اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۵ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

می‌خواهم یک نظریه‌ی شل و آبکی و نپخته و جو گیرانه بدهم.

واقعا نصف زندگی‌ِ به فنا رفته‌مون واسه اینه که لذت‌های قشنگ رو بلد نیستیم پیدا و دنبال کنیم.

چون آگاهی به این دست لذات یک تجربه‌ی افزوده هست و اگر ننه بابا و اربابان تربیتی ما نتونند چشم ما رو به چنین لذاتی باز کنند هیچ‌گاه درکشون نخواهیم کرد، و بد ماجرا آن مغز لذت‌جوست که به لذت تن که سهل الوصول‌تر و فراگیرتر و تجربه‌پذیرتر هست بسنده می‌کند. ته‌اش این‌جور می‌شود که با احتمال بالایی آدمی که در کودکی حافظ و شاهنامه تلمذ می‌کند، در نوجوانی کتب کلاسیک می‌خواند و در بزرگسالی فرهیخته‌ای می‌شود، نه از این دست فرهیخته نماهایی که دیر فهمیدند لذاتی از سنخ دیگری هم هست و هول ورشان داشته، بسان آدم گرسنه‌ای که مهمان خوانی عظیم شود.

غرض اینکه ما خیلی بدبختیم، خیلی بیشتر از اونچه در مخیله‌مان بگنجد. 

جهان سراسر بی‌عدالتی‌ست، و جویای عدالت بودن بیهوده‌ترین کار در عمر دو روزه‌مان است.

پی‌نوشت نخست:

حالم ازقضا خیلی هم خوب است و روی ابرهام، اما خوبه که همین حالا یاد خودم بندازم که تو چه کثافتی هستم.

پی‌نوشت دوم:

شاید اون دست آدم‌هایی که زندگی فرهیخته‌طوری رو تجربه می‌کنند هم مثل ما بدبخت باشند، چون اونها هم نه به اختیار (!!) که بنا به موقعیت اینطور شده‌اند، و می‌شود فکر کرد که بخواهند جور دیگری زندگی کنند، جوری که ما متوسط‌ها زندگی می‌کنیم. ولیی خب راست‌اش برایم این بی‌عدالتی اهمیتی نداره، چون اونها منافعی که بدست آوردند به مراتب بیشتره - لااقل با معیار ذهن من-.

۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۴
آنی که می‌نویسد

اون کلبی مسلکی که در خمره می‌زیست اسمش چی بود؟ حالا هرچی، ولی همون. احتمالا یک لذتی می‌برد مگر سنسورهای مغزیش دپچار اختلال شده بود! حالا هرچی، ولی من هنوز بعد سالیان دراز نمی‌تونم باور کنم چیزی بنیادین‌تر از لذت در وجود آدم بشه تشخیص داد. هرچیزی رو می‌بینم ته‌اش به لذت میرسم. همین هم رو اعصابمه اتفاقا. خود این اصلا مبنای جبر و رد اختیار آزاده برام. شاید یه روز تونستم حرف جدی‌تری درباره‌اش بنویسم. 

عجالتا هنوز جو دیروز من را در بر دارد و فعلا دارم با این لذت و شعف مستی می‌کنم. تا چه شود!

۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۰۸
آنی که می‌نویسد

واقعا به یاد نمی‌آورم آخرین باری که سوار مترو و اتوبوس شدم کی بوده، آخرین باری که تنها و بدون ماشین شخصی به مرکز شهر رفتم، آخرین باری که توی پارک دانشجو و تئاتر شهر قدم زدم، آخرین باری که خیابان‌های شهر رو تنها قدم زدم، ... کی بوده. حسابش از دستم رفته. سال‌هاست تنها حضورم در میان مردم، یا محیط دانشگاهی بوده و یا شهروند و هایپراستار و تره‌بار، که آن هم آنقدر مشغول لیست خرید و کالاها بودم که به ندرت حضور دیگران رو درک کرده بودم. امروز تجربه‌ی خوبی بود. موسسه حکمت سخنرانی بود و رفتم. آنقدر اضطراب داشتم برای تنها و با مترو به مرکز شهر رفتن که تقریبا ۳ ساعت و نیم زودتر راهی شدم و وقتی رسیدم ۲ ساعت و نیم مانده بود تا زمان شروع جلسه. این هم ک بگم برای اولین بار تنها توی خیابون‌های تهران بدون شالی حتی دور گردن قدم زدم، درواقع از دم در که فاصله گرفتم و سایه‌ی نگاه همسایه‌های محترم از سرم برداشته شد، شالم را جمع کردم و گذاشتم توی کیفم و فقط در بازه‌ای که در موسسه‌ی حکمت بودم ال روی سرم بود و در بازگشت هم همین و کلا هیچی نه روی سرم و نه دور گردنم نبود و واقعا حس عجیبی بود. حس آزادی، جسارت، رهایی، و البته ترس. خلاصه که ۲ ساعت و نیم مانده بود به زمان شروع جلسه و من کمی توی کوچه‌ پس کوچه‌های پشت تئاتر شهر قدم زدم و بعد رفتم نشستم تو پارک دانشجو و منتظر ماندم تا زمان بگذرد.

نیم ساعت زودتر رفتم موسسه و آنجا بود که خیل آدم‌هایی که من نمی‌شناختمشان و من را می‌شناختند آمدند و سلام علیک کردند و خلاصه خیلی باحال بود که انقدر تحویلم گرفتند و من رو می‌شناختند. حسی بود که تا حال تجربه نکرده بودم، یه حس تازه، چیزی بین مهم بودن و مورد توجه قرار گرفتن و ...

خلاصه که خوش گذشت. روز خوبی بود، پر از احساسات نو و یا غریب، اگرچه چند نفر از رتبه‌های بالاتر از خودم رو هم دیدم و حسابی احساس خطر کردم :/ ولی راستش هنوز امید دارم. 

کاش دکتری قبول شم، احساس می‌کنم خیلی دلم می‌خواد دکتر خطابم کنند. 

و خداوندگار ظرفیت منو بالا ببره که انقدر بی جنبه نباشم و با چهارتا توجه هول ورم نداره.

ولی خدایی به چنین لذتی نیاز داشتم و مبسوط لذت‌بخش بود.

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۵
آنی که می‌نویسد

دیشب مصالحه‌ای نسبی اتفاق افتاد. کمی اوضاع ذهنی مامان رو تلطیف کردم، کمی بابا رو تهدید کردیم و حالا مامان خونه‌ی خودشونه. من آش و لاش ام و بسان هرباری که از جنجال خونوادگی جستم و خودم رو به سطح آب رسوندم تا نفس بگیرم، درونم سرشار از تمناست. خواستن. نیاز به لذت بردن. عاشقی. بله نیاز به آن حیات خلوت همیشگی‌ام یعنی «عشق» دارم تا سیگاری بگیرانم و نفسی تازه کنم. پیتزای دیشب هم برای همین سودازدگی بود که فقط بر چربی افزود و آلام پسِ لذتِ خوردن که آزرنده بود.

واصلا یادت می‌آید که کدام تمنا و کدام لذت را المی نبوده؟! نه که زندگی را سگی کنی، ولی این برکه‌ی آرام رو متشنج نکن برای هیچ و نه برای چیزی که تهش پشیمانی و رنج هست. 

باید برگردم به درس و مطالعه، دلتنگ یک پاراگراف جدی‌ام، یک تحلیل خوب، یک زمان برای اندیشیدن. 

گویی لذات ذهنی آن هم از سنخ دانش تنها لذات بدون درد و رنج‌اند. باید حیات خلوت‌ام را به آنجا منتقل کنم که در هیچ کجا جایی برای قرار نیست. 

والبته که دو روز بخوانم و فشار بیاورم سوزنی به بادکنک تمنایم می‌خوره!

و بعد؟

بعداش را دیگر باید که با تدبیر و نه هیجان جلو ببری. همان که به آن دیسپلین گویند.

۰ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۰۱
آنی که می‌نویسد

مامان صبح زنگ زد و گفت دیگه نمی‌تونه اون‌جا (خونه‌شون) بمونه.

گفتم جمع کن بیا خونه‌ی من. 

جمع کرد و اومد و الان اینجاست. 

بابا تنها شد. 

دام گرفته. 

تصور تنها شدنش آزارم میده. یادم به اون حرفش افتاد که می‌گفت نمی‌دونم واقعا چیکار کنم و گیجم و اینا. 

احساس شکست خیلی احساس بدیه. میدونم رنج عظیمی براش خواهد داشت، اما خودش مقصر بوده و هست.

من هم مامان رو تهیج یا لااقل تشویق کردم و می‌دونم اشتباه بود، ولی دیگه جونم به لبم رسیده، دیگه توان تحمل اینهمه فشار رو نداشتم. اونها با هم زندگیشون خوب نبود و من فکر می‌کنم دارم نجاتشون میدم! لااقل درمورد مامان اینجوره.

می‌دونم اشتباه بزرگم اینه که از طرف اونها فکر کردم. می‌دونم اشتباهه که سعادت دیگران رو با ذهنیت فردی خودت متعین کنی. ولی واقعا چاره نداشتم.

خسته‌ام، از یه عمر زندگی در چنین خونواده‌ای خسته‌ام.

و البته از اینکه بابا متحمل رنجی عظیم میشه ناراحتم.

نمی‌دونم. شاید اشتباه کردم، اما کی میدونه چی درسته و چی غلط؟

به نظر من اون زندگی ادامه دادنش فقط فشار روانی بود برای مامان، و من خواستم از این بابت نجاتش بدم، و می‌دونم هزاران مشکل جلو روش هست و هزاران دردسر برای من ولی خب چاره‌ای نبود، نمی‌تونستم اینهمه ظلم به اون آدم رو تحمل کنم. بابا هرچی نباشه، ظالم هست. میدونم براش سنگین خواهد بود، آزار خواهد دید و ... اما باید مامان رو نجات میدادم، هرچند مامان هم بی‌تقصیر نبود. اون هم خیلی رو اعصابه، رو اعصاب بود و خواهد بود.... دو تا آدم خودخواه و نابالغ ....

نمی‌‌دونم ... 

کی میدونه چی درسته، چی غلط ....!؟!

پوووف.

تف. 

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۴۷
آنی که می‌نویسد