اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

صبح خمار مستی عشق در رسید. هرچه حظ بود بردیم و حالا تهی وار در هیچ و هیچ و هیچ فرو رفته‌ایم.

دلم می‌خواهدش، دوست داشتنش را اما واقعیت این است که نمی‌دانم چه می‌خواهم. کاش بمیرم. کاش تمام شود این زندگی پوچ و بی‌حاصل، کاش شجاع باشم و توان خودکشی را داشته باشم. من هیچ وقت ارزش هیچ چیزی را نداشتم، حتی مرگ.

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۸ ، ۰۸:۵۱
آنی که می‌نویسد

بالاخره لب‌های ممنوعه‌ای رو بوسیدم و آرومم. با ح دگرفتیم جنگل لویزان و لب‌هام رو بوسید و کمی کارهای دیگه. طعم سیگارش مستم کردم . نمی‌دونم اما کاش بتونم تا آخر باهاش رفیق بمونم. دوست داشتن رو خوب بلده و آرومم می‌کنه این اتفاق واسه دو روز پیشه و هنوز طعم سیگارش تو دهنم هست. 

چند وقتیه دلم می‌خواد از میم جدا شم و مسالمت آمیز رفیق بمونیم برای هم و درعوض من آزاد باشم ولی تنها دلیلم مشکل اقتصادیه که هنوز مرددم می‌کنه. من نه کاری بلدم و نه پولی دارم و هیچ جوری نمی‌تونم زندگیم رو تنها بچرخونم.

ح رو دوست دارم اگرچه هیچ وقت مال من نخواهد شد و راستش نمی‌خوام هم مال من باشه. این روزها دوستی رو به با هم بودن ترجیح میدم.

خوش گذشت کارهای ممنوعه رو دوست دارم.

۱ نظر ۲۲ شهریور ۹۸ ، ۰۸:۲۰
آنی که می‌نویسد

ح عاشق منشی شرکتشون شده، من ناراحتم که چرا عاشق من نیست.. ولی راستش اینجوره که منم عاشقش نیستم و صرفا دوست داشتنش رو می‌خوام الانم دارم خودم رو ناراحت نشون میدم تا کم نیارم یا کم نذارم در عشق اما خب خودم می‌دونم که با این رفاقتی که بین ماست خیلی حال می‌کنم و فقط کمی حسودی.

بعد از دفاعم که ۱۱ شهریور بود پاشدیم رفتیم شمال و مفصل با بابا دعوام شد و اون هم تلافیش رو سر میم خالی کرد و حالا جمع کردن این رابطه خیلی سخت شده.

دیگه اینکه کمی افسرده‌ حالم، برنامه‌ای ندارم و دلم می‌خواد دکتری آی‌پی‌ام قبول شم و خب رقابت اونجا خیلی سنگین و سخته، زبانمم افتضاحه و این قوز بالای قوز شده.

دیگه همین. 

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۰۷:۵۸
آنی که می‌نویسد

حالا رسیده‌ام به عصبانیت ماجرا، هی با خودم می‌گم که چی که ۳۵ سالمه؟ چرا نتونم یه دختر ۱۵ ساله باشم؟ که چی که بالغی؟ چرا نتونم تا آخر عمر کودکی کنم؟

لجم دراومده راستش از اون حرفش که گفت بالغ نشدی و بچه‌ای و اینکه من دنبال آدم بالغ‌ام. آخه بچه تو از همه‌ی سن‌‌دار شدن شاد نبودن و غم رو بلدی، از همه‌ی بالغ شدن سکوت کردن رو بلدی! چی می‌گی؟ چه می‌دونی زندگی چه نقش‌ها داره؟ چه بازی‌ها، چه دردها و رنج‌ها، و آدم اگه بخواد ادامه بده با غم‌های واقعی ناگزیره به کودکی... تو چه می‌فهمی این حرف‌ها رو وقتی تازه ۲۰ سالته و قد ۱۵ سال کمتر از من درد کشیدی و ماجرا دیدی؟ تجربه‌های متعدد آدم رو پیر نمی‌کنه، گذر سال بر تن هست که آدم رو پیر می‌کنه، هرچی بیشتر روزها رو درک کنی نهایتش بشی سن خودت نه بیشتر و اگه خیلیا سن خودشون نیستند دلیلی برای این نیست که تو پیرتری. 

خشم دارم و دارم خودم رو تسلی میدم با این حرف‌ها تا اینکه کمی از اون عصبانیتم کم بشه.

بچه قرتی وقتی تو هنوز انگیزه داری بری ورزش و هزار کوفت و زهرماری‌ی چنین پس تو دهنت رو ببند و از غم روزگار کسشعر نگو، تو فقط یه آدم با مریضی ذهنی همین و نه بیشتر.

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۰۷:۲۰
آنی که می‌نویسد

دارم از استرس دفاع خفه میشم و همچنان ذهنم درگیر مح و شکستی هست که در مقابلش خوردم و یا طعم درست ناچشیده‌اش یا هرچی!

حال و روز خوبی ندارم، ذهنم پرت مح میشه مدام و غمی الکی گلومو می‌گیره. نمی‌دونم حتی حال اینجا نوشتن و از خودم نوشتن رو هم ندارم 

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۴۰
آنی که می‌نویسد

تصمیم دارم قید همه‌ رو بزنم خسته شدم از بس نقش بازی کردم، من آدم بیش از اندازه بی‌احساسیم و حال ندارم دیگه ادای آدمای با احساس رو دربیارم. هی تو خودم احساس بر بیانگیزم و هی ..‌

فعلا فقط با ح مدارا می‌کنم نمی‌دونم چرا ولی خب فعلا و قید همه‌ی احساس‌ها رو می.زنم و برای خودم دیوار امنی می‌چینم و خودم رو توش حبس می‌کنم.

انزوا و تنهایی.

تنها مدلی که ترجیح میدم. خسته‌ام از زخم‌هایی که برای داشتن عشق به جونم نشسته. دیگه توانش رو ندارم.

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۰۲
آنی که می‌نویسد

چه نیازی داری برای زخم‌هایت لایک دریافت کنی؟ بیا در همین کنج خلوت با خودت بگو، خودت را بغل کن، درس بگیر و دیگر دل نبند. همه‌اش بازی‌ست.. م، ح، مح ... و هزاران هزار مرد دیگر هم که بیایند و بروند تو بازیچه‌ای برای تنهایی‌ها و هورمون‌ها و و و پس بقول معص شرافت و عذتت را حفظ کن و اینقدر تو جوب بدنبال مروارید نگرد و اصلا بدنبال مروارید نگرد که این زندگی هیچ و هیچ ندارد که به تو ارزانی کند و یادت باشد برای هرکاری لااقل یک دلیل عقلانی و منطقی و بدور از احساس داشته باش.

روی ماهت را می‌بوسم و جای زخم‌هایت را هم ولی قبول کن بچه بازی‌هایت دارد کار دستت می‌دهد و همین مانده بود که آن بچه به تو بگوید نابالغ و راست هم می‌گفت آدمی که صبر ندارد و عقل ندارد نابالغ است. 

می‌بوسمت سعی کن بزرگتر شوی و گسترده‌تر 

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۱۶
آنی که می‌نویسد

تو این استرس دفاع با مح بحثم شد که فقط من رو بخواد و گفت که نمی تونم و تمام شد بینمون. راستش من همینو می‌خواستم و از رابطه باهاش لذت نمی بردم و حس مادرانگی حتی داشتم و خوشحالم اما دقیقا تمام دیشب یا بیدار شدم و بهش فکر کردم و یآ خوابش رو دیدم. چمه آخه من؟ مه که هنوز دوسم داره بهش سردم و موس موس این بچه رو می‌کنم! بهم گفت مثل بچه ۱۳ ساله‌ای؟ خب مهم بود دیگه باید فکری کنم به حآل خودم. چرا این دومین نفریه که این حرف رو می‌زنه؟ باید در خودم بیشتر غور کنم.

برم بخوابم کاش بسم باشه   و خواّش رو نبینم.

خسته‌ام از این همع دلبستن و بریدن.

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۸ ، ۰۵:۰۵
آنی که می‌نویسد

واقعیت اینه که منم مثل معص درگیر اینم که اگه ابراز نکنم در رنجم و اگر ابراز کنم از اینکه سبک کردم خودم رو رنج می‌برم. من هم راه میانه‌ای نمی‌دونم. دیشب به معص گفتم با خودت صادق باش و انتخاب کن بین یکی از این دو مورد و گویا داشتم این حرف‌ها رو به خودم می‌گفتم. من باید انتخاب کنم. انتخاب من؟ آدمها یا ارزشش رو ندارند که ابراز کنی بهشون و دور ورشون می‌داره و خب طبیعتا خط می‌خورند و یا ارزشش رو دارند و باید ابراز کرد. پس در هر دو صورت گزینه‌ی نهایی‌ام رها بودن و ابرازه و در نهایت این خودش سنگ محک آدمهاست. اما یه چیز هم هست و اون اینکه من با ابراز آدم میان‌مایه‌ای خواهم شد. و خب این حرف دیگه‌ایه، یادبگیر آدم میان‌مایه نباشی. مثلا ح هم ابراز می‌کنه و هم با شکوه ابراز می‌کنه، در قالب موسیقی. یاد بگیر با شکوه باشی. شکوهمندی رو بطلب و دنبال کن و نترس اگر در مسیر شکوهمند شدن آدم‌هایی رو از دست بدی، بدون آدمهایی که از دست دادی هزینه‌ای هستند که تو در مسیر شکوهمند شدنت پرداختی. 

پس ابراز کن اما شکوهمند.

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۰۷:۱۱
آنی که می‌نویسد

واقعیت اینه که بودن با مح و عشق اون سیرابم نمی‌کنه، چیزی شبیه میم ه، با محبته اما تو دنیای من نیست تو دنیای خودشه و دلخوش به این که من رو داره و شاید حتی نداشتن منم براش مهم نباشه و راحت کنار بیاد، همونجور که درمورد میم فکر می‌کنم. باید بی توجهی کنم و ببینم چیجوره! اما ح خیلی خوبه.. با محبت مهربون و غنی.. میم هم که خب بخ صرافت افتاده دوست پسر پیدا کنه و اینکه منم دارم کنار میام تا آزاد شم.. حس می‌کنم ما بیشتر رفیق خوب و پارتنر خوبی هستیم تا زن و شوهر

اما چرا من با خودم کنار نمیام جدی؟ چمه؟ همه آدمها غرق زندگی خودشونن یا غرق یک رابطه‌ی موندگار و من مدام گوشی دستمه و انتظار آدمهای مختلف رو می‌کشم.

من پر از خلام و این آزارم میده، این فقدان خداست که داره روانیم می‌کنه و من دنبال یک عاشق و معشوق قوی وکاملم، همونجور که خدا برام بود. اما نه شدنی‌ نیست. باید که عاقل شم. اصلا خدا رو بخاطر وهمش کنار گذاشتی دنبال کدوم وهم جایگزینی؟

باید عاقل و قوی بشم و به محبت میم و ح و مح اکتفا کنم و از عشق دست بکشم که جز هورمون هیچی نیست خودتم خوب میدونی پس بیخود پی‌ش نباش.

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۰۰
آنی که می‌نویسد