واقعیت اینه که بودن با مح و عشق اون سیرابم نمیکنه، چیزی شبیه میم ه، با محبته اما تو دنیای من نیست تو دنیای خودشه و دلخوش به این که من رو داره و شاید حتی نداشتن منم براش مهم نباشه و راحت کنار بیاد، همونجور که درمورد میم فکر میکنم. باید بی توجهی کنم و ببینم چیجوره! اما ح خیلی خوبه.. با محبت مهربون و غنی.. میم هم که خب بخ صرافت افتاده دوست پسر پیدا کنه و اینکه منم دارم کنار میام تا آزاد شم.. حس میکنم ما بیشتر رفیق خوب و پارتنر خوبی هستیم تا زن و شوهر
اما چرا من با خودم کنار نمیام جدی؟ چمه؟ همه آدمها غرق زندگی خودشونن یا غرق یک رابطهی موندگار و من مدام گوشی دستمه و انتظار آدمهای مختلف رو میکشم.
من پر از خلام و این آزارم میده، این فقدان خداست که داره روانیم میکنه و من دنبال یک عاشق و معشوق قوی وکاملم، همونجور که خدا برام بود. اما نه شدنی نیست. باید که عاقل شم. اصلا خدا رو بخاطر وهمش کنار گذاشتی دنبال کدوم وهم جایگزینی؟
باید عاقل و قوی بشم و به محبت میم و ح و مح اکتفا کنم و از عشق دست بکشم که جز هورمون هیچی نیست خودتم خوب میدونی پس بیخود پیش نباش.