اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۰ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

بقول هادی پاکزاد:
حسی نیست، میلی نیست ...

باید پاکزاد بشنوم. 
به زندگی زیر اقیانوس انزوا ...

به خوابیدن تو عمق آبی تیره‌ی دریا ....

نیاز دارم.

۱ نظر ۲۸ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۴۰
آنی که می‌نویسد

می‌دانم چه‌ام است. هرز می‌گردم و به هرچیزی دست می‌برم. مثل همین کبوترها که در برف دیروز یخ زده بودند و چیزی هم برای خوردن نمی‌یافتند. 
راستش فکر می‌کنم شاید اگر اینجا از لحظاتم بنویسم کمی آگاهانه‌تر پیش خواهم رفت و احتمال درغلتیدن به اشتباهی تازه را کم خواهد کرد. اگرچه خوب می‌دانم این روزها بارها دام پهن کردم و صیدی حاصل نشد، و هربار هم البته خدا خدا کردم چنین نشود و پایین‌تر آن خدا خدا کردن‌ها یک انتظار مبهم بود که مترصد تحقق اتفاقی بود، تا که شاید ....! من می‌خواهم کسی عاشقم بشود. به همین مسخرگی! وا کاش یکی دو بار این جمله را با خودت بگویی تا بفهمی چقدر خنده‌دار و مسخره است.

احتمالش هست که کنکورم را بدهم وضعم بهتر بشود اما فعلا مثل آدم بیچاره‌ای ام. عشق و لذت می‌جویم. ولی خوب می‌دانم که هر دو برای سلامتی‌ام ممنوع‌اند، اگر اصلا چنین چیزهایی وجود عینی داشته باشند البته! پس کاش این اسب را بشود کمی کنترل کرد.
این روزها نه موسیقی جواب است، نه مطالعه نه هیچیِ هیچی. کاش دست از انتظار بردارم و به زندگی‌ام بچسبم. این تنها روزن لاااقل برای اکنونم است. و البته هنر. نجات از جولانگاه خواستن‌ها هنر و زیبایی‌ست. جایی که خواستن متوقف می‌شود و تماشا شروع می‌شود. 
 

راستی برای سومین بار دارم عقاید یک دلقک را می‌خوانم. هر وقت حالم اینجور است این کتاب همدم خوبی‌ست. 
چقدر دلم می‌خواهد این تنهایی‌هایم برایم بس باشد.
کاش بس باشد.

۰ نظر ۲۴ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۲۳
آنی که می‌نویسد

باز تشنه‌ام. عطشی در من هست که خنده‌دار است. هر چیزی بر من آب می‌نماید.
هش‌دار که آرامش ما را نخراشی .

عین دختر بچه‌های ۱۵ ساله هر چیزی برام ... نمی‌دونم هر حرفی رو متمایل بودن استنباط می‌کنم :))))
باید که آرام گیرم. 

چطور؟

این اول، ماجراست. 

باید حواسم باشه....

۰ نظر ۲۴ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۳۰
آنی که می‌نویسد

دعواهای بابا و مامان برای منی که ۴۰ سال از سنم گذشته قاعدتا می‌بایست عادی شده باشد، ولی نشد. من هربار با صدای دعوا و جنجالی دچار یک ترومای وحشتناک میشوم. هربار میروم تا عمق روزهای تیره‌ی خانه‌ی پدر و مادرم. روزهای دعوا و کتک‌کاری، سال تحویل‌هایی که با دنبال کردن‌ها و دادهای بابا همراه بود. روزهایی که می‌شد عادی باشد اما نبود. شب کنکوری که سر شام به جنجال کشید. روزهای قهر مامان و گریه‌هایش و فشار بابا برای دور شدن از مامان تا نکند از او بدمان بیاید. بدم می‌آید از او، از همه‌ی آن گذشته و شهر و همه چیز. یک مادرجون تنها دلخوشی‌ام از آن شهر بود که او هم دیگر نیست. دیگر فرقی نمی‌کند آنجا چه خبر باشد، حتی ترجیح می‌دهم مامان و بابا را سال به سال نبینم. یک گفت و گوی ساده‌ی پای تلفن کافی‌ست. هرچه بیشتر ببینمشان بیشتر مشوش می‌شوم. 

اما یک بدبختی دیگر این است که هربار آنها را می‌بینم، هر بار دعواهاشان را می‌شنوم، هربار ارتباطی به گذشته‌ام می‌یابم یک فقدان مرا پر می‌کند. فقدان دوست داشته شدن. این را هم احتمالا هم از مامان و بابا به ارث برده‌ام و هم میل طبیعی‌ست و البته بیش از میل طبیعی و شاید نتیجه‌ی مشاهده‌ی آدم‌هایی که می‌خواستند پرستیده شوند، یا عقده‌ای در کودکی! کودکی مهجور میان هزار جنجال.

و هربار این خواست در من زنده می‌شود و هربار با خودم می‌گویم باید عاشقانی سینه چاک داشته باشم تا حفره‌ای که در من از دوست داشته نشدن، دیده نشدن، مهجور ماندن و ... ایجاد شده بود را پر کنند. حالا دیگر فکر می‌کنم آن گره نه در خیال‌پردازی که از یک خواست طبیعی‌ست که به شکل بدی پرورش یافته و حالا دارد مثل یک فرمانروا زندگی‌ام را هدایت می‌کند. یک اسب سرکش که گاری وجودم را (به قول افلاطون) دارد می‌برد به هرکجا که می‌خواهد. یک گره کور که در هزارتوی انسان کوچکی پیچید و پیچید و حالا شده یک ملکه در وجودش.
غرض اینکه باید بیفتم پیِ سرنخ تا به گره برسم و بگشایمش. می‌شود؟ نمی‌دانم! اما گمانم چاره‌ای هم ندارم برای اینکه اگر چندسالی می‌خواهم زندگی کنم، زندگی سالم‌تری داشته باشم.  باید که این خواهش فرمانروایانه‌ را گردن ننهم و این اسب سرکش را اهلی کنم، حتی اگر شروعش با فسردگی و غم همراه باشد.  حتی اگر همه‌ی تنهایی‌های گذشته در جلوی چشمانم حاضر شود!

و مگر چنین نیست که خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است و اینها! پس بگذار فرمان زندگی را هرچقدر هم سخت از دست این خواهش خودخواهانه بیرون بکشم. قطعا جنگی در راه خواهد بود. یک جدال و تنش. اما باید.

تا که فلک چه زاید باز!

 

این را ساعتی بعد از نوشتن دیدم و مربوط یافتم:

«آن‌ که قابل نباشد که همه از او ناامید باشند، مرا میل به اصلاح باشد که آن ناممکن را ممکن سازم.»

  - مقالات شمس

 

بابا همیشه می‌گفت:

زندگی جنگ است و جانا بهر جنگ آماده شو

و شاید این تنها دارایی مثبتی باشد که به من داده.

۱ نظر ۲۳ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۴۳
آنی که می‌نویسد

امید؟

نه نمی‌شود گفت امید. امید به چه آخر؟ اول و آخرش همین زندگی برای سرم هم زیاد است و این را خوب می‌دانم. فقط سین یک رفیق خوب بود. رفیقِ خوبی بود. راستش این بود خیلی مهم است چون مدتی بود هیچی در میانمان نبود. نه رفاقتی مهر محور، نه هیچی، اگرچه از حق نگذرم هر وقت حالم بد بود تنها او بود که حرف زدن با او تسکین بود. اما تا به کِی؟ نمی‌شود که مدام از کسی استفاده ابزاری ببری! 

امروز نوشت قلبش درد می‌کند.

نگران شدم؟ نه. فقط ذهنم داستان چید که احتمالا رفته عمل قلب کرده و می‌خواسته این مدت من را بی خبر بگذارد تا نگران نشوم. عجب موجودی هستم من؟! خودم را محور دانستم، حتی نگران هم نشدم و خوشحال بودم که اگر چنین باشد احتمالا بعد از عمل قلب بازگشتی را می‌توان انتظار داشت. 

اما بعد چند ساعت مجدد نوشته‌ی کانالش را خواندم و ازقضا اصلا ماجرا این شکلی نبود و همه‌اش یک داستان‌سازیِ محض در سر من بود.

چرا؟ برای رفع ملال و بی‌کسی؟

نمی‌دانم اما امیدی هم نبود، امید به چه آخر؟ یا اگر هم بود امید مزخرفی بود، امیدی واهی، که نمی‌دانی حتی به چه امید داری، چه می‌خواهی، ...

و واقعا چه می‌خواهی؟

پیشرفت.

بله فعلا جوابم «هیچی» نیست. شاید چون مدتی‌ست مشکوکم که بیمارم و تنم سر ناسازگاری دارد! شاید!

ولی بک چیز هست و آن هم اینکه ملال دارد نشست می‌کند، دارد فرو می‌نشیند. 

سال‌ها پیش یکی نوشته بود غم درونم ته نشین شده، مثل یک لیوان خاکشیر که وقتی هم زدی و نشستی تماشاش کردی، کم کم خاکشیرها ته نشین می‌شوند. چیزی شبیه به همان لجن حوض که آقاطهرانی می‌گفت. 

 

حالا ملال‌زدگی دارد در من ته‌نشین می‌شود. آیا چیزی شبیه به آرامش پیش از طوفان است؟!

۰ نظر ۱۹ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۱۳
آنی که می‌نویسد

امروز مچ خودم را گرفتم که بیش از آنکه مسئله‌ پروراندن اعتماد به نفس باشد، ازقضا خودمتشکر بودن است.

امروز در جمع فامیل آنقدر متعفن بودم و آنقدر خودنمایی داشتم که قشنگ دلم می‌خواهد روی خودم بالا بیاورم. دلم می‌خواهد بزنم روی شانه‌ی سمت چپم و صداش کنم: اوهووووی چته؟ حواست هست که هیچی نیستی؟

راستش آدمی تا که می‌فهمد هیچی نیست خودنمایی‌هایش بیشتر می‌شود، اگرچه لزوما عکس آن برقرار نیست اما که می‌داند؟! 

من که الان در اینجایی که هستم می‌دانم چقدر کمم. 

می‌دانم؟

نمی‌دانم!

وضع حال بهم زنی دارم. حقیقتا در جامعه بودن و آدم ماندن دشوار است. امان از این ذهن خودپسند و فریبکار و پر رذیلت.

۰ نظر ۱۸ بهمن ۰۱ ، ۲۲:۳۸
آنی که می‌نویسد

به خودم وعده دادم اگر این کمتر از یک ماه باقی مانده را بنشینی و همینقدر تست و اینها را که فکر می‌کنی مفید است بزنی برایت یک مجموعه کتاب با عنوان «روایت‌هایی از زندگی» می‌خرم. ولی خب راستش می‌دانم وعده‌ی دلسرد کننده‌ای بود. نه من آدم سفت چسبیدن به درس‌ها حتی در همین ۲۰ و اندی روز باقی مانده هستم، و نه پول آن کتاب‌ها را دارم. شاید بشود به عنوان عیدی درنظر داشته باشمش اما به یک زن ۴۰ ساله چه کسی عیدی می‌دهد تا برود و با پولش کتاب بخرد؟ اصلا همینطور هر چه اندیشه پیش می‌رود دارم دلسردتر می‌شوم. اما کاش آن کتاب‌ها را بخرم و در عید بخوانمشان. یک تعطیلی در پراکنده‌خوانی و تمرکز بر چیزی نه ضروری اما قشنگ لازم دارم.

باشد که چنین شود.

۰ نظر ۱۶ بهمن ۰۱ ، ۱۰:۴۱
آنی که می‌نویسد

می‌دونی چیه، ما خیلی تنهاییم . ولی برخلاف اونچه به نظر میاد اصلا هم چیز غمگینی نباید باشه. می‌گم چرا.

داشتم فکر می‌کردم اینکه ما تنهاییم از چه برآمده؟ از طبیعت این جهان و زندگی و آدمیزاد؟ خب بله ولی دقیق‌ترش شاید این است که هر کسی خودش برایش مقدم است و اصلا همینم هست که من الان نشسته‌ام اینجا و دارم به تنها بودنم فکر می‌کنم. اینکه می‌خواهم کسی را بی‌کم و کاست از آن خود داشتم و همه چیز او مال من بود از عشق و مهر تا لحظه لحظه‌هایش، خب مگر از سر همین خویشتن خواهیِ من نیست؟ حالا شکل رمانتیک عاشقانه هم به آن بدهم اما اصل ماجرا که تغییر نمی‌کند.

حالا فرض کن طبیعت جهان و زندگی، گذرا بودن و ملال و ... را در درون خود نداشت ولی این میان با طبیعت خویشتن‌خواه آدمیزادگان چه می‌بایست کرد؟ آیا خواسته‌ی من به وجود کسی با چنان شرایطی که مثلا در خواب‌هایم تجربه می‌کنم خود برآمده از خویشتن‌خواهی من نیست؟ و مگر می‌شود کسی چنین نباشد و بخواهد برای دیگری زندگی کند؟ اگر چنین باشد قطعا باید ربات باشد و اگر خویشتن خواهی هم داشته باشد دیگر آن معشوقِ خواب‌هایم - به تمام - نخواهد بود که بخاطر خودم با من باشد، چون همیشه یک خویش بودگی و خویش‌خواهی‌ای واسطه‌ی ماست.
خلاصه و بی‌دردسر بگویمت که ما تماما همین انسان خویشتن‌خواهیم و اصلا رابطه‌ای بدون این خویشتن‌خواهی شکل نمی‌گرفت و اصلا بخاطر دیگری و دیگری را مقدم دانستن جز از ذهن خواب‌زده‌ی بی‌اندیشه‌ی من و امثال من برنمی‌آید حتی به خواب. مگر طرف مقابلت رباتی باشد که برنامه‌ریزی شده باشد که تو را به خاطر خودت بخواهد ولاغیر. که خب خداروشکر هنوز چنین تمایلی ندارم و از نگاهم عشق یک ربات حتی اگر صرفا عشق به من برای خودم باشد هم خیلی مزخرف است چون آگاهی پسِ آن عشق نیست و اگر هم آگاهی باشد باید معطوف به خود باشد.

غرض اینکه این تنهایی برآمده از یکجورهایی ساختار منطقی این زندگی و بودن ماست و اصلا نمی‌شود و بی‌معناست که برای یک چیزی که نتیجه‌ی منطقی و ناگزیر آدمیت است نشست و غصه خورد.

ولی آیا اینکه به عقل من نمی‌رسد، به عقل آن سازنده‌ و مدبر هم نمی‌رسید آلترناتیوی قشنگ بسازد که اینقدر آدمیزاد در غمی پوچ مچاله نشود؟
نمی‌دانمش اما به سیاق این مومنانی که جاودانگی را با تخیل جاودانگی و یا اصلا کمال مطلق را با تصور کمال مطلق اثبات می‌کنند من هم یک برهان شری این وسط می‌گذارم و ادعا می‌کنم شاید می‌شد و کوتاهی‌ای در کار بوده! یا هرچه. و این بهترین جهان ممکن نیست.

ولی خب راستش برای منی که باوری هم به آن سازنده یا مدبر ندارم زیاده گویی‌ست و بهتر است به کار و بارم برسم و به همین که تنها بودنِ انسان نتیجه‌ی منطقیِ آگاهی‌اش است اکتفا کنم و بچسبم به این روزها و ساعتهایی که دارد می‌گذرد و بعد از آن روز موعود هیچ چیز جز حسرت نخواهد ماند.

۰ نظر ۱۶ بهمن ۰۱ ، ۰۹:۱۲
آنی که می‌نویسد

این شب‌ها که خواب‌هایم تکه تکه است و هر دو ساعت بیدار می‌شوم، فرصت این را دارم که تمام یک شب را مشغول سیر در یک رویداد و یا داستان نگذرانم.
این شب‌ها خواب‌هایم نه عاشقانه و نه دلخواه که یکسری اتفاقات معمولی‌ست. ولی خب دیشب خواب بدی هم نبود. در خوابم ما پولدار بودیم. نه آنقدر که بشود به قیاس این روزهای جامعه گفت پولدار، اما مثلا خانه داشتیم، خانه‌ای برای خودمان. و قرار بود بابا که احتمالا او کمی بیشتر از این وصف اخیرم پولدار بوده برای من و برادر یک ماشین شاسی بلند بخرد :)))

این خواب خاطرات دورب را برایم حاضر کرد. من کلاس پنجم ابتدایی بودم، در مدرسه‌ای و جمعی بی‌تناسب با من، که همگی بچه پولدار بودند و خانه و ماشین پدر و مادرشان شیک و دهان پر کن بود. خوب یادم هست که من از آنجا دروغ‌گو شدم. ولی بگذرم، یادم به این خاطره افتاد که شنیده بودم اگر کسی دعای معراج را نمی‌دانم چند شب، شاید ۴۰ شب، بخواند آرزویش برآورده می‌شود و من چند بار دوره‌ی چله را رفتم تا ما صاحب ماشین شویم. و یادم هست اوایل دلم می‌خواست پاترول داشته باشیم و بعد قانع شدم به هر ماشینی. اما نشد. سال‌ها گذشت و هیچ اتفاقی نیفتند و ما ماشین نداشتیم، خانه‌ی درست و حسابی نداشتیم، و من حتی خواب‌هایم هم مثل این روزها تسکین بخش نبود و فقط دروغ می‌گفتم به دوستانم. دروغ‌های شاخ‌دار و خنده‌دار که وقتی یادم می‌آید دلم برای آن دخترک بدجوری می‌سوزد. ولی خب چه می‌شود کرد! چه برای آن دخترک، چه برای این زنِ بی‌چاره که حالا بلد است کمی با خواب تسکین یابد ولی خب زندگی همان است که هست ... هیچ وردی و یا دعایی و هیچی افاقه نمی‌کند.

مرا به خواب‌هایت ببر مری و بگذار همانجا بمانم.

۰ نظر ۱۱ بهمن ۰۱ ، ۱۰:۵۷
آنی که می‌نویسد

یه کانالی هست که یه آدم با ایده‌ها یا اداهای پوچ‌انگارانه اونجا می‌نویسه. اون کانال رو خیلی دوست دارم. احساس می‌کنم روحم از این جنس حرف‌ها تغذیه می‌کنه تا به حیات ادامه بده. می‌دونم خیلی وضعیت متناقضیه ولی هست. یه چیز بامزه‌ای هم گفت که خیلی بامزه بود، امروز نوشت دوست دارم از کسایی که سبک یا اندیشه‌شون رو دوست دارم  یه عالم بخونم، و زودی پر می‌شم از اون شخص و شبیه اون می‌شم. انگاری منم همینجوریام. کامو، کیارستمی، و همین کانال اصلا. هربار می‌خونمشون انگار منِ ایده‌آلم نشسته اونها رو نوشته و داره بهم یاد میده و اینا، و یکهو می‌بینم اون سبک در من متجلی می‌شه.

خلاصه که امروز در تعلیق پریودی - پی‌ام‌اسی و در تعلیق حال بد - خوب، تو این هوای بارونی - برفی که هم بخار روی شیشه رو گرفته و نمیشه بیرون رو دید و هم قطره‌های بارون روی پنجره خیالم رو راحت می‌کنند که اون بیرون هوا بارونیه، دارم به یک ماه دیگه چنین روزی فکر می‌کنم که روز کنکورمه و همینطور روز تولدم و راستش همشون چرته.

این مدت یه عالم کتابای انگیزشی خوندم برای کنترل این ای‌دی‌اچ‌دی و تغییر؛ می‌گه شما ناگزیرید به تغییر.

همه چی داشت خوب پیش می‌رفت و من داشتم خودم رو تربیت می‌کردم که یکهو اون نشست جلوم و گفت شما *ناگزیرید* به تغییر، حالا یا خودت انتخاب می‌کنی و شروع می‌کنی و یا یه لگد آسمانی پرتت می‌کنه وسط جریان تغییر. و خب هیچی! مغز لج‌بازم لج کرده که کی کفته ناگزیرم! و داره جفتک می‌زنه.

امان از این نفس سرکش یا بقول این جدیدیا کودک درون!

۰ نظر ۱۱ بهمن ۰۱ ، ۰۸:۱۴
آنی که می‌نویسد