهرشم حتی اداست و من رو داره بازی میده. باید خودم رو جمع کنم. من نباید آدم همچینی بشم و وارد بشم به رابطه‌ای که تماما اداست. فقط میمونه میل جنسی که باید باهاش کنار بیام و کنار بذارمش. بیشتر از این چیزی بین ما نیست و البته حوصله سر رفتن و میلم به حرف زدن با یکی. اما جدی بسمه ادای غمگین بودن از نبودنش هم بسه.... کلا بسه مری تو با اون کاری نداری ...

۱ نظر ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۲۰
آنی که می‌نویسد

الان فهمیدم بیشتر از هرچیزی دارم ادای دلتنگی رو درمیارم و خودم هم باورم شده. چته مری مگه چه گهی قراره با این بچه بخوری که نگرانی یا اینکه تو چه مسئولیتی داری تو فقط باید زندگیت رو همین گهی که بهش دچاری رو پیش ببری. آه خدایا من چرا اینجورم ... این چه کثافتیه به جونم نشسته؟ باید تمومش کنم... 

قراره سه روز دیگه ح رو ببینم و خوشحالم پس ادامه نده بچسب به زندگی باشه؟ همه چیز خودش پیش میره بی ادا و اصرار تو هم ... پس بس کن ... اگه قرار بود به مح بفهمونی دلتنگیشی هم فهموندی بسه ... 

آه خدایا من چه گهی‌ام دیگه ...

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۱۶
آنی که می‌نویسد

به شکل عجیبی افسرده‌ام. نمی‌دونم چرا چنین کاری رو با این بچه‌ی احساساتی کردم؟ مح خیلی حساس و احساسی و من با ابراز عاقه بهش یه جورایی خیانت کردم به احساساتش. الان رفته و من نگرانم البته میدونم اونم مثل من ادا درمیاره اما نگرانم می‌کنه که نسبت به آدمها بدبین بشه، این خیلی برام سنگین و سخته. 

افسرده‌ام و هیچ کاری، دقیقا هیچ کاری نمی‌کنم. نشستم با موبایل ور میرم، می‌خوابم و کلا حال هیچی رو ندارم. پروژه‌های تحقیقی، دکتری و آی‌پی‌ام و کلا همه چی فعلا مالیده‌ست باید برنامه بریزم و کاری بکنم. اما دلم پیش مح و تا برنگرده نگرانشم. میدونم کاری با خودش نمی‌کنه اما نگرانشم. 

باید این هویت من که فکر می‌کنه زندگی یعنی فقط دوست داشتن و دوست داشتهش دن رو عوض کنم. اما چی می‌تونه باشه این زندگی آخه؟ میدونم که فعلا باید برای دکتری تلاش کنم و آی‌پی‌ام. بسه به تعویق انداختن همه چی باید شروع کنم.

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۲۰
آنی که می‌نویسد

دیشب مح سر خاک پدربزرگش تا صبح نشست و به تنهایی و تقدیرش فکر کرد. ساعت ۲.۵ کمی باهاش حرف زدم. بی‌قرارم اما واقعیت اینه که اون هم مثل هزاران تپه‌ی خواستنی وقتی بهش برسی عادی میشه و دچار روزمره‌گی و اینکه که چی و خب آدم باید عاقل باشه. من تا میم هست محاله ازش جدا شم و سراغ یه اشتباه دیگه‌ای برم. این زندگی همینجوریش تکراره و نیاز نیست من به تکراری شدنش بیافزایم. پس تلاش می‌کنم قانع بشم و تلاش بیهوده نکنم. مح رو بی اندازه دوست دارم چون عجیب شبیه منه و مهربون اما مگه میم نیست؟ میم فقط رقیق نیست که خب اقتضای سنمونه. نه من نمی تونم باقی عمرم رو با مح بگذرونم. بسه مری تو عاشق میم هستی و خودت می‌دونی بدون اون نمی‌تونی. پس بسه. مح هم نمی خواد وارد زندگی ما بشه. اما اگه یه روز میم نباشه کاش مح برام بمونه. 

دیگه بسه خزعبلات برم حموم کنن و به زندگی.... گه تو زندگی... برسم.

۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۲۳
آنی که می‌نویسد

سیاهی کجاست؟ مگر نه آنکه غرقی؟  پس نمی‌بینی‌اش.

سیاهی همان من است، همین دنیا، همین وجود و همین زندگی

جستجوی بیهوده‌ایست، راه‌ها همه بن‌بستند و این شهر گور آرزوهایت شده.

بنشین و سیاهی را تماشا کن و غرق شو، یک نفس عمیق و دیگر هیچ.

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۹
آنی که می‌نویسد

کنار اومدم؟ کنار اومدم. 

هیچ چیز مثل خیال و توهم زیبا نیست و هیچ چیز مثل واقعیت و عقلانیت ضرورت نداره. یعنی در هر جهان ممکنی از خیالاتت هم واقع بشی باز هم امکان درد و رنج و اشتباه هست و تمسک به عقلانیت در اون جهان ممکن خیالت تنها ضرورتیه که نباید فراموش بشه.

درسته که هنوز بچه‌ام اما نیازه که عاقل و بالغ شم پس دست بکش و بچسب به واقعیت. یک سال و نیمه بدجور داری با زندگیت بازی می‌کنی و همه از م شروع شد و بعد ح و حالا مح اما دیگه بسه باید تمومش کنی این بازی رو.

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۲
آنی که می‌نویسد

شهر من گور آرزویم شد

مم دیگه بچه نیستم، بزرگ شدم می‌فهمی مری بزرگ شدم من باید رو پای خودم وایسم باید دست بکشم از خیالات بافی و بچه‌گانه چسبیدن به رویا و خواستن نشدنی‌ها. هم خودم رو رنجور می‌کنم و هم دیگرانی رو. 

مح مست کرده، کاش منم می‌تونستم مست کنم و اندکی بیاسایم ز دنیا و شر و شورش...

خسته نشدنی مری؟ درد از پا ننداختت؟ چته خب؟ چرا دست نمی‌کشی؟ چرا تموم نمی‌کنی؟

من زندگی تشکیل دادم و خانواده دارم، یه خانواده‌ی بغایت خوب ولی همش بدنبال هیجان این دلم و واقعیت اینه که این یک اعتیاد باید ترکش کرد. بفهم مری زندگی یه واقعیته با گوشت و پوست و استخون توش قرار گرفتی پس نمی‌شه به این راحتی خیالاتت رو دنبال کنی. زندگی محدودیت‌های فیزیکی خودش رو داره بفهم... تو از زندگیت و خونواده‌ات و میم راضی‌ای و هیچی کم نداری پس چرا محبت یه غریبه اینجور بی‌تابت کرده؟ مگه میم کم بهت توجه و محبت داره بی‌انصاف؟ یکم آدم باش تو رگهات خون باشه سنگ نباش...

این می‌تونه پایان خوبی باشه به تمام اون عادت گندی که بهش چسبیدی بکنش و بندازش دور... زندگی کن تو واقعیت و حواست به داشته‌هات باشه... بله واقعیت محدوده و خیال تو فربه و ربطی نداره تو واقعیت رو واسه یه خسال فربه خراب کنی. تو قراره دکتر بشی یادته؟ آی‌پی‌ام خارج ... 

همینجور که دارم می‌نویسم هی با خودم می‌گم که چی... تا این من عوض نشه هیچی عوض نمیشه...

باید این من رو عوض کنم، یه من عاقل و بالغ بشونم جاش. باید آدم بشم پرتلاش بشم...

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۰۲
آنی که می‌نویسد

هرچی به مح التماس کردم فایده نداشت. اون بر نمی‌گرده... خیلی زار زدم... بسمه ۱۵ سالگی من لااقل ۲۰ ساله اون دوران رو رد کردم

دیگه عاشق نمیشم... هیچ وقت... محاله .... محال ... یا از میم جدا میشم و یا به همین زندگی تن میدم و خب طبیعتا همین زندگیم خواهد بود... پس دیگه بسه... 

خیر همین بود که تموم شه و من برگردم به درس و زندگیم...

لعنت به من .... لعنت .... لعنت ....... لعنت به این زندگی و محدودیت و تمامیت خواهی و بچگی و عدم عقلانیت و و و ...... لعنت

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۲۷
آنی که می‌نویسد